part 12

1.3K 224 7
                                    

سه ماه می‌گذشت از برگشتش به عمارت مین و اون مثل همیشه مشغول صحبت کردن با جین هیونگش بود.

جین مثل هر روزش داشت غر می‌زد اما انگار موضوع امروزش کمی متفاوت تر بود.

- دیگه از این بیکاری خسته شدم!!!

جیمین لبخند کوتاهی زد.

+ چرا سراغ کاری نمی‌ری هیونگ؟! نامجون هیونگ که مشکلی نداره.

- اول از همه بچه رو چیکار کنم دوما به اون غول تشن اصلا ربطی نداره! سوما باز اونجوری هم حوصلم سر می‌ره. آه... اصلا چرا من انقدر بدبختم.

+ یا هیونگ! تو باید خوشحال باشی! حداقل... حداقل از اینکه می‌تونی هر روز زیبایی های اطرافت رو ببینی خوشحال باش.

جین از این حرف جیمین غمگین شده بود. هر چند هم که تلاش می‌کرد می‌دونست آخرش هم جیمین نمی‌تونه از یاد ببره. معلومه که نمی‌تونست. چیز کمی که نبود.

با ضربه‌ی محکمی که به شکمش برخورد کرد روی مبل خم شد و به لباسش چنگ زد.

+ آییی...

جین وحشت زده به جیمین نزدیک شد و کمکش کرد درست بشینه.

- دوباره داره فوتبال بازی می‌کنه؟

+ آره هیونگ... خسته‌ام کرده... نمی‌دونم چرا انقدر ناآراومه. شیطونک کوچولو.

- نگران نباش... این مین های یُبسَن. همشون همینجورین. بچه‌ی تو هم شبیه همین ها می‌شه.

جیمین خندید.

+ یا هیونگ پس پسر خودت چی؟ این کوچولو شیطونه! یُبس بودنش کجا بود؟!

- عسل من که به من رفته نه به این یبس ها! بعدشم این یونگی مثل نامجون انقدر ژن بی خاصیتی نداره.

+ حرفش شد کجاست اصلا امگا کوچولومون؟ 

- معلوم نیست؟! با نامجون فرستادمش! نمی‌شه که من همیشه نگهش دارم. اون هم تو ساختش دست داشته. والا.

جیمین با چشمانی گشاد به جایی که می‌دونست جین نشسته چشم دوخت.

+ هیونگ... تو... تو بچت رو با نامجون هیونگ فرستادی شرکت!! هیونگ اون امگاست اذیت می‌شه.

- نه نه نه چون امگاست که دلیل نمی‌شه نره همچون جاهایی باید بی‌نیاز و شجاع بار بیاد. و تو جیمین بریز بیرون این خرافات مزخرف رو.

+ ولی من... با این افکار بزرگ شدم.

جین برای عوض کردن فضا نگاهی به ساعت انداخت.

- پاشو! پاشو جیمین وقت شامه.

+ منظورت ناهاره دیگه؟!

- ایش آره همون.

به سختی و با کمک جین از روی مبل بلند شد و همراه جین شد.

از زور دردی که بهش وارد می‌شد چشماش رو به هم فشرد.

امروز از بقیه مواقع بیشتر درد داشت و این براش مثل یک گواه وحشتناک بود.

جین با دیدن واکنش های جیمین از جا ایستاد.

- جیمین درد داری؟

+ اییی... یک مقدار بیشتر از همیشه‌است... ولی هنوز... وقتش نیست.

- باید یونگی و بقیه حالت آماده باش باشن. هر لحظه تو امروز و فردا ممکنه به دنیا بیاد.

جیمین به ارومی سرتکون داد و برای صرف نهار راهی شد.

- نگران نباش ما هستیم... حالا هم بیا یکم غذا بخور شاید یکم آروم شد.


بعد از صرف ناهار حالا توی اتاق جنینی تو راهیش بود و سعی می‌کرد بار دیگر با لمس همه چیز، تمام اونجا رو به خاطر بسپاره.

از نرمی لباسی که لمس کرده بود لبخندی گشادی رو لباش جا خوش کرد.

حتما پسرکش توی اون لباس خیلی خوشگل می‌شد.

با به یاد آوردن اینکه نمی‌تونه تو اون لباس ببینتش، لبخند از روی لب‌هاش رفت و جاش رو غم همیشگی‌اش داد.

لباس رو پایین آورد و با لمس متوجه دراور لباس ها شد.

لباس رو سرجاش گذاشت و با کمک دیوار بلند شد.

به خاطر وزن زیادش که اونم به دلیل آلفا بودن کوچولوش بود، پاهاش ورم کرده بود و به مجموع درد‌هاش می‌افزود.

حدس می‌زد باید اواسط شب باشه ولی هنوز خبری از یونگی نبود.

درد هاش بیشتر از قبل شده بودند و این طاقت پسر رو به بازی گرفته بود.

طبق گفته‌ی یونگی، قرار بود تا شب توی معامله باشه.

استرس بدی کل وجودش رو فراگیر کرده بود.

درد‌هاش رفته رفته زیاد تر می‌شد جوری که بزور جلوی خودش رو برای داد زدن می‌گرفت.

با بغض خطاب به زندگی درونش شروع به صحبت کرد.

+ آلفای کوچولوی... من... تروخدا... آروم باش... آیی... خوا... هش... می‌کنم...

روی زمین به آرومی نشست و از درد به خودش پیچید.

ترسیده بود و نمی‌دونست چیکار کنه.

با حس خیسی بین پاهاش وحشت زده شروع به گریه کرد و با تمام توانش که داشت شروع به فریاد زدن کرد.

+ اییییی... جین هیونگگگ...

جین با شنیدن صدای داد های از روی درد جیمین وحشت زده دست از کار کشید و به سرعت خودش رو به اتاق جیمین رسوند.

با دیدن خیسی فرش و جیمین که در حال گریه بود و شکمش رو محکم گرفته بود، به سمتش حرکت کرد و در همون حین سعی کرد با یونگی ارتباط بگیره.

جیمین با احساس جین کنارش، گریش شدت گرفت.

+ هیو... نگ... دارم... می‌میرم...

ʟɪꜰᴇ ᴀꜰᴛᴇʀ ʜɪᴍWhere stories live. Discover now