کریس سرش رو به سمت جین چرخوند و تقریبا با اخم بهش زل زد:لازم نیست جین...نامجون به چیزی شک نکرده و این،دیگه زیاده رویه...
جین هم که میدونست قراره با این واکنش پادشاهش رو به رو بشه،توضیحات از قبل آماده شده خودش رو سریعا به زبون آورد:اینجوری جدا از اینکه جای هیچ شکی باقی نمیذارم،من میخوام حس دلسوزی زیادی تو وجود اون مرد به وجود بیارم و احساس گناه بیاد سراغش که به خاطر ریختن شراب رو لباس اون،اینقدر کتک خوردم...اینجوری حتی اگر یه ذره بیشتر حواسش بهم باشه،منم بیشتر میتونم بهش نزدیک بشم و این چیزیه که بهش نیاز داریم.اگر در حال آماده شدن برای جنگ باشن،باید بفهمم...اون در مقابل چیزایی که امشب دید و شنید،بیکار نمیشینه.باید از تصمیماتش هرجور که شده سر در بیارم.حدس واکنش های احتمالیش الان واقعا سخته...
کریس با کلافگی دستش رو روی صورت خودش کشید:میدونم جین...میدونم...تو مدت زمان زیادی خودتو برای این موقعیت آماده کردی و دوست ندارم مانعت بشم ولی چرا اینو از من میخوای؟من نمیتونم کسی که برام عزیزه رو بزنم.
جین همراه با جوابش،لبخند گشادی تحويل پسر عموی خودش داد:قبل از اینکه بیام این درخواست رو از تو بکنم،یه سر به جیهوپ پسر پزشک اصلی کاخ زدم و ازش دارویی گرفتم و خوردم که بدن منو برای یک شبانه روز جوری بی حس میکنه که حتی اگر استخونام رو بشکنی هم درد زیادی حس نمیکنم...جیهوپ گفت که از زهر یه نوع مار کوهی درستش کرده و اثرش تا چند ساعت اول تو بیشترین حالت ممکنه...بعدش آروم آروم از بین میره و عصب های کل بدن رو تا یک شبانه روز مختل میکنه...عوارضش هم خطرناک نیست فقط احتمالا سرگیجه شدید بگیرم با یکم تب و عرق سرد...پس نگران نباش...حتی عوارضش هم به نظرم خوبه.
کریس از جا بلند شد تا اون لباس سنگین سلطنتی رو از تنش خارج کنه و دوباره سوالی که جوابش رو نگرفته بود،ازش پرسید:چرا اینو از من میخوای جین؟جز من شوالیه ها هم مهارت اینو دارن که به قسمت های غیر حیاتی بدنت ضربه بزنن...تو که میدونی من همینطوری هم تحت فشار زیادیم.
جین سرش رو پایین انداخت و با تکون دادنش،جمله کریس رو تایید کرد و بالاخره جوابی که میخواست رو بهش داد:چون فقط از تو نمیتونم هیچ کینه ای به دل بگیرم،مطمئنم بهم آسیبی نمیزنی و نمیترسم...دوست ندارم جلو هیچ کسی جز تو کاملا بی دفاع باشم...
کریس بعد از انداختن شنل خز دار سیاهش روی همون صندلی که تمام مدت روش نشسته بود،به سمتش چرخید و نفس عمیقی با چهره ای گرفته کشید:دستات رو روی قفسه سینت بذار و چشمات رو ببند تا حواست به نقطه ای که قراره ضربه بخوره جمع نشه...اجازه نمیدم دردی احساس کنی یا بترسی...
─═हई ═══════════════࿇࿇࿇═════════════════ईह═─
با احساس رد سرد یه قطره آب که از پیشونیش خودش رو به گوشش رسوند،کمی هشیار شد و بدون اینکه ذره ای متوجه اطرافش یا موقعیتش باشه،بی اختیار زیر لب نالید:سرم...سرم درد میکنه...
YOU ARE READING
•࿇ KING ࿇•
Fanfiction•࿇BTS VER࿇• _"میدونم تو کی هستی...میخوای باهام چیکار کنی تو اتاقت؟" بدن بی جونش فقط کمی تونست خودش رو نگه داره و بعد از شاید فقط پنج ثانیه،به سمت زمین سنگی زیر پاهاشون سقوط کرد...اما فرمانده که میدونست دیر یا زود این اتفاق میفته،خیلی زود گرفتش و از...