همانطور که گردن فلیکس رو مارک میکرد و عضوش رو مالش میداد ، دستش رو به کش ماسک روی صورت فلیکس رسوند و بدون اینکه اون بفهمه از پشت گوشش خارجش کرد.
دلش میخواست وقتی فلیکس داره ارضا میشه صورت غرق لذتش رو کامل ببینه.
فلیکس که به ارضا شدن نزدیک بود ، اه بلندی کشید و همان لحظه سر هیونجین از توی گردنش خارج شد و ماسکش در اومد.
با چشم های درشت شده به هیونجین نگاه کرد و بخاطر مالش های سریع اون مرد بلافاصله بین دستاش ارضا شد و اه بلندی سر داد.
هیونجین لبخندی به چهره ی عرق کرده ی فلیکس زد و گفت : فکرشم نمیکردم بعد از ده سال دوری اینطوری ارضات کنم.
با اتمام حرفش دستش رو از توی باکسر و سپس شلوار فلیکس بیرون کشید و همانطور که به طرف تخت میرفت لب زد : خب ؟ نمیخوای چیزی بگی ؟
متعجب و نفس نفس زنون از شهوت چند دقیقه قبلش لب زد : ت ..تو.
لبخندی زد و همانطور که انگشت های اغشته به کام فلیکس رو لیس میزد ، بهش نگاه کرد و گفت : چیه ؟ برات سواله از کی میدونم روبی همون فلیکسه ؟ یا برات سواله که چرا اینهمه سال دنبالتم ؟
اب دهنش رو قورت داد و با اخم به طرف هیونجین رفت.
رو به روش ایستاد و گفت : از کی میدونی من زنده ام ؟
حالت متفکری به خودش گرفت و گفت : دقیقا از زمانی که رفتم پیش رییس سانگ و به دروغ گفت تو مردی . میدونی من جات بودم جای بهتری قایممیشدم عزیزم.
با حرص دستاش رو مشت کرد و بدون هیچ اراده ای روی کارش ، مشتی روونه ی صورت مرد مقابل کرد و باعث شد بلافاصله گوشه ی لبش کوفته شه.
اه بدون صدایی گفت و سر کج شده اش رو به طرف فلیکس برگردوند.
زبونی به زخم گوشه ی لبش زد و گفت : قوی تر از ده سال پیش شدی ... خیلی قوی تر.
نفس عمیقی کشید و گفت : چی میخوای از جونم ؟ چرا این همه سال دنبالم بودی ؟ هااا ؟
از این حرف اخم محوی کرد و با صدایی مردونه و دو رگه لب زد : معلوم نیست ؟ با حرص ادامه داد : نه معلوم نیست.
توی چشم های پسر مقابلش نگاه کرد و گفت : چون عاشقتم.
با این حرف ، فلیکس چند ثانیه بهش نگاه کرد و بعد چنان زد زیر خنده که هیونجین حس میکرد یه دیونه رو به روش ایستاده.
اخمی کرد و لب زد : دلیلی برای خنده ات نمیبینم فلیکس.
از هیونجین فاصله گرفت و به همون سرعتی که خنده بود ، خنده رو از روی لباش برداشت و با لحنی جدی گفت : توی اشغال حق نداری از عشق حرف بزنی ... اگر عاشق بودی الان توی خونه رو به رویی نامزدت مثل سگ گریه نمیکرد بخاطر خیانت شوهرش.
اخم غلیظی به چهره اش نشوند و از روی تخت بلند شد.
به طرف فلیکس رفت و گفت : روانی نشو خب ..
اون کسی که من عاشقشم تویی نه اونی که توی خونه منتظرمه.
پوزخندی زد و گفت : عه جدی ؟ پس میشه بپرسمچرا با اینکه عاشق من بودی با اون ازدواج کردی ؟ با این حرف پلک هیونجین پرید.
برخلاف انتظار فلیکس به جای اخم نیشخندی روی لباش نشست و گفت : حسودی کردی نه ؟
از اینکه من با می چان نامزد کردم حسودی کردی درسته ؟
اینبار فلیکس اخم کرد و بدون گفتن حرفی به هیونجین چشم دوخت.
هیونجین ابرویی بالا داد و گفت : پس واقعا حسودی کردی.
با نگرفتن جواب از فلیکس لب زد : واقعا حسودی کردی فلیکس ؟
نفس عمیقی از روی حرص کشید و هیونجین رو با دو دست به عقب هل داد و گفت : تو چرا نمیمیری هیونجین ؟
و با عجله از اتاق خارج شد.
با خروج فلیکس از اتاق لبخند دندون نمایی زد و گفت : کیوت حسود.
متقابلا از اتاق خارج شد و به طرف سالن رفت.
هانا نگاه مشکوکی به اون دو نفر انداخت و لب زد :
اوپا ؟
نگاهش رو به هانا داد و گفت : جونم ؟
هانا با چشم های ریز شده لب زد : مریضیت خوب شد ؟
گیج شده به خواهرش نگاه کرد و گفت : چی ؟
هانا سری تکون داد و گفت : اخه الان دیگه ماسک نداری.
هیونجین با این حرف زد زیر خنده و فلیکس چشم غره ای بهش رفت.
لبخند خجلی زد و گفت : اره عزیزم .. فکر کنم خوب شدم.
هانا که قانع نشده بود ، اهانی گفت ولی دوباره لبزد : اوپا چی ریخته روی شلوارت ؟ خیس شده انگار.
این دیگه تهش بود .. باید چی میگفت به یه بچه ی
10 ساله ؟ می گفت با هیونجین رفتیم توی اتاق و ارضام کرده ؟
دقیقا چی باید میگفت ؟
لبش رو محکم گزید و پشتش رو به هانا کرد و گفت
: اه اینو میگی ؟ اره ف.... فکرکنم اب ریخته روش
.
هانا به هیونجین خیلی ریز میخندید نگاه کرد و گفت
: تو واقعا دوست دادشمی یا دوست پسرش ؟
با این حرف فلیکس که در حال اب خوردن برای اروم کردن خودش بود ، لیوان رو روی میز کوبید و تموم اب توی دهنش رو روی هیونجین خالی کرد و شروع به سرفه زدن کرد.
هیونجین که حسابی صورتش خیس شده بود ، نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست و لب زد :
فلیکسسسسسس.
فلیکس بدون اهمیت دادن به هیونجین ، به طرف
هانا برگشت و گفت : هانا عزیزم چی داری میگی ؟هانا با دلخوری روی صندلی نشست و دستاش رو روی سینه اش گره زد و گفت : فکر کردی من نمیدونم توی گی هستی اوپا ؟ این پسره دوست پسرته و الان توی اتاق...
ادامه ی حرفش رو از خجالت خورد و نگاه از فلیکس گرفت.
فلیکس لبش رو محکم گزید و به طرف هانا رفت.
رو به روش زانو زد و گفت : ازم ناامید شدی ؟ هانا جوابی نداد و نگاه از فلیکس گرفت.
فلیکس با بغض لب زد : هانا ؟ ازم ناامید شدی
عزیزم ؟ از اینکه گرایش برادرت مثل بقیه نیست خجالت میکشی ؟
هیونجین با لرزش صدای فلیکس اخمی کرد و خواست چیزی بگه که هانا لب زد : نه .. چرا باید خجالت بکشم .. تو بهترین اوپای دنیایی .. فقط ناراحتم که چرا بهم نگفتی گرایشت چیه ؟ و اینکه چرا این اقاعه رو دوستت معرفی کردی .. اصلا اشکالی نداره اوپا ... تو پسر خیلی خوبی هستی و
اولین باره با دوست پسرت میای خونه .. من خجالت نمیکشم .. فقط دلخورم که چرا چیزی بهم نمیگی.
با چشم های خیسش لبخندی زد و دستش رو به موهای لخت خواهرش رسوند و پشت گوشش زد و گفت : ببخشید عروسک من .. فکر میکردم اگر
بفهمی ازم ناراحت بشی و بخاطر من جلوی دوستات خجالت بکشی.
سرش رو با عجله تکون داد و به فلیکس نگاه کرد و گفت : نه اوپا .. من خجالت نمیکشم .. درسته ده سالمه ولی من خیلی بیشتر از سن خودم میفهمم و درک میکنم .. من حتی میدونم چرا الان گردنت کبوده.
با چشم های گشاد شده ، دستش رو روی گردنش یعنی دقیقا جایی که هیونجین مکیده بود گذاشت و گفت : چی ؟
هانا به هیونجین نگاه کرد و انگشت اشاره اش رو به سمتش نشونه گرفت و خطاب به فلیکس گفت : کاره اونه.
اب دهنش رو با خجالت قورت داد و گفت : ن .. نه عزی..
با حرفی که هانا زد ساکت شد و بهش چشم دوخت :
به من دروغ نگو اوپا .. تو که نمیتونی خودت گردنت رو کبود کنی .. مطمئنم کار اونه.
هیونجین لبخندی زد و گفت : درسته کار منه.
فلیکس با اخم گفت : میشه لطفا خفه شی ؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت : چرا وقتی میدونه باید ازش مخفی کنیم ؟
از روی زمین بلند شد و به طرف هیونجین رفت و توی صورتش با داد لب زد : فقط خفه شو خب .. اون هنوز بچه است .. انقدر احمقی که نمیدونی نباید این چیزا رو بهش بگی ؟
بخاطر حرف های فلیکس اخمی کرد و گفت : کاری نکن عملیش رو بهش نشون بدم.
دستش رو بالا اورد و سیلی محکمی به گونه ی
هیونجین زد و گفت : یکم شعور داشته باش خب ؟
هانا با ترس لبش رو گزید و گفت : اوپا این طرز رفتار با کسی که دوستش داری درست نیست.
فلیکس به سمتش برگشت و خواست چیزی بگه که هانا از روی صندلی بلند شد و گفت : من میرم توی اتاقم .. مسائل بینتون رو حل کنین و صدام بزنین ..
احتمالا توی این فاصله شام هم برسه..
و با اتمام حرفش از سالن خارج شد و به طرف اتاقش رفت.
با محو شدن هانا ، نگاهش رو به هیونجین داد و با دیدن جای انگشتاش روی صورتش ، اهی کشید و گفت : برو خونت.
پوزخندی زد و گفت : تو که از شعور و شخصیت
حرف میزنی .. چرا جلوی اون بچه زدی توی گوشم
؟
به چشم های قرمز شده ی هیونجین نگاه کرد و گفت : چون تو نمیدونی کجا و کی دهنتو باز کنی.. . اون فقط ده سالشه میفهمی اینو .. بعد تو همه ی حرفاش رو تایید میکنی ؟ میدونی این ممکنه روی اینده اش چه تاثیری بزاره ؟
هیونجین مثل فلیکس صداش رو بالا اورد و گفت :
چه تاثیری میتونه داشته باشه ؟ لابد میخوای
خواهرت یه راهبه بشه که اینطوری داری بزرگش میکنی.
و این حرف دقیقا نقطه ضعف فلیکس بود.
با داد و صدایی جیغ لب زد : به تو ربطی نداره من چطوری میخوام بزرگش کنممممم..
حرف ) م ( رو کشید تا میزان حرص و عصبانیتش رو نشون بده.
هانا با عجله از اتاق خارج شد و گفت : اوپا؟
با چشم های به خون نشسته به خواهرش نگاه کرد و منتظر حرفش موند.
هانا با دلخوری لب زد : ایش .. من گفتم مشکلاتتون رو حل کنین نه همش سر تاپت فریاد بکشی و بزنیش.
فلیکس حرفی نزد و فقط نفس عمیق کشید و پشتش رو به هیونجین کرد.
هانا اهی کشید و گفت : فکر کنم باید یه چیزایی رو بهتون اموزش بدم.
با اتمام حرفش وارد اشپزخونه شد و دست هیونجین رو گرفت و روی صندلی نشوندش.
سپس به طرف فلیکس رفت و رو به روی هیونجین نشوند و گفت : جایی نرید تا من بیام.
و با عجله به طرف حموم رفت تا جعبه ی کمک های اولیه رو برداره.
چندی بعد با جعبه ی سفید توی دستش وارد
اشپزخونه شد و رو به روی فلیکس قرارش داد و گفت : زخمش رو درمان کن.
چشماش رو توی حدقه چرخوند و نفس پر از حرصش رو بیرون داد.
خواست از روی صندلی بلند شه که هانا با لحنی که میدونست فلیکس همیشه رامش میشه گفت : اوپا ؟ بخاطر من.
اهی کشید و روی صندلی نشست.
در جعبه رو باز کرد و گوش پاکن و پماد رو با حرص از توش در اورد و در جعبه رو محکم بست
.
هانا نگاهش رو به هیونجین داد و با لبخند کیوت و شیرینی ، چشمکی بهش زد.
هیونجین هم متقابلا بهش لبخند زد و نگاهش رو به فلیکس داد.
پماد رو روی پنبه مالید و به طرف هیونجین خم شد
.
با حرص و عصبانیت پنبه رو روی زخمش فشار داد و گفت : خوبه الان هانا شی ؟
هیونجین اخی از درد گفت و چشماش رو جمع کرد
.
هانا اخم کیوتی کرد و گفت : اوپا میخوای چاقو بدم دستت ؟ اینطوری راحت تر لباش رو میکنی .. اروم زخمش رو درمان کن .. تو اینطوری داری بدترش می کنی .. ببین داره خون ریزی میکنه.
با این حرف هانا ترسیده به طرف هیونجین برگشت و به لبش که واقعا داشت خونریزی میکرد چشم دوخت.
لبش رو محکم گزید و هل شده دوباره در جعبه رو باز کرد و از روی صندلی بلند شد.
گوش پاکن دیگه ای برداشت و کمی سرم نمکی
بهش زد و بین پاهای باز شده ی هیونجین ایستاد و با لحنی اروم و نرم گفت : سرت رو بیار بالا.
اروم سرش رو بالا اورد و به فلیکس نگاه کرد.
نگرانی توی چشم های سیاه شده اش موج میزد.
لبخند اروم و محوی زد و دستاش رو بالا اورد و دور کمر فلیکس حلقه کرد.
با این حرکت هیونجین دوباره عصبانی شد و پنبه
رو روی لباش فشار داد و با دست ازادش دوتا سیلی محکم به دستای مرد رو به روش زد.
هانا با این حرکت فلیکس ، ضربه ای به پیشونیش زد و گفت : اوپا تو خیلیییی بی احساسی.
............................................................
............................................................
.................................
روی تخت دراز کشید و خطاب به مردی که یه مدت کراشش بود ولی الان شوهرش بود لب زد :
بدو بیا بغلم کن..
نیشخندی زد و همانطور که پیراهنش رو در میاورد لب زد : ده سال پیش اینطوری نبودی بیبی ..
اونموقع خیلی کیوت و خوردنی بودی ولی الان به شوهرت دستور میدی ؟ جریان چیه ؟
خنده ی شیطانی کرد و گفت : اخه میدونی پنج ساله خرم از پل گذشته و تورو مال خودم کردم ... الان دیگه تو مال منی نه کسه دیگه عشقم.
لبخندی زد و روی تخت کنار مینهو دراز کشید و محکم توی بغل گرفتش و گفت : چند روزه ؟
همانطور که توی بغل چان بود شلوار و باکسرش رو تا زانوهاش پایین کشید و بعد از اون با کمک پاهاش بین پتوها محوشون کرد و گفت : از چی ؟ سکس نکردنمون ؟
چان اهی کشید و گفت : نه مین .. چند روزه هیونجین رو ندیدی ؟
سرش رو بلند کرد و با اخم به چان نگاه کرد و گفت : الان که تو بالاتنه ات لخته و من پایین تنه ام هیونجین مهمه واقعا ؟
خنده ای کرد و گفت : اره عزیزم . مهمه.
لباش رو با نفرت چین داد و از توی بغل چان بیرون اومد و بعد از برداشتن پتو و بالشتش از اتاق خارج شد.
روی تخت نشست و اهی کشید و گفت : از دست تو اخرش میمیرم .. لی مینهو.
از روی تخت بلند شد و به طرف سالن رفت.
چراغ ها رو روشن کرد و نگاهش رو به مینهو که روی مبل خوابیده بود و پتو رو کلا روی سرش انداخته بود داد و گفت : عزیزم ؟ با اخم لب زد : جونم ؟
لبخندی از حرف مینهو زد و باعث شد چال گوشه ی لبش مشخص بشه.
با عشق به طرفش رفت و گفت : بیا بریم توی اتاق بخوابیم.
سری تکون داد و از روی مبل بلند شد و همانطور
که پتو رو دور خودش پیچیده بود و بالشتش رو توی بغل گرفته بود به طرف اتاق رفت.
چان بازم لبخند زد و گفت : من اخرش از دست تو دیونه میشم.
و با اتمام حرفش شروع به باز کردن کش شلوارش کرد تا عشقش رو به چیزی که میخواد برسونه.
.
.
وقت خواب رسیده بود.
فلیکس توی چشم های هیونجین زل زد و با لحنی طلبکارانه گفت : تو چرا نمیری خونت ؟
ابرویی بالا داد و گفت : چرا وقتی عشقم اینجا کنار کسه دیگه ای بخوابم ؟
از روی مبل بلند شد و به طرف هیونجین رفت.
بالای سرش ایستاد و گفت : من عشق تو نیستم گمشو از خونم بیرون.
دست فلیکس رو یه لحظه کشید و باعث شد روی پاهاش فرود بیاد.
فلیکس با اخم گفت : داری چه گوهی میخوری ؟
و تلاش کرد تا از بغل هیونجین خارج بشه که هانا لب زد:
OMG
اوپا من هنوز برای دیدن این صحنه ها خیلی بچم.
با عجله از روی پاهای هیونجین بلند شد و گفت : نه عزیزم اونطوری که فکر میکنی نیست .. و اینکه هیونجین داره میره خونش.
هانا با ناراحتی اخمی کرد و گفت : چرا ؟ من فیلم دانلود کردم و تنقلات سفارش دادم .. میشه نری هیونجین اوپا ؟
فلیکس با عجله ای بی سابقه لب زد : نه نه نمیشه هیونجین میخواد بره خونش.
هانا با بغض لب زد : اخه چرا ؟ بزار بمونه.
فلیکس اهی کشید و به طرف خواهرش رفت تا بغلش کنه.
به هیچ وجه دوست نداشت ناراحتی اون کوچولو رو ببینه.
تا به هانا رسید و دستاش رو باز کرد هانا جیغی کشید و گفت : چرا نمیزاری اینجا باشه ؟ بزار بمونه .. لطفا .. بخاطر من .. من همش تنهام و هیچ کس دوستم نمیشه .. بزار با هیونجین اوپا وقت بگذرونم حداقل.
با بغض هانا بغض کرد و خواست چیزی بگه که هیونجین به طرفش رفت و با لبخند بغلش کرد و گفت : باشه عزیزم .. من میمونم.
و همون لحظه کمرش بین دوتا از انگشت های فلیکس پیچیده شد و باعث شد سیخ سرجاش بایسته.
هانا اب بینیش رو بالا کشید و همانطور که با چشم های خیسش به فلیکس نگاه میکرد لب زد : رخت خواب بندازم ؟
اخم محوی از چشم های خیس هانا کرد و به طرفش رفت .
اشکاش رو پاک کرد و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و گفت : بنداز عزیزم.
با خوشحالی به هیونجین نگاه کرد و به طرف اتاق مهمان دوید تا رخت خواب برداره و روبه روی تلویزیون پهن کنه.
فلیکس به سمت هیونجین برگشت و با نفرت گفت :
ازت متنفرم.
توی یه حرکت ناگهانی خم شد و لبای فلیکس رو بوسید و گفت : ولی من عاشقتم.
با حرصی دوباره دستش رو بالا اورد تا بکوبه توی گوش هیونجین که هانا لب زد : اوپا ؟
دستش رو توی هوا مشت کرد و با لبخند به طرف خواهرش برگشت : جونم ؟
هانا با ناراحتی نگاش کرد و گفت : اینقدر هیونجین اوپا رو نزن.
لبخند مصنوعی زد و گفت : باشه عزیزم.
.
با اغاز فیلم ، هانا جیغ کیوتی زد و گفت : اوپا ..
هیونجین اوپا بیایین شروع شد.
فلیکس با عشق لبخند زد و به طرف هانا رفت.
هانا با لبخند گفت : اوپا تو روی تشک وسط بخواب
.. هیونجین اوپا تو هم روی اون تشک .. منم همینجا
.
نفس عمیقی کشید و به خواسته ی خواهرش احترام گذاشت و گفت : باشه عزیزم .. من برم لباسام رو عوض کنم و بیام هوم ؟
هانا سری تکون داد و گفت : باشه ..
و سپس خطاب به هیونجین گفت : هیونجین اوپا ..
تو دراز بکش پس.
سری تکون داد و روی تشکی که هانا براش پهن کرده بود دراز کشید و پتو رو روی خودش بالا کشید.
پنج دقیقه بعد فلیکس با یک شرتک مشکی و یک
رکابی بلند و گشد سفید که روی شورتکش رو گرفته بود وارد سالن شد.
هانا با شیطنت چشماش رو ریز کرد و گفت :
اوههههه ... هیونجین اوپا ببین اوپا چقدر خوشگل شده.
فلیکس اخمی کرد و گفت : هانا عزیزم لطفا.
هانا لبخندی زد و گفت : شوخی کردم .. زود بیا دیگه شروع شده فیلم.
سری تکون داد و به طرف تشکش رفت.
هیونجین هنوزم محو بدن سفید و لاغر فلیکس بود و اب دهنش یه جورایی راه افتاده بود.
وقتی فلیکس روی تشک نشست نگاه هیونجین به شورتکش افتاد و متوجه شد که باکسر نپوشیده.
لبش رو اروم گزید و سعی کرد نگاهش رو از فلیکس بگیره و به تلویزیون بده.
با هیجان گرفتن فیلم ، هانا چیبس رو باز کرد و گفت
: اوپا بیایین بخورین.
فلیکس سری تکون داد و برای بهتر دیدن ، دستش رو توی هوا تکون داد و چراغ هارو خاموش کرد.
چیبس رو از هانا گرفت و بازش کرد.
پاکت رو به طرف هیونجین گرفت و گفت : بیا بخور.
دستش رو توی پاکت فرو کرد و چند دونه برداشت و مشغول خوردن شد.
دقیقه ها پشت سر هم میدویدن و الان هرسه خمار شده بودند.
هانا که وسط های فیلم خوابش برد ولی فلیکس و هیونجین همچنان مشغول تماشا بودن تا اینکه یه صحنه ی پورن شروع شد.
فلیکس با عجله نگاهش رو به هانا داد و با دیدن چشم های بسته اش ، نفس عمیقی کشید و دوباره
نگاهش رو به تلویزیون داد و البته که یادش نرفت صدا رو کم کنه تا خواهرش یه وقت بیدار نشه.
همانطور که مشغول تماشا بودن، صحنه به جاهای باریک کشیده شد و الان ان زن و مرد روی یک تخت سفید در حال بوسیدن مالیدن بدن های برهنشون به هم دیگه بودن.
فلیکس که بخاطر ده سال باکره بودن حسابی حساس شده بود ، یک دفعه نفساش تند شد بدون اینکه خودش متوجه بشه.
هیونجین هم اب دهنش رو قورت داد و نگاه از تلویزیون گرفت و خواه ناخواه به فلیکس داد.
با دیدن نیپلش از چاک رکابی ، نفسش رو پر صدا بیرون داد و حس کرد دیگه نمیتونه تحمل کنه.
پتو رو کنار زد و روی تشک نشست.
فلیکس هم روی تشک نشست و همانطور که نفس
های عمیقی میکشید و عضوش رو پنهون میکرد لب زد : بهتره بری خونت.
و با اتمام حرفش تلویزیون رو خاموش کرد.
هیونجین هم نفس عمیقی کشید و به جای گوش دادن به حرف فلیکس ، دستش رو دور کمر باریکش حلقه کرد و فلیکس رو روی پاهاش نشوند.
دستش رو روی شونه های هیونجین گذاشت و توی چشم هایی که مدام دود دو میزد نگاه کرد .
دوباره اب دهنش رو قورت داد و نفس بلندی کشید.
هیونجین با اغوا لب زد : دیگه نمیتونم تحملش کنم ..
متاسفم.
و با اتمام حرفش فلیکس رو روی تشک خودش و دور از هانا خوابوند و روش قرار گرفت.
فلیکس لب باز کرد تا چیزی بگه که هیونجین هیس کشیده ای گفت و شروع به حرکت دادن بدن مردونه اش روی بدن ظریف فلیکس کرد و ناله ی پسر زیرش رو در اورد.
YOU ARE READING
start agian [کامل شده]
Romanceکاپل : هیونلیکس . سونگین . چانگمین ژانر : رمنس . کمدی . درام . اسمات .دارک زمان آپ: سه شنبه ها .