Part 22

780 70 11
                                    


تکون ریزی خورد و نفس عمیقی کشید. 
اروم چشماش رو باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت. 
اخمی کرد و با حس کردن شخصی کنارش ، سرش رو چرخوند و با کمر برهنه ی می چان رو به رو شد. 
متعجب به خودش نگاه کرد و پتو رو کنار زد. 
با دیدن عضو برهنه اش ، با داد لب زد : تو چه غلطی کردی ؟
از داد هیونجین ترسید و از خواب پرید. 
به طرف نامزدش برگشت و گفت : چته ؟ 
از روی تخت بلند شد و لباس هاش که روی زمین افتاده بودن رو پوشید و با داد گفت : دارم میگم چه گوهی خوردی ؟
دستی به موهای پرپشتش کشید و پوزخندی زد. 
از روی تخت بلند شد و به طرف هیونجین رفت. 
دستاش رو روی سینه اش قرار داد و گفت : برای خودمم سواله که چرا برای سکس با نامزدم باید توی ابش داروی خواب اب ور بریزم. 
از حرص نفس عمیقی کشید و با هر دوتا دستش به سینه ی می چان ضربه زد و باعث شد روی زمین بیوفته. 
می چان اخی از درد باسن و کمرش گفت و لب زد :
تو چته هیونجین ؟
هوفی گفت و لب زد : فقط خفه شو .. خب .. فقط خفه شو. 
به طرف موبایلش که روی پا تختی بود رفت و برش داشت. 
می چان با ترس اب دهنش رو قورت داد و خدا خدا میکرد هیونجین نیوفته به جونش. 
به محض باز کردن قفل گوشیش ، اخمی کرد و با دیدن عکس خودش و می چان که برای عشق زندگیش فرستاده شده بود ، حس کرد قلبش داره میترکه. 
با عجله به پایین پیام نگاه کرد تا ببینه که فلیکس خوندش یا نه که از شانس گندش خونده بودش. 
با ناراحتی شدید ، دستی به صورتش کشید و سعی کرد اروم باشه ولی نمیتونست. 
پس برای خالی کردن حرصش به طرف می چان رفت تا یه دل سیر بزنش و خنک بشه. 
به محض اینکه به یک قدمی می چان رسید ، پسرک دستاش رو سپر صورتش کرد تا حداقل صورتش رو از ضربات هیونجین نجات بده که موبایلش توی دستش ویبره رفت. 
دست بالا رفته اش رو پایین اورد و ایکون سبز رو زد و گفت : سریع حرفت رو بزن کار دارم مینهو.  مینهو با ناراحتی و تعجب لب زد : امشب روبی به مدت پنج ساعت اجرا داره .. خبر نداری ؟ این موضوع همه جا پیچیده و قراره امشب چهره ی خودش رو نشون بده و از همه مهم تر گفته هر کسی که توی قمار اول بشه اجازه ی بوسیدنش رو داره. 
عصبی از چیزی که شنیده بود ، با داد گفت : چی ؟ مینهو ادامه داد : همه دارن میرن به اون .. اجرا تا یک ساعت دیگه شروع میشه. 
نفس عمیقی کشید و نگاه خشمگینش رو به می چان داد و گفت : باید قطع کنم. 
و بدون اجازه دادن به دوستش برای خداحافظی تماس رو پایان داد. 
روی می چان خم شد و موهاش رو کشید و سرش رو بالا اورد. 
می چان اهی گفت و دستش رو روی مچ دست هیونجین قرار داد و گفت : نکن دردم میگیره.  هیونجین برخلاف حرفش محکم تر موهاش رو کشید و گفت : همینو میخواستی نه ؟ می خواستی از هم جدامون کنی نه ؟ 
کمی مکث کرد و گفت :افرین تلاش خوبی بود ..
شاید از طرف اون همه چیز تموم شده باشه ولی از طرف من هیچ وقت هیچی تموم نمیشه. 
با اتمامحرفش موهای می چان رو با شدت زیادی رها کرد و اعث شد سرش به تاج تخت برخورد کنه
.
اخی از درد گفت و دستش رو روی سرش گذاشت. 
هیونجین به طرف کمد لباس هاش رفت و اولین چیزی که جلوش ظاهر شد رو بیرون کشید و از اتاق خارج شد. 
الان وقت حموم کردن نداشت .. حداقل نه الان که قرار بود فلیکسش دستی دستی خودش رو عرضه کنه. 
همونطور که به طرف در خروجی میرفت ، شلوار لی مشکی و پیراهن سرمه ایش رو تن کرد و بعد از برداشتن سوییچ و کارت هاش از خونه خارج شد. 
.
.
رو به روی ایینه ایستاد و دو دکمه ی بالایی لباسش رو باز کرد. 
حس میکرد این دو دکمه برای نمایش دادن بدنش کم باشن پس دکمه ی بعدی رو هم باز کرد . 
دستی به موهای نقره ایش کشید و به سمت بالا هدایتشون کرد. 
توی ایینه به خودش نگاه کرد و گفت : اون هیچ وقت عوض نمیشه فلیکس ... اون مرد به همون اندازه ی 10 پیش و حتی بیشتر اشغال و عوضیه.. 
توی زندگی تو فقط هانا مهمه ... فقط... 
تو و هانا برای هم میمونین فلیکس .. هیچ کس رو توی زندگیت راه نده .. هیچ کس عزیزتر از هانا توی زندگیت نیست. 
همونطور که با خودش حرف میزد ، در اتاقش زده شد. 
به طرف در برگشت و گفت : بیا تو. 
باریستا در رو باز کرد و وارد اتاق شد. 
با دیدن لباس سفید توی تن فلیکس که تفاوت زیادی با رنگ پوستش نداشت ، اب دهنش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت. 
با نفس هایی که کمی تند شده بودن لب زد : قربان ..
وقت شروع اجراعه. 
سری تکون داد و گفت : باشه .. برو بیرون. 
باریستا احترامی گذاشت و با عجله از اتاق خارج شد. 

به محض بسته شدن در بهش تکیه داد و دستش رو روی قلب بی جنبه اش گذاشت و گفت : چطوری بدنش اینقدر سفید و روی فرمه ؟
اب دهنش رو قورت داد و گفت : باید برم اب بخورم
.
و با عجله به طرف کانترش رفت تا از بطری ابش اب بخوره. 
با رفتن باریستا ، از توی ایینه به خودش نگاه کرد و پوزخندی زد. 
موهای نقره ایش رو بالا داد و خودش رو برانداز کرد. 
لباش رو با برق لب براق کرده بود و توی چشم هاش رو سیاه. 
پیراهن سفیدی که هیونجین بعد از سکس توی خونه اش جا گذاشته بود ، پوشیده بود و از بوی عطرش لذت میبرد. 
باکسر مشکی رنگ و جذبی که برامدگی جلو و باسنش رو به خوبی به نمایش میذاشت ، زیر اون پیراهن که فقط تا نصف رون های باریکش رو پوشونده بود ، به تن کرده بود. 
نگاهش رو به پاهای باریکش داد و ناگهان کبودی داخل رونش به چشمش خورد. 
با چشم های گشاد شده بهش نگاه کرد و با حرص لب زد : عوضی. 
سعی کرد اروم باشه ... اعصابش خیلی خورد شده بود ولی سعی کرد اروم باشه .. امشب بالاخره قرار بود چهره ی خودش رو به نمایش بزاره و حتی قرار بود لب هایی جز لب های هیونجین رو ببوسه. 
سه تا نفس عمیق پشت سر هم کشید و به طرف ورودی رفت و چندی بعد از اتاق خارج شد.  مثل همیشه از یک باریکه که فقط مخصوص خودش بود عبور کرد تا به سکویی که همیشه روش میرقصید بره. 
اینبار ماسک روی صورتش نبود و این کمی معذبش میکرد چرا که فلیکس همیشه وسط اجراها لب های خودش رو از حرص میگزید و به این نحو خودش رو اروم میکرد اما الان... 
دی جی با دیدن فلیکس که دونه دونه پله ها رو طی میکرد ، دست بکار شد و اهنگی که به اهنگ روبی معروف بود رو پخش کرد. 
تمامی حضار توی سالن با شنیدن این اهنگ به طرف سکوی روبی برگشتن و منتظر ظاهر شدنش بودن. 
فلیکس با چهره ای جدی روی سکو ایستاد و بعد از احترامی کم با ریتم اهنگ شروع به رقصیدن کرد. 
تمام کسانی که توی بار بودن. 
از مرد و زن گرفته تا دختر و پسر ، با دیدن چهره ی زیبا و بی نقص فلیکس با دهنی باز بهش نگاه کردن. 
فلیکس بدون توجه به حالت های اون ها حرکاتش رو سرعت بخشید و تا جایی که میتونست خودش رو خسته کرد. 
هیونجین با عجله وارد بار شد و با دیدن چشم های خیره ی کسایی که از جفتشون رد میشد ، اخمی کرد و نگاهشون رو دنبال کرد تا اینکه به فلیکسش رسید
.
با حرص دستاش رو مشت کرد و لب زد : فلیکس. 
فلیکس نگاهی به جمعیت انداخت و برای مردی که برای داشتنش دست و پا میزد ، چشمکی زد و باعث شد داد مرد از خوشحالی بلند شه. 
لبخند کشنده ای از حالت های فن هاش زد و با دست به دی جی علامت داد تا اهنگ بعدی رو پلی کنه.  هیونجین با این حرکت فلیکس نفس عمیقی کشید و از بار خارج شد. 
نمیتونست بمونه و معاشقه ی پسری که تا دیشب تا زیرش ناله میکرد رو ببینه. 
حالش داشت بد میشد. 
از حرف هایی که مردا راجب بدن فلیکس میزدن نفرت داد . اون بدن فقط مال خودش بود و هیچ کس حق دست درازی بهش رو نداشت. 
همانطور که بار رو به طرف پارکینگ دور میزد ، اشکی ریخت و لب زد : حالم ازت بهم میخوره می چان اشغال. 
.
5 ساعت به سرعت نور گذشت. 
از اونجایی که بدنش به شدت درد میکرد ، میکروفون رو از توی جایگاهش برداشت و گفت : سلام .. ممنونم که برای تماشای این اجرا اومدین ..
متاسفانه امروز قرار نیست هیچ قماری اتفاق بیوفته و من خودم یک نفر رو انتخاب میکنم تا ببوسمش. 
بعضی ها با شنیدن صدای دیپ فلیکس ، لباشون رو از شهوت گزیدن و بعضی ها فقط حرفاش رو متوجه شدن. 
فلیکس لبخند ارومی زد و نگاهی به جمعیت انداخت
.
می خواست یکی رو برای بوسه انتخاب کنه و جلوی همه ببوسش تا خبر نگار ها عکس بگیرن و این موضوع بشه سر تیتر خبر ها که یک دفعه تمامی چراغ های سالن خاموش شدن و هیچ کس نمیتونست حتی بغل دستی خودش رو ببینه. 
اخمی کرد و روی زمین نشست. 
از تاریکی مطلق متنفر بود و از اونجایی که توی ارتفاع بود ترس تمام وجودش رو گرفته بود.  دستاش رو روی گوش هاش گذاشت و با بغض لب زد : بابا .. مامان..  
همانطور که اشک از چشم های سیاهش پایین میریخت ، دستی زیر بدنش قرار گرفت و از روی زمین بلندش کرد. 
اونقدر ترسیده بود که محکم به شخص چسبید ولی خیلی زود بوی عطر اون بینیش رو پر کرد. 
هیونجین با قدم هایی اروم از پله ها پایین اومد و از باریکه به طرف اتاق فلیکس رفت. 
همهمه ها بخاطر نبود برق شدت گرفته بود و خیلی ها بار رو ترک کردن. 
باریستا ها سعی میکردن مردم رو اروم کنن ولی موفق نشدن و توی کمتر از نیم ساعت کل بار خالی شد. 
با رسیدن به اتاق ، همانطور که فلیکس روی دستاش بود در رو باز کرد و وارد شد. 
از اونجایی که فقط نور ماه اتاق رو روشن کرده بود ، کورکورانه دنبال صندلی فلیکس گشت و در اخر با رسیدن بهش ، فلیکس رو روش گذاشت و از اتاق خارج شد. 
فلیکس با لب هایی لرزون ، توی خودش جمع شده بود و دستاش رو روی صورتش گذاشته بود. 
طولی نکشید که دوباره تمام برق ها وصل شدن و هیونجین وارد اتاق شد. 
اب بینیش رو بالا کشید و اشک هاش رو پاک کرد. 
سرش رو بالا اورد و چشم های قرمز رو به هیونجین دوخت و پوزخندی زد. 
هیونجین به وضوح تلخی توی اون چشم ها و پوزخند رو حس کرد. 
به طرف فلیکس رفت و پایین صندلیش نشست.  دستش رو به دست های صندلی رسوند و به نحوی فلیکس رو بین خودش و صندلی اسیر کرد. 
فلیکس بدون هیچ حرفی به هیونجین چشم دوخت. 
هیونجین لب باز کرد تا چیزی بگه که فلیکس دستش رو به گردنش رسوند و با تمسخر لب زد : کیس مارک خیلی بهت میاد. 
اخمی کرد و لب باز کرد تا چیزی بگه ولی نتونست
.
چی باید می گفت اصلا ؟ چه بهونه ای باید میاورد ؟ اصلا فلیکس حرفش رو قبول میکرد ؟  معلومه که قبول نمیکرد. 
لبحندی زد و گفت : خب ؟ برای چی اومدی ؟
هیونجین لب پایینش رو گزید و گفت : فلیکس اول حرفامو گوش کن بعد هر چی تو بگی خب ؟
پوزخندی زد و سعی کرد از روی صندلی بلند شه که هیونجین شونه هاش رو گرفت و دوباره روی صندلی نشوندش و گفت : بشین و بزار حرفمو بزنم
.
و بعد از کمی مکث و مطمئن شدن از تکون نخوردن فلیکس ، لب زد : من رفتم خونه ... اون روی مبل نشسته بود و گفت برگشتم یا نه. 
من بهش جواب ندادم و رفتم توی اشپزخونه و از یخچال اب خوردم ... بعدش رفتم توی اتاقم و دیگه بعدش هیچی یادم نیست فلیکس .. قسم میخورم این اتفاق به خواست من نبوده. 
فلیکس که اصلا قانع نشده بود ، چشماش رو ریز کرد و پوزخند صداداری زد : تموم شد. 
هیونجین اخمی کرد و گفت : چرا باورم نمیکنی ؟
دندون هاش رو از حرص بهم فشرد و با صدای بلند شروع به نفس زدن کرد. 
هیونجین لب باز کرد تا چیزی بگه که فلیکس جیغی زد و با پا کوبید توی سینه ی مردش. 
اخی از درد گفت و دستش رو به سینه اش رسوند و شروع به مالیدن کرد. 
از روی صندلی بلند شد و شروع به بلند خندیدن کرد
.
هیونجین با اخم از روی درد سینه اش ، از روی زمین بلند شد و به فلیکس نگاه کرد. 
فلیکس اونقدر خندید که بغض گلوش رو گرفت و چشماش خیس شد. 
پشتش رو به هیونجین کرد و اشکاش رو پاک کرد و گفت : یه لطفی بهم بکن. 
کمی مکث کرد و ادامه داد : برو به درک هیونجین ... هیچ وقت برنگرد .. از وجود کثیفت توی زندگیم متنفرم ... اونقدر ازت متنفرم که حتی اگر الان
مرگتو با چشمام ببینم ذره ای ناراحت نمیشم ... برو به در هیونجین ... 
باورش نمیشد این حرف ها رو از زبون عشقش شنیده باشه ... امکان نداشت این حرف ها رو از ته دلش زده باشه .. میدونست فلیکس الان عصبانیه و تصمیمات غلط میگیره. 
نمیتونست اینطوری بزاره بره که .. نه اون الان عصبانی بود و این حرف ها واقعی نبودن. 
با قدم های اروم به طرف فلیکس رفت تا بغلش کنه که فلیکس به طرفش برگشت و با مشت محکم کوبید توی گونه اش و با داد گفت : برو گمشو پیش نامزد هرزه ات ... تو یه مرد متاهلی .. پیش من چیکار میکنییییی ؟ مگه نمیخواستی فقط از سوراخ من استفاده کنی ؟ کردی دیگه .. حالا برو گمشو ...
برگرد به زندگی خودت هیونجین .. دیگه هیچ وقت برنگرد سمت من ... من 28 سالمه و میخوام برای خودم زندگی کنم و زندگی خواهرمو بسازم .. توهم 37 سالته پس بهتره بری زندگی خودت رو بسازی و بچه دار بشی .. بالاخره اون همه شرکت نیاز به یه وارث داره .... دیگه نمیخوام ببینمت خب ؟ فقط از جلوی چشمام دور شو هیونجین. 
دستی به لبای زخم شده اش کشید و گفت : هیچ وقت قبولم نداشتی .. میدونی ... حس میکنم کسی که لیاقت زندگی با من رو نداره تویی. 
بغضی از حرف هیونجین کرد ولی به روی خودش نیاورد و گفت : هه .. توی تخیلات خودت بمون عوضی .. اشغال ... برو از اینجا بیرونننننننننن ..
گمشو بیرون. 
هیونجین که حس میکرد غرورش بی نهایت ختشه دار شده ، با عصبانیت به طرف فلیکس رفت و شروع به باز کردن دکمه های لباسش کرد.  فلیکس دستاش رو بالا اورد و خواست جلوی هیونجین رو بگیره که با حرفی که هیونجین زد مثل یه مجسمه سر جاش ایستاد و گذاشت هیونجین لباس رو از توی تنش دربیاره. 
هیونجین : بدن کثیف و هرزه ی تو حتی لیاقت پوشیدن لباسای منو نداره .. ادمی که بدن خودشو به همه عرضه میکنه لیاقت پوشیدن لباسای منو ندارهههههه. 
حرف اخرش رو با داد گفت و باعث شد یه باره اشک از هردوتا چشم های فلیکس پایین بریزه. 
لباس رو از سر شونه های فلیکس پایین کشید و بعد از برهنه کردنش از اتاق خارج شد و در رو محکم کوبید. 
به محض بسته شدن در ، روی زمین نشست و با بغض ناخن هاش رو روی زمین کشید. 
دندون هاش رو با حرص روی هم فشرد و دستاش رو مشت کرد و هرچند که بغض داشت خفه اش میکرد ، از روی زمین بلند شد و سعی کرد اروم باشه و موفق هم شد چرا که دوباره در قلبش به روی همه بسته شد و لبخند برای همیشه از روی لباش رفت. 
به طرف اتاق کوچیکش رفت و لباس هایی که موقع اومدن پوشیده بود رو تن کرد و بعد از برداشتن سوییچ ماشینش به طرف پارکینگ حرکت کرد. 
سوار ماشین شد و با سرعتی باور نکردنی به حرکت در اومد و به طرف خونه رفت. 
میخواست بره خونه و محکم هانا رو بغل کنه و تا جایی که میتونه گریه کنه. 
بخاطر اخر شب بودن تمام جاده ها خلوت بودن و این فلیکس رو وادار میکرد با سرعت 120 تا به طرف خونه حرکت کنه. 
اصلا اهمیتی نمیداد که جریمه بشه . الان فقط هانا رو میخواست .. فقط خواهر کوچولوی خودش رو میخواست. 
همانطور که پاش رو روی گاز فشار میداد ، با یاد اوری حرف های هیونجین بغضی کرد و برای یه لحظه جلوی رو ندید و با همون سرعت روی مانع حرکت کرد و باعث شد ماشین با حالت بدی غلت بخوره و چپ کنه. 
محکم فرمون رو توی دست گرفت و سعی کرد جلوی برخورد سرش با پنجره رو بگیره ولی زیاد موفق نشد و سرش به پنجره برخورد و کرد و در اخر چیزی جز سیاهی حس نکرد. 
.
.
.
.
.
 

start agian [کامل شده]Where stories live. Discover now