با عصبانیت وارد خونه ی مینهو و چان شد و رویمبل نشست.
مینهو رو به روی هیونجین نشست و گفت :
هیونجین چهره ی روبی خیلی اشناست .. همه دارن از زیباییش حرف میزنن و بیشتر از قبل طرفدار جذب کرده.
با حرص لیوان روی میز رو برداشت و به دیوار پشت سر مینهو کوبید و گفت : به درک ... به جهنم .. میگی چیکار کنم ؟ تو بی لیاقتی چرا میندازیش گردن من .. ها ؟
متعجب از حالت های هیونجین ، به چان نگاه کرد.
چان با اخم صدای اخبار رو بیشتر کرد و گفت :
درست حرف بزن هیونجین.
هوفی کشید و دستش رو توی موهاش کرد و گفت :
روبی همون فلیکسه.
مینهو اخمی کرد و گفت : چی ؟
و سپس خطاب به چان گفت : صدای اون تلویزیون کوفتی رو کم کن ببینم هیونجین چی میگه.
چان اهی کشید و خواست صدای تلویزیون رو کم کنه که تصویر ماشین مچاله شده ی فلیکس توی صفحه نمایش داده شد.
چان اوهی گفت و لب زد : چه تصادف بدی.
هیونجین بیخیال نگاهش رو به تلویزیون داد و با حرف های خبر نگار رنگ به رنگ شد.
خبرنگار : این تصادف در اثر سرعت بیشتر زیاد روبی رقصنده ی چارت اول کره رخ داده است..
روبی حال خوبی ندارد و به بیمارستان منتقل شده است و زمانی که این شخص رو از ماشین خارج کردند ، بی هوش بوده..
لطفا دعا کنین تا زود سلامتیش رو به دست بیاره.
نفس لرزونی کشید و با عجله از روی مبل بلند شد. مینهو با ترس و تعجب به هیونجین نگاه کرد و گفت: روبی .. روبی همون فلیکسه . روبی ... روبی اون فلیکس کوچولوی مظلوم خودمونه ؟
هیونجین بدون هیچ حرفی از خونه خارج شد و به طرف نزدیک ترین بیمارستان موجود در اون خیابانی که خبر نگار اسمش رو گفته بود رفت . مسلما بیماری با این حالت بد رو به نزدیک ترین بیمارستان منتقل میکردن.
مینهو از روی مبل بلند شد و گفت : چان بدو .. باید بریم بیمارستان.
چان اخمی کرد و گفت : بشین.
مینهو اهی کشید و گفت : میشه از این خونسردیت دست برداری ؟ روبی همون فلیکسه .. همون بچه ی بی پناهه چان.
چان سری تکون داد و با وجود اینکه واقعا ناراحت بود و دلش میخواست از وضعیت سلامتی فلیکس یا همون روبی اگاه بشه ولی لب زد : نمیشه عزیزم ...
از حالت های هیونجین نفهمیدی که یه گند بالا اورده
؟ شاید تصادف فلیکس بخاطر هیونجین باشه.
مینهو با دهنی باز به چان نگاه کرد و گفت : چانا
....
چان لبخندی زد و گفت : بزار خودشون مشکلاتشون رو حل کنن مینهو.
.
.
با رسیدن به بیمارستان ، با عجله وارد شد و به طرف ایستگاه پرستاری دوید.
نفس نفس زنون لب زد : روبی .. روبی رو اوردن اینجا ؟
دخترک اخمی کرد و گفت : توهم میخوای مزاحمش بشی ؟
دستاش رو مشت کرد و گفت : من خانوادشم .. بگوکجاست.
دختر دیگر پوزخندی زد و گفت : تا الان 100 نفر اومدن و گفتن خانوادشن ... برو اقا .. برو تا حراست رو خبر نکردم.
هیونجین با اخم خواست داد بزنه که صدای ریز هانا رو کنار گوشش شنید : هق هق .. ببخشید اوپای من اینجاست ؟
دخترک لبخندی زد و گفت : اسمت چیه ؟ هانا با گریه و بغض لب زد : هانا .. لی هانا.
دختر از پشت میز بیرون اومد و گفت : نگران نباش عزیزم .. حال اوپات خوبه و از ما خواست اگر اومدی اینجا ببریمت پیشش ..
هانا با عجله و بدون توجه به هیونجین سری تکون داد و همراه پرستار به طرف اتاق فلیکس رفت. هیونجین پشت سر اونها راه افتاد تا ببینه حال فلیکسش خوبه یا نه.
میدونست مقصر این تصادف خودشه و حقیقتش به محض خروج از اتاق فلیکس متوجه ی وقاحت کلماتش شده بود و خیلی زود پشیمون شد.
پرستار در رو باز کرد و همراه با هانا وارد اتاق شد
.
فلیکس با شنیدن صدای در اروم چشماش رو باز کرد و لبخندی زد.
بغضش در انی شکست و با ترس به طرف فلیکس رفت و گفت : اوپا . هق هق.
اب گلوش رو قورت داد و دست سالمش رو دور کمر هانا حلقه کرد و گفت : خوبم عزیزم . گریه نکن هانای من.
هانا هقی زد و از توی بغل فلیکس بیرون اومد.
پرستا با دیدن شرایط این خواهر و برادر ترجیح دادکه تنهاشون بزاره.
وقتی دید پرستار داره به سمت در میاد ، با عجله پشت ستون مخفی شد تا یه وقت بیرونش نکنه.
به محض رفتن اون زن ، دوباره از لای در فلیکس رو نگاه کرد.
زخم بزرگ روی گونه و ابرو و دست شکسته اش قبلش رو اتیش میزد ولی خوشحال بود که بد تر از این نیست و اون خبرنگار اشغال فقط چرت و پرت میگفته.
فلیکس با لبخند اشک های هانا رو پاک کرد و گفت : از کجا فهمیدی ؟
هانا سرش رو پایین انداخت و گفت : تلویزیون نشونت داد .. اوپا ؟
لبخند تلخی زد و گفت : جونم ؟
هانا ادامه داد : تو تموم مدت بهم دروغ گفتی درسته ؟ تو رییس یه شرکت بزرگ نیستی ... تو فقط صاحب یه باری درسته ؟
بغضی کرد و نگاه از چشم های هانا گرفت و گفت :
درسته..
هانا کمی از فلیکس فاصله گرفت و گفت : تو .. تو ... تو یه ادم بدی .. تو از اونایی هستی که مردا رو اغوا میکنه ؟
متعجب از چیزی که شنیده بود ، سرش رو بالا اورد و با تشر گفت: هانا ؟
هانا هقی زد و گفت : درسته پس .. تو از اونایی ..
از اونایی که مردا رو اغوا میکنه و پول میگیره ..
تو تموم زندگیمون رو اینطوری درست کردی .. با اغوا کردن مرد ...هههه
با دادی که فلیکس زد ، چند قدم عقب رفت و با بغض به اوپاش نگاه کرد : بسه دیگه تمومش کن ... فکر کردی من برای کی اینکارو کردم ها ؟ اون زمانی که من 18سالم بود و مثل سگ کار میکردم تا بتونم خرج تورو بدم ولی بازم پولم نمیرسید و مجبور شدم بیام و این کار رو بکنم تا تو گرسنه نمونی . من نمیتونستم بزرگت کنم .. چون اگر وسایل برای تو میخریدم خودم باید گرسنه میموندم ..
من مجبور بودم .. میفهمی ؟ مجبور بودم دروغ بگم تا متوجه شغل کثیفم نشی ... مجبور بودم .. چرا درکم نمیکنی هانا ... چراااااااا ؟
اونقدر داد زد که گلوش گرفت.. چشماش پر از اشک شد و صورتش خیس .. نمیخواست سر خواهرش داد بزنه ولی کم اورده بود .. دیگه نمیدونست باید چیکار کنه ... دیگه چی بدتر از این میشد ؟
هیونجین بهش خیانت کرده بود و هانا ازش متنفر شده بود .. دوست داشت بمیره .. اگر هانا نبود تا الان ده بار خودکشی کرده بود ولی دوست نداشت زندگی خواهرشم مثل خودش بشه و برای یه ذره پول مجبور بشه برای مرد و زنای هیز برقصه.
هقی زد و با گریه و داد گفت : برو بیرون .. دیگه نمیخوام ببینمت .. برو بیرونن .. تو دیگه خواهر من نیستی .. من خواهری مثل تو ندارم .. برو بیرون ...اگر تو نبودی من اینقدر بدبختی نمیکشیدم .. برو بیرون.
هانا چند تا نفس عمیقی پشت سر هم کشید و با چشم های مظلومش به فلیکس نگاه کرد.
اصلا انتظار نداشت فلیکس اینطوری باهاش حرف بزنه و اینطوری دعواش کنه . خیلی از اوپاش ترسیده بود ولی کجا رو داشت که امن تر از اغوش فلیکس باشه ؟
هقی زد و به طرف فلیکس رفت و هر چند که خیلی ازش ترسیده بود اما دستاش رو دور کمر اوپاش حلقه کرد و سرش رو روی سینه اش گذاشت.
با گریه لب زد : ببخشید اوپا .. لطفا منو بیرون نکن .. من جایی رو ندارم برم .. معذرت میخوام ..
ببخشید.
حرف های هانا اتیشش میزد .. دیونه اش میکرد.
مگه اون بچه چه گناهی کرده بود که بدون پدر و مادر بزرگ شده بود.
سرش رو بالا گرفت و اشکی ریخت.
دستاش رو دور کمر هانا محکم کرد و با همون دست موهای لختش رو نوازش کرد .
از تمام حرفاش به شدت پشیمون بود و دلش میخواست خودشو بکشه.
اون تا حالا از گل نازک تر به خواهرش نگفته بود ولی الان از سر عصبانیت حرف هایی زد که به هیچ وجه از ته دلش نبودن.
فلیکس بدون هانا دیونه میشد .. اون تموم زندگیش رو صرف بزرگ کردن خواهرش کرده بود.
سرش رو توی گردن هانا فرو کرد و همونطور که به خود می فشردش لب زد : ببخشید عزیزم .. منو ببخش .. درکم کن هانا .. معذرت میخوام .. معذرت میخوام.
هانا هم هقی زد و بیشتر توی بغل فلیکس فرو رفت و گفت : زود خوب شو اوپا .. من خیلی ازت میترسم.
با حرف هانا هقی زد و شدت اشکاش بیشتر شدن.
اهی کشید و بوسه ای روی لپ خواهرش گذاشت و گفت : معذرت میخوام .. ببخشید سرت داد زدم عزیزم .. غلط کردم.
هیونجین نگاه خیسش رو از فلیکس گرفت و قبل از شروع به هق زدن به طرف ورودی بیمارستان رفت و خارج شد.
.
.
بعد از چیزی حدود ده دقیقه از بغل فلیکس بیرون اومد و گفت : اوپا ؟
با چشم های ریز شده از اشک ، لبخندی زد و گفت :
جونم ؟
هانا لبخندی از لحن قدیمی برادرش زد و گفت :
خوبی ؟
دستش رو زیر چشم های هانا کشید و اشکاش رو پاک کرد و گفت : خوبم عزیزم ... اوپا رو میبخشی ؟
هانا بچگونه سری تکون داد و گفت : اشتباه از هانا بود .. لطفا تو منو ببخش باشه ؟
لبخندی زد و موهای لخت و بلند خواهرش رو پشت گوشاش زد و با پشت دست گونه اش رو نوازش کرد و گفت : تو کاری نکردی عزیزدلم ... خیلی دوستت دارم هانا .. اوم ؟
هانا بازم سری تکون داد و به اغوش برادرش پناه برد.
.
.
)چهار ماه بعد(
بی حوصله از روی تختش بلند شد و به طرف مستر رفت.
ابی به دست و صورتش زد و از توی ایینه به خودش چشم دوخت.
چهارماهی میشد که فلیکس و هانا رو ندیده بود و این خیلی عذابش میداد.
هرچند نمیشه دقیق گفت چرا که هر وقت فلیکس برای کشیدن سیگار به تراس میومد ، هیونجین از لای پرده ها بهش نگاه میکرد و توی حسرت نداشتنش میسوخت.
تقصیر خودش بود .. خودش فلیکس رو رونده بود و الان راه برگشتی نبود.
از اتاق خارج شد و به طرف اشپزخونه رفت . از چهار ماه پیش هرچیزی که می چان بهش میداد رو نمیخورد و حتی برای خوردن اب ، از پارچ ابی که برای خودش درست میکرد میخورد.
می چان با لبخند گفت : سلام عزیزم .. امروز یه خبر خوب دارم برات.
با نفرت نگاه از می چان گرفت و به طرف اتاق خوابش رفت.
اینقدر از می چان متنفر بود که برای ندیدنش حاضر شد گرسنگی رو تحمل کنه.
لبخندی زد و گفت : اوه هیونجین عزیزم ..
تو باید به حرفم گوش بدی .. اگر بچه ازت ناراحت بشه چی بابایی ؟
متعجب و با اخمی غلیظ به طرف می چان برگشت و گفت : چی ؟
می چان با خوشحالی پاکت توی دستش رو به هیونجین داد و گفت : ما داریم بچه دار میشیم هیونجین.
این دیگه تیر اخر بود . حس میکرد داره دیونه میشه .. چی از این بدتر ؟
با حرص ازمایش رو پاره کرد و گفت : فکر کردی من احمقم ؟ کدوم مردی رو دیدی که باردار بشه ؟ می چان هیشی گفت و خواست چیزی بگه که مادرش از پله ها پایین اومد و گفت : هیونجین عزیزم تو نباید با یه ادم باردار اینطوری صحبت کنی .. هر چی نباشه این بچه ی خودته عزیزدل خاله.
نمی دونست چیکار کنه .. حالش از خاله اش داشت بهم میخورد .. متنفر بود از می چان و هر چیزی که بهش ربط پیدا میکرد.
بورا هم از اتاق بیرون اومد و گفت : چخبر شده ؟ می چان با لبخند به طرف بورا برگشت و گفت :
خاله من باردارم و الان چهارماهمه.
بورا لبخندی زد و گفت : واقعا ؟ اینکه خیلی عالیه. .
فقط چطوری تا الان نفهمیده بودی ؟
می چان لبخند خجلی زد و گفت : اخه خاله من مثل زنا نیستم که ... فقط امروز یه چیزی رو خیلی دلم خواست واسه همین فکر کردم ممکنه که بارداری باشه .. پس رفتم ازمایش دادم و مثبت شد.
بورا با خوشحالی لب زد : عالیه.
سری تکون داد و خواست چیزی بگه که هیونجین با داد گفت : این امکان نداره ...چطوری یه مرد میتونه باردار بشه ؟
بورا اروم از پله ها پایین اومد و گفت : عزیزدلم من و می چان با هم رفتیم و کیسه گذاشتیم براش .. تو که میدونی من چقدر عاشق نوه ام.
با حرص و بغض دستاش رو توی موهاش فرو کرد و همانطور که بلند نفس میکشید و گریه میکرد لب زد : گند زدی مامان .. گند زدی.
بورا اخمی کرد و گفت : یعنی چی ؟ هیونجین تو چت شده .. از اینکه نامزدت بارداره باید خوشحال باشی عزیزم نه ناراحت.
هیونجین هقی زد و گفت : تمومش کنین این مسخره بازیا رو ... خودتم میدونی من هیچ علاقه ای به می چان ندارم.
خاله ی هیونجین با اخم لب زد : هیونجین عزیزم فکر نمیکنی این حرف یه توهینه ؟
به خاله اش نگاه کرد و با داد گفت : به جهنممممم ... شما اگر میخواست بهتون بربخوره تا الان گورتونو از زندگی من گم کرده بودین بیرون...
هیونبین با اخم از شنیدن صدای داد پسرش ، از پله ها پایین اومد و گفت : هیونجین درست صحبت کن
... تو الان باید خوشحال باشی نه ناراحت.
هیونجین با حرص و داد گفت : خوشحال نیستم ..
چون نمیدونم این بچه ماله منه یا نه .. این اشغال به من قرص خواب اور داد و بعد باهام انجامش داد ...
من این بچه رو نمیخوام چون کسی که به دنیاش میاره رو نمیخوام ...
بورا با اخم به طرف می چان برگشت و گفت : اینجا چخبره ؟
با لحنی مظلومانه و گریه هایی مصنوعی به بورا نگاه کرد و گفت : درسته خاله .. اون شب قبلش به من خیانت کرد و من برای نگه داشتن زندگیم مجبور شدم این کار رو بکنم .. فکر میکردم با به وجود اومدن این بچه هیونجین از فکر اون پسره خارج بشه.
هیونجین نفس عمیقی کشید و با عصبانیت شروع به گشتن توی خونه کرد.
بورا که میدونست پسرکش دنبال یه چیزیه که به طرف می چان پرت کنه ، به طرفش دوید و دستاش رو گرفت و گفت : هیونجین مامان اروم باش پسرم
.
هیونبین هم به طرفشون رفت و جلوی هیونجین ایستاد و گفت : بسه هیونجین ... اون اشتباه کرده ولی اشتباه تو بزرگ تر بوده.
با داد توی صورت پدرش لب زد : چه اشتباهیییی ؟ چه اشتباهییییی ؟ این اشتباهه که با عشقم بخوابم ..
اشتباهه که بعد از ده سال صبر کردن توی بغل بگیرم و ببوسمش ؟
بورا اخمی کرد و گفت : چی ؟
هیونبین نگاهش رو به بورا داد و گفت : این چی میگه ؟
بورا با همون اخم به پسرش نگاه کرد و گفت : تو ..
تو داری از فلیکس حرف میزنی هیونجین ؟ پوزخندی زد و همزمان اشکی ریخت.
دستی توی موهاش کشید و گفت : دیگه زندگی برام نمونده ... فرستادن عکس برهنه مون برای فلیکس کافی نبود ؟ حتما باید تا این حد پیش میرفتی اشغال عوضی ؟ من که ازش جدا شده بودم .. من که دیگه باهاش نبودم .. چرا اینکار رو کردی ؟
بورا نگاهش رو به صورت داغون پسرش داد و حس کرد قلبش داره اتیش میگیره ..
باورش نمیشد هیونجین اینطوری برای داشتن فلیکس زجه بزنه.
اصلا باورش نمیشد که بازم بتونه فلیکس رو ببینه ..
چقدر دلش برای اون پسر کیوت تنگ شده بود.
اگر میدونست فلیکس بازم برمیگرده به هیچ وجه هیونجین رو مجبور به نامزد کردن با می چان نمیکرد.
خاله ی هیونجین ابرویی بالا داد و گفت : در هر صورت اینا مهم نیست و الان نامزدت بارداره و باید قبل از به دنیا اومدن بچه ازدواجتون رو ثبت کنین.
بورا به طرف خواهرش برگشت و گفت : نمیتونیم اینکار رو بکنیم.
خاله ی هیونجین اخمی کرد و گفت : ولی اونی..
بورا توی حرفش پرید و گفت : فعلا نمیتونیم ... ما امادگی برای ازدواج نداریم.
می چان هوفی کشید و برای سومین بار خواست به حرف بیاد که ایفون زده شد.
بورا به طرف ایفون رفت و با اخم گفت : این کیه ؟ هیونجین این دختر خانم رو میشناسی ؟
خاله ی هیونجین پوزخندی زد و گفت : یه مرد کافی نبود با یه دخترم در ارتباطه.
بدون توجه به حرف چرت خاله اش به طرف ایفون رفت وبا دیدن هانا توی لباس مدرسه و اون موهای دو گوشی ، حس کرد قلبش داره میاد توی دهنش.
با لکنت و صدایی اروم لب زد : این .. این خواهر فلیکسه.
بورا نگاهی به هیونجین انداخت ولی سریع در رو زد و به طرف ورودی رفت.
هیونجین هم پشت سر مادرش حرکت کرد و با قدم های بلند به طرف در رفت.
هانا با ترس دستش رو روی زنگ گذاشت و تا خواست فشار بده ، در توسط بورا باز شد.
ترسیده قدمی عقب برداشت و گفت : ببخشید فکر ..
فکر کنم اشتباهی اومدم.
و همون لحظه هیونجین ظاهر شد و لب زد : هانا ؟ با دیدن هیونجین لبخندی زد و گفت : اوپا ؟ هیونجین میترسید اتفاقی برای فلیکس افتاده باشه.
مادرش رو کنار زد و به طرف هانا رفت.
روی دو زانو رو به روش نشست و گفت : چیزی
شده عزیزم ؟ مشکل چیه ؟ تو چرا مدرسه نیستی ؟ هانا که منتظر یه تلنگر بود ، بغضی کرد و به حرف اومد: از مدرسه فرار کردم .. باید اینو بهت میگفتم.. هق هق.. اوپا ... فلیکس اوپا حالش خوب نیست .. هق هق .. اون مریضه ... من نمیدونم باید چیکار کنم .. هق هق .. فکر کنم اون داره میمره ...
هق هق.
اخمی کرد و گفت : چی ؟
..
.
.
YOU ARE READING
start agian [کامل شده]
Romanceکاپل : هیونلیکس . سونگین . چانگمین ژانر : رمنس . کمدی . درام . اسمات .دارک زمان آپ: سه شنبه ها .