_ درد نداری جیمین.پسر در جوابش فقط سر تکون داد و همونطور که لبخند به لب داشت، از وجود نوزاد در بغلش لذت میبرد.
بیمهابا اشک میریخت و این تضاد زیبایی رو با لب خندونش، ایجاد کرده بود.
چقدر خوشحال بود که فرزندش در سلامت کامله.
همونطور که پوست نرم و لطیف نوزادش رو لمس میکرد، شروع به حرف زدن کرد.
+ میدونی یونگی... این میتونست بهترین لحظه برای هرکسی باشه و قطعا برای منم هست... ولی اینکه نمیتونم ببینمش... عذاب اوره... پس بهم بگو... چه... شکلیه؟
یونگی با بغضی که سعی در انکارش داشت شروع به حرف زدن کرد.
_ میدونی جیمین... اون بیشتر شبیه منه...
جیمین با شنیدن این حرف لبخند زیبایی زد.
+ پس دعاهام جواب داد.
با زدن این حرف، لبخند روی لبهای یونگی پاک شد.
_ منظورت چیه جیمین؟
+ دلم نمیخواست شبیه من بشه، من حتی خودم رو یادم نمیاد! پس ترجیح میدم شبیه پدر آلفاش بشه... تا همه ازش حساب ببرن.
یونگی نزدیک تخت جیمین رفت و کنارش جا گرفت.
_ جیمین سرت رو بیار بالا! تو زیبایی! زیباترین امگایی که تا به حال دیدم! دیگه همچین حرفی رو درمورد خودت نزن!
جیمین به آرومی سر تکون داد.
یونگی لبخندی زد و نگاهش رو به نوزاد آرومی که تو بغل جیمین جا خوش کرده بود، داد.
_ خانوادت الان میان، جین هیونگ هم میخواد ببیننت پس من فعلا میرم تا راحت باشی... راستی پرستار هم یکم دیگه میاد.
دوباره پیشونیه جیمین رو بوسید و بعد هم دست کوچیک نوزاد رو بوسید و بالاخره از جاش بلند شد.
با خروج یونگی از اتاق جیمین به سمت نوزادش برگشت.
+ تو چقدر آرومی کوچولوی من! رایحهات... واقعا عالیه.
یونگی با خروج از اتاق دستش رو مشت کرد و فشرد.
جین زودتر از دیگران نزدیکش شد و دستش رو شونهاش گذاشت.
_ قسم میخورم بیناییاش رو بهش برگردونم.
- میدونم یونگی... میدونم... و مطمئنم میتونی ولی الان وقت ناراحتی نیست! برو و از خانواده پارک به خوبی تشکر کن.
یونگی اروم سر تکون داد و به سمت آقای پارک حرکت کرد.
با صدای در جیمین نگاهش رو به سمتی که صدا اومد، داد.
YOU ARE READING
ʟɪꜰᴇ ᴀꜰᴛᴇʀ ʜɪᴍ
Werewolf[ کامل شده] جیمین امگایی نابیناست که آرزو داره جفتش رو ملاقات کنه. چه اتفاقی میافته اگه از طرف خاندان مین براش درخواستی فرستاده بشه، درخواستی با مضمون ازدواج با پسر دوم خاندان مین؟؟ ɴᴀᴍᴇ: ʟɪꜰᴇ ᴀꜰᴛᴇʀ ʜɪᴍ ɢᴇɴᴇʀ: ᴏᴍᴇɢᴀᴠᴇʀꜱᴇ, ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ , ᴀɴɢꜱᴛ, ᴍᴘʀᴇɢ ᴄᴏ...