part 8

1.4K 255 3
                                    

روی کاناپه دراز کشیده بود و به این یک هفته فکر می‌کرد.

یک هفته بود که از دیدن آلفاش محروم بود.

یک هفته بود که دیگه رایحه‌اش رو پیش خودش نداشت.

و چند شب بود که فکرش درگیر بود.

شاید باید کمی صبر می‌کرد تا توضیحات یونگی رو می‌شنید و بعد تصمیم می‌گرفت... ولی نه!

تو این مدت هیچ خبری از خانوادش نگرفته بود و می‌دونست تمام اونها رو شدید نگران کرده.

ولی این دوری رو لازم می‌دونست. باید یک مدت از خانوادش دور می‌شد و به درستی تصمیم می‌گرفت.

از تهیونگ و جونگکوک خیلی ممنون بود.

اون زوج کیوت خیلی بهش کمک کرده بودند درست مثل یک برادر...

نمی‌دونست که چجوری قراره برای اون دو حبران کنه... اون دوتا وقتی جیمین حلقه ازدواجش رو به عنوان تشکر به اون دو داد، خیلی ازش ناراحت شدند و این باعث شد تا جیمین دیگه به همچین چیزی فکر نکنه.

با ضربه‌ای که به شکمش برخورد کرد، لبخند زد و دستش رو به روی شکمش کشید.

تولش هم این مدت خیلی بی‌قراری پدرش رو کرده بود.

انگار اونم مثل جیمین منتظر پدرش بود.

وقتی در عمارت مین بود، بیشتر وقتش رو با جین می‌گذروند ولی الان به خاطر کار تهیونگ مجبور بود تا ظهر صبر کنه.

با شنیدن زنگ در از افکارش فاصله گرفت، ناخودآگاه خوشحال شد و با کمک دیوار به سمت در رفت.

تهیونگ بهش کمک کرده بود تا اطراف رو بهتر بشناسه.

با رسیدن به در ذوق زده در رو باز کرد اما...

با احساس رایحه ویستریا، شوک زده به عقب رفت.

این امکان نداشت...

یونگی چطور تونسته بود پیداش کنه؟؟

یونگی نگاهی به امگای شوکه شده انداخت.

_ غیر منتظره بود... درسته جیمینم؟؟

بدنش ناخودآگاه شروع به لرزش کرد... کسی که باید شاکی می‌بود جیمین بود نه یونگی!

سعی کرد لرزشش رو کنترل کنه و حرف بزنه.

+ اینجا... چی می‌خوای؟؟

یونگی حق می‌داد به جیمین، امگاش کاملا حق داشت ولی... اون اتفاق که کاملا تقصیر یونگی نبود.

این یک هفته دوری برای یونگی سخت تموم شده بود.

عصبی غرید:

_ اینجا چی می‌خوام؟؟ معلوم نیست؟؟ اومدم امگای باردارم رو برگردونم!

+ تو... می‌تونی برگردی بغل همون... همون امگایی که... باهاش بودی‌.

ʟɪꜰᴇ ᴀꜰᴛᴇʀ ʜɪᴍWhere stories live. Discover now