Part 21

921 80 3
                                    



هیونجین راضی از حس نفس های فلیکس روی
گردن تا سینه اش ، متقابلا لبخند به لباش نشوند و گفت : تشنه ات نیست ؟
اب گلوش رو قورت داد و گفت : خیلی تشنمه. 
سر بلند کرد و لبای فلیکس رو بوسید و گفت :
واست میارم. 
سری تکون داد و دستاش رو از دور کمر مردش باز کرد. 
از روی تخت بلند شد و به طرف لباساش رفت. 
خم شد تا شلوار مشکی رنگش رو بپوشه که فلیکس لب زد : از توی کمدم یه دست لباس بردار خوابیدن با اینا اسون نیست. 
و کاملا غیر مستقیم به هیونجین فهموند که باید امشب رو اینجا بگذرونه. 
لبخندی زد و گفت : اندازم نیستن لباسات بیبی. 
نفس عمیقی کشید و گفت : چرا .. 
و با دست به کمد کنار تختش اشاره داد و گفت :
توی این کمده یه دست از لباسای خودت هست .. ده سال پیش قبل از خروج از خونه اینارو با خودم بردم. 
متعجب ابرویی بالا داد و خواست چیزی بگه که با دیدن چهره ی پکر فلیکس حرفی نزد و به طرف کمد رفت. 
در چوبی رو باز کرد و با دیدن تیشرت مشکی و شلوار ورزشی که مدت ها دنبالشون میگشت ، لبخندی زد و شلوار رو بیرون کشید. 
در کمد رو بست و شلوار رو پوشید و به طرف در رفت. 
فلیکس روی تخت نشست و خواست پایین بیاد که هیونجین لب زد : چرا داری بلند میشی ؟
لبش رو از درد سوراخش گزید و گفت : باید هانا رو بزارم روی تخت خودش. 
اخمی کرد و گفت : بخواب خودم میبرمش. 
نفس عمیقی گرفت و خواست نفی کنه که هیونجین با لحنی ملتمس لب زد : برای یه بارم که شده روی حرفم حرف نزن. 
و از اتاق خارج شد. 
فلیکس لبخندی زد و از باریکه ای که بین در و لولا ایجاد شده بود ، به هیونجین که اروم هانا رو بلند میکرد و به طرف اتاقش میبرد چشم دوخت. 
نفس راحتی کشید و خم شد و بالشت هایی که روی زمین افتاده بودن رو برداشت و روی تخت چید. 
سپس شلوارک و رکابی اش رو از روی زمین برداشت و خواست تن کنه که نگاهش به کام روی شکمش افتاد. 
لبخندی زد و از روی پا تختی دستمالی برداشت و شکمش رو تمیز کرد و دستمال رو توی سطل انداخت. 
نگاهی به جاهایی که سکس کرده بودن انداخت و با ندیدن کام روی ملافه نفس عمیقی کشید و شلوارک رو همونطور که روی تخت نشسته بود پوشید و رکابی رو به تن کرد. 
با اتمام کاراش اروم روی تخت دراز کشید و بخاطر درد کمر و سوراخش اخ ارومی گفت. 
هیونجین لیوان به دست به طرف فلیکس رفت و گفت : درد داری ؟
با اخم لیوان رو از دستش گرفت و گفت : با من مثل تازه عروسا رفتار نکن .. متنفرم از این حرف. 
سری تکون داد و با لحنی بیخیال لب زد : اوکی ..
بیا بخوابیم. 
اب رو یه نفس سر کشید و لیوان رو روی پاتختی گذاشت و گفت : چراغ رو خاموش کن بیا. 
زیر چشمی به فلیکس نگاه کرد و گفت : پرو. 
و از روی تخت بلند شد و به طرف پریز رفت تا چراغ ها رو خاموش کنه ولی هنوز به پریز نرسیده بود که چراغ ها خاموش شدن. 
نفس عمیقی کشید و به طرف فلیکس برگشت. 
فلیکس لبخند شیطانی زد و گفت : عه خاموش شدن بیا بخواب. 
سری از تاسف تکون داد و به طرف تخت رفت ولی هنوز نرسیده بود که دوباره چراغ ها روشن شدن. 
نگاهش رو به فلیکس که با لبخندی دندون نما بهش نگاه میکرد داد و گفت : لابد الان میخوای مجبورم کنی برم خاموششون کنم. 
پوزخندی زد و گفت : خوبه که میدونی .. برو.  کاملا خنثی به فلیکس نگاه کرد و بدون هیچ حرفی به طرف پریز رفت و دوباره فلیکس با حرکت دستش چراغ هارو خاموش کرد و گفت : عه ببین دوباره خاموش شدن. 
دستاش رو مشت کرد و گفت : میدونی فلیکس از یه چیز خیلی بدم میاد .. اونم مسخره شدن توسط کسیه که هیچ حرفی نمیتونم بهش بزنم. 
من میرم خونه .. مراقب خودت باش. 
فلیکس با اخم به هیونجین که لباس هاش رو جمع میکرد نگاه کرد و گفت : نه نرو... 
هیونجین حرفی نزد و به طرف در حرکت کرد. 
فلیکس نفس های بلندی کشید و از روی تخت بلند شد و به طرف هیونجین رفت و جلوش ایستاد و لب زد : گفتم نرو. 
هیونجین یکی از ابروهاش رو بالا داد و گتف : ازم خواهش کن بمونم. 
پوزخندی زد و با تعجب گفت : چی ؟ هیونجین شونه ای بالا داد و گفت : من رفتم. 
و از کنار فلیکس گذشت تا به طرف خونه اش بره که فلیکس دستاش رو مشت کرد و همانطور که بغض کرده بود ، بدون هیچ حرفی به طرف اتاقش رفت. 
دلیل این کارش این بود که هیونجین متوجه بغضش نشه ولی خب مگه میشد از صدای نفس های عمیق و قورت دادن اب گلوش متوجه نشه. 
در اتاقش رو روی هم گذاشت و به طرف تخت رفت
.
درجه ی کولر رو کمتر کرد و روی تخت دراز کشید و لحافش رو کامل روی خودش کشید. 
هیونجین لبخندی زد و به در بسته ی اتاق فلیکس نگاه کرد و گفت : پسره ی تخس. 

و اروم به طرف اتاق قدم گذاشت. 
در رو باز کرد و به طرف تخت رفت. 
قبل از ورود به اون تخت چهار نفره ، پیراهنش رو در اورد و روی تخت نشست. 
به محض پایین رفتن تخت ، از زیر لحاف بیرون اومد و به هیونجین چشم دوخت. 
هیونجین خیلی بی خیال وسط تخت نشست و بدون نگاه انداختن به فلیکس ، لحاف بزرگ رو روی خودش کشید و سر روی بالشت گذاشت. 
با نفرت به هیونجین نگاه کرد ولی از ته قلبش خوشحال بود که مرد خوابیده روی تختش ولش نکرده. 
با اخم لب زد:  چرا اینجایی ؟ برو خونت دیگه. 
دستاش رو زیر سرش گذاشت و گفت : خونه ی من همون جاییکه عشقم توشه. 
لبخند ملیحی از حرف هیونجین زد ولی خیلی سریع به خودش اومد و اخمش رو جایگزین کرد. 
بعد از چند ثانیه نگاه کردن به هیونجین ، روی تخت و پشت به اون سر روی بالشت گذاشت و لبش رو اروم گزید. 
هیونجین با حس نکردن فلیکس توی بغلش ، اه بی صدایی کشید و توی دلش گفت : تو هیچ وقت قرار نیست رام من بشی لعنتی. 
اگر فلیکس نمیومد خودش دست به کار میشد. 
دستش رو از زیر گردن فلیکس رد کرد و دست دیگه اش رو دور کمرش پیچید و محکم توی بغل گرفتش. 
فلیکس تکونی خورد و لب زد : ولم کن. 
نوچی از خستگی و حرکات فلیکس کرد و گفت :
هیششش .. بخواب فلیکس ساعت سه شبه. 
لب باز کرد تا دوباره غر بزنه که هیونجین لب زد :
هیششششش. 
لباش رو غنچه کرد و حرفی نزد. 
هیونجین لبخندی زد و کاملا به فلیکس چسبید و محکم توی بغل گرفتش .. دوست نداشت حتی یه ذره هم فاصله بینشون باشه و موفق هم شد. 
بعد از چند ثانیه ای که توی سکوت گذشت ، فلیکس با اکراه دستش رو روی دست هیونجین که دور کمرش بود گذاشت و با صدای ارومی لب زد : شب بخیر. 
سر بلند کرد و بوسه ای روی گردن فلیکس گذاشت و گفت : شبت بخیر عزیزم. 
.
.
.
هنوز سه ساعتم نخوابیده بودن که در اتاق زده شد. 
فلیکس نفس عمیقی کشید و از توی بغل هیونجین بیرون اومد. 
هیونجین با تکون خوردن فلیکس ، چشم های خواب الوش رو باز کرد و گفت : چیشده ؟ اب دهنش رو قورت داد و لب زد : هیچی. 
و به طرف در رفت. 
هیونجین با اخم روی ساق دستش بلند شد و به فلیکس چشم دوخت. 
در رو باز کرد و با دیدن خواهر با مزه اش لب زد :
چیشده عزیزم ؟ بازم خواب بد دیدی ؟
هانا با خجالت لب گزید و سرش رو بالا و پایین کرد
.
لبخندی زد و دستش رو توی موهای خواهرش فرو برد و همانطور که نوازشش میکرد لب زد : فدای سرت عزیزدلم .. بیا پیش من بخواب. 
اب دهنش رو قورت داد و به داخل اتاق فلیکس نگاه کرد و گفت : من مزاحمتون نیستم ؟
اخمی به چهره نشوند و گفت : معلومه که نه هانای من این چه حرفیه ؟ بیا بریم داخل. 
و با اتمام حرفش دست هانا رو گرفت و وارد اتاق شد. 
هیونجین با عجله دراز کشید و لحاف رو روی خودش بالا کشید. 
هانا لبخند خجلی زد و یکی از بالشت های فلیکس رو برداشت و روی زمین گذاشت و لب زد : ببخشید هیونجین اوپا .. من روی زمین میخوابم. 
فلیکس با اخم لب زد : یعنی چی ... برو بالا بخواب
.
هانا نگاهش رو به هیونجین داد و خواست چیزی بگه که هیونجین با لبخند گفت : این تخت خیلی بزرگه عزیزم .. بیا پیش ما بخواب. 
با خوشحالی سری تکون داد و بالشت رو روی تخت گذاشت و گوشه ای دور از هیونجین توی خودش جمع شد. 
فلیکس لنگ زنون به طرف کمدش رفت و تیشرت سفیدش رو در اورد و به طرف تخت رفت. 
بخاطر هانا مجبور شد پاهاش رو باز کنه و به سمت جای خودش بره و این باعث شد کمی سوراخش تیر بشه و برای جلوگیری از بلند شدن صداش ، لب پایینش رو محکم گزید. 
هیونجین با اخم به فلیکس نگاه کرد و به محض نشستن فلیکس رو تخت لب زد : درد.. 
و با ضربه ای که فلیکس به دستش زد ساکت شد.  فلیکس با اخم به هانا اشاره داد و زیر لب گفت : هانا اینجاست. 
نگاهش رو به هانا داد و سری تکون داد. 
فلیکس پیراهن رو به مرد داد و گفت : بپوش. 
باشه ای گفت و روی تخت نشست و پیراهن رو از دست فلیکس گرفت و تن کرد. 
فلیکس اروم روی تخت و رو به هانا دراز کشید و گفت : هانا عزیزم بیا نزدیک تر. 
هانا چشمی گفت و به فلیکس نزدیک تر شد. 
فلیکس دستش رو دور کمر باریک خواهرش حلقه کرد و سرش رو بوسید و گفت : خوب بخوابی کیوتی. 
هانا خمیازه ای کشید و گفت : شب بخیر اوپا. 
و چشماش رو بست تا بخوابه. 
هیونجین نگاهی به فلیکس انداخت و عشقش به هانا رو تحسین کرد. 
از اونجایی که به شدت خوابش میومد ، پشت به فلیکس دراز کشید و چشماش رو بست تا بخوابه هرچند که خودش هم میدونست این دلیلی نیست که به فلیکس پشت کرده بلکه از بغل اون خواهر و برادر حسادت کرده بود. 
فلیکس دستش رو نوازش وار توی موهای هانا کشید و سرش رو به طرف هیونجین برگردوند. 
لبخندی از حسودی مردش زد و به هانا که توی بغلش نفس های عمیق میکشید نگاه کرد. 
میدونست خواهرش خیلی زود میخوابه پس سرش رو بوسید و خیلی اروم دستاش رو از زیر گردن و دور کمرش بیرون کشید و به طرف هیونجین برگشت. 
دستش رو دور کمر مرد حلقه کرد و پیشونیش رو به وسط کمرش چسبوند. 
هیونجین اروم چشمای گرم شده اش رو باز کرد و لبخندی زد. 
به طرف فلیکس برگشت و اروم گفت : هانا خوابید ؟
سری تکون داد و همانطور که سرش رو روی بازوی عضله ای هیونجین قرار میداد لب زد :
اوهوم. 
هیونجین بوسه ای روی پیشونی فلیکس گذاشت و گفت : پس ما هم بخوابیم. 
فلیکس هومی گفت و سرش رو توی سینه ی هیونجین مخفی کرد و چشماش رو بست تا راحت و با ارامش بخوابه.. 
الان دیگه هیچی نمیخواست .. هم هانای عزیزش کنارش بود و هم مردی که ده سال برای دیدنش له له میزد اما غرورش اجازه نمیداد بره سمتش. 
.
.
صبح روز بعد با صدایی عجیب از خواب بیدار شد
.
نفس عمیقی کشید و به سمت فلیکس و هیونجین برگشت و با دیدنشون ، هین بی صدایی کشید و پتو رو کلا روی خودش بالا کشید. 
هیونجین درحالی که نصف بدنش رو روی فلیکس انداخته بود ، محکم دستاش رو دور کمرش حلقه کرده بود و در حال بوسیدن لباش بود. 
فلیکس هم دستش رو توی موهاش فرو کرده بود همانطور که با ولع مرد رو به روش رو میبوسید ، نفس های بلند میکشید. 
هیونجین زبونش رو از بین لب های فلیکس عبور داد و روی زبونش کشید. 
صدای ملچ ملوچشون اونقدر زیاد بود که هانا خجالت کشیده بود. 
حقیقتش دیگه نمیتونست تحمل کنه و به یه نحوی دوست داشت ببینه اون دوتا چطوری همدیگه رو میبوسن پس اروم سرش رو از زیر پتو بیرون اورد و به اون دونفر چشم دوخت. 
با توجه به فیلم هایی که دیده بود ، میدونست کسایی که عاشق همن این کار ها رو برای افزایش حسشون انجام میدن پس مشکلی باهاش نداشت. 
فلیکس برای یه لحظه چشماش رو باز کرد و با یه بوسه ی صدا دار لباش رو جدا کرد تا ببینه هانا بیداره یا نه. 
هانا با دیدن حرکت فلیکس ، سریع چشماش رو بست و سعی کرد عادی جلوه بده. 
هیونجین با دهنی باز دنبال لبای فلیکس گشت و خواست دوباره لب روی لبش بزاره که فلیکس لب زد : هیونجین کافیه .. اگر هانا بیدار شه خیلی بد میشه .. من نمیخوام اون توی این سن ببینه این چیزا رو. 
هیونجین نگاهش رو به هانا داد و گفت : ولی اون خوابه. 
فلیکس نگاه از هانا گرفت و به هیونجین داد و با دیدن خواستن توی چشماش ، نیشخندی زد و سر بلند کرد و بوسه ای صدا دار روی لباش گذاشت و گفت : فعلا به همین راضی باش. 
لبخندی زد و گفت : به کمترشم راضیم عشق من. 
واقعا خوشحال بود. 
از اینکه بازم قرار بود این زندگی رو کنار هیونجین تجربه کنه خوشحال بود. 
دستش رو به بازوی لخت هیونجین رسوند و گفت :
برو خونت دیگه. 
هیشی گفت و لب زد : خیلی دوست داری نباشم پیشت نه ؟
به شوخی اروم خندید و گفت : واو .. خوبه که ذهنمو میخونی. 
هیونجین اخم ریزی کرد و گفت : پس باشه .. من میرم .. اما قبلش... 
نگاه شیطانی به فلیکس انداخت و دستاش رو دور کمرش محکم کرد و روی تخت تاب خورد و فلیکس رو روی خودش قرار داد و گفت : اما قبلش باید ببوسمت .. بعدش حتما میرم. 
پوزخندی زد و سر خم کرد و لب روی لب های هیونجین گذاشت و اول چند تا بوسه ی اروم و صدا دار به لبای هم زدن و بعد از چند ثانیه شدت گرفت
.
اونقدر شدت گرفت که برای چشیدن لبای هم هر دقیقه سراشون رو می چرخوندن و از هم سبقت میگرفتن. 
هانا که واقعا عصبانی شده بود ، هیشی گفت و از زیر پتو بیرون اومد و روی تخت نشست. 
با صدای جیغ مانندی گفت : اوپا نمیزارین بخوابم. 
فلیکس با چشم های گشاد شده لب از روی لبای هیونجین برداشت و باعث شد صدای عجیبی توی اتاق بپیچه. 
با عجله از روی هیونجین بلند شد و با خجالت لب زد : هانا .. اونطور که فکر میکنی نیست. 
هانا نفس عمیقی کشید و گفت : من اصلا بهش فکر نکردم اوپا. 
هیونجین لب گزید چون از حرف هانا خندش گرفته بود و میدونست اگر بخنده صد در صد کتک میخوره
.
هوفی کشید و کاملا از تخت پایین اومد و گفت :
هیونجین پاشو برو خونت. 
هانا تو هم .. توهم باید .. باید. 
هانا از روی تخت بلند شد و گفت : من میرم توی اتاقم .. 
و به طرف در خروجی رفت. 
به محض خروج ، فلیکس به طرف هیونجین برگشت و با غضب بهش نگاه کرد. 
هیونجین با دیدن چشم های به خون نشسته ی فلیکس ، اب دهنش رو قورت داد و از روی تخت بلند شد و گفت : من میرم خونه. 
و از کنار فلیکس گذشت. 
فلیکس با حرص توی کمر هیونجین زد و گفت :
سریع تر. 
لبخندی زد و به طرف فلیکس برگشت. 
بوسه ی هوایی برای فلیکس فرستاد و قبل از برخورد بالشت به بدنش از اتاق و سپس خونه خارج شد. 
.
.
با رسیدن به خونه ، اخمی روی پیشونیش نشوند و وارد شد. 
می چان با شنیدن صدای در نگاه از تلویزیون گرفت و گفت : اومدی ؟
سری تکون داد و بدون هیچ حرفی به طرف اشپزخونه رفت. 
لیوانی برداشت و به طرف یخچال رفت. 
لیوان رو از اب پر کرد و یک نفس سر کشید. 
لیوان رو روی اپن گذاشت و به طرف اتاقش رفت. 
به محض رسیدن به اتاق ، دستش رو روی سرش گذاشت و گفت : اهههه .. چرا سرم داره گیج می ...
اه. 
و هنوز حرفش تموم نشده بود که پایین تخت زمین خورد و از هوش رفت. 
می چان با ارامش لبخندی زد و لیوان چایش رو روی میز قرار داد و به طرف اتاق نامزدش رفت.  به محض رسیدن به اتاق ، لبخندی زد و همانطور که برهنه میشد لب زد : متاسفم هیونجین .. خودت مجبورم کردی. 
کاملا برهنه شد و به طرف کمد نامزدش رفت. 
یکی از پیراهن های سفیدش رو پوشید و به سمت هیونجین رفت. 
از روی زمین بلندش کرد و به سختی روی تخت قرارش داد و شروع به در اوردن لباس هاش کرد. 
وقتی مرد کاملا برهنه شد ، لبخندی زد و سرش رو توی گردنش فرو کرد و شروع به مکیدن پوست سفیدش کرد. 
.
.
اهی کشید و وارد خونه شد. 
هانا دوباره به خونه ی دوستش رفته بود و فلیکس تنها شده بود. 
روی مبل نشست و سیگارش رو روی میز پرت کرد تا یه نخ بکشه و از فکر رابطه ی دیشب بیرون بیاد. 
تا سیگار رو بین لب هاش گذاشت و فندک زیرش گرفت ، نوتیفی از هیونجین روی گوشیش نمایان شد
.
ابرویی بالا داد و گفت : این کیه دیگه ؟ نکنه هیونجینه ؟
نگاهی به پروفایل مرد انداخت و با دیدن چهره ی هیونجین ، لبخندی زد و گفت : عوضی .. شماره ی منو دزدیده. 
با خوشحالی نوتیف رو باز کرد و به محض باز کردن عکس فرستاده شده ، لبخندش رو خورد و اب دهنش رو قورت داد. 
هیونجین با بالا تنه ی لخت در حالی که می چان رو محکم توی بغل گرفته بود ، چشماش رو بسته بود و گردن سفیدش کبود بود. 
پوزخندی زد و موبایل رو روی مبل پرت کرد و به طرف اتاقش رفت. 
باید به طرف بار میرفت و خودش رو اروم میکرد. 
هنوز چهار ساعت هم از توی بغل هم بودن و سکس کردنشون نگذشته بود که هیونجین رفته بود و با نامزدش خوابیده بود. 
فلیکس میخواست بی اهمیت باشه ولی حس میکرد یه چیزی گلو و قلبش رو داره اذیت میکنه. 
شاید حسادت .. شاید بغض و شایدم فشار قلب بی جنبه اش که دوباره برای هیونجین می تپید ، باعث شده بود این حالت ها رو داشته باشه. 

start agian [کامل شده]Where stories live. Discover now