part 13

1.3K 225 2
                                    

بی‌حوصله از سر و کله زدن با یک مشت پیر خرفت، نفسش رو عمیق بیرون داد.

جیمینش بهش الان نیاز داشت و اون تو این خراب شده در حال شاخ و شونه کشیدن برای یک سری پیر خرف بود.

جین عوضی دای‌هیون رو به نامجون سپرده بود و برادر کله شقش از صبح تا حالا ناپدید بود.

واقعا بعضی اوقات جین رو درک نمی‌کرد.

مگه اینجا جای نوزاد بود؟

_ آه... جین... لعنت بهت با این افکارت.

با تموم شدن حرفش، صدای گوشیش بلند شد.

سریع از جیب کتش بیرون کشیدش و با دیدن اسم فردی که پشت خط بود، تعجب کرد.

_ واقعا حلال زادست! نکنه جادوگری چیزیه؟

سری تکون داد و جواب داد.

حتم داشت نامجون باز گوشیش رو جواب نداده و حالا یونگی باید جوابگو باشه.

_ بله جین، نامجون اینجا نی...

- یک لحظه خفه شو مین یونگی... نامجون رو می‌خوام چیکار. بدو خودت برسون درد جیمین شروع شده کله شق عوضی!!

بهت زده از حرفی که از جین شنیده بود، از جاش بلند شد و سوئیچ رو از روی میز برداشت.

_ گف... گفتی دردش شروع شده! الان چی؟ چطوره؟ زنگ زدی به آمبولانس؟

- آره الان رسیدیم بیمارستان... می‌خواستم اول بهت رنگ بزنم اما درد جیمین زیاد بود ترجیح دادم به آمبولانس زنگ بزنم.

همونطور که می‌دوید ناسزا گفتن رو شروع کرد.

_ جین همش تقصیر تویه اگه دای‌هیون رو نمی‌دادی نانجون می‌تونستم زودتر بیام و حالا... اصلا نمی‌خوام تولد بچه‌ام رو از دست بدم.

- به من چه! تقصیر خودته عوضی! حالا سریع تر خودت رو برسون.

و قطع کرد.

یونگی بدون هیچ توضیحی از شرکت خارج شد و سریعا به سمت ماشینش راه افتاد.

با رسیدن بهش سوار شد و به سمت آدرسی که جین براش فرستاده بود به راه افتاد.

با سرعت و بی‌توجه به هر چیزی می‌روند.

به هیچ عنوان نمی‌خواست تولد کوچولوشون رو از دست بده.

نمی‌خواست جیمین فکر کنه براش ارزشی نداشته.

با رسیدن به بیمارستان فقط سریع از ماشین خارج شد و به داخل دوید.

جین رو تو راهرو دید که در حال راه رفتن بود.

سریع به سمتش تغییر جهت داد و به سمتش رفت.

ʟɪꜰᴇ ᴀꜰᴛᴇʀ ʜɪᴍWhere stories live. Discover now