PART 7 : من بهش..حس دارم؟

46 11 0
                                    


CHAPTER 7

NEW FEELINGS

شب قبل بعد از شنیده شدن آن تهدید ها و مشورت های هانا تصمیم گرفت تا این شغله از ناکجا آباد پیدا شده را امتحان کند، او که توی این چند سال زندگی اش از هیچ زاویه ای نرمال نبوده است حالا این فرصتی بود تا بتواند مثل یک شهروند عادی بودن را نیز تجربه کند.

و در ذهن مدام با خودش تکرار میکرد: برم سر کار و پولی رو در بیارم که به خاطر استفادش هیچوقت پشیمون نخواهم شد؟؟چی میشه منم دغدغه هایی مثل دیر رسیدن به سر کار داشته باشم؟؟

و انقدر این جملات را تکرار کرد تا طلوع خورشید که با نوازش های دست هانا از خواب بیدار شد: ساعت چنده؟

لبخند زد: نترس دیر نشده، بلند شو صبحانه بخوریم و سر فرصت بریم.

از تخت بیرون آمد و برای شستن صورت و کار های اینچنینی به سمت سرویس بهداشتی رفت. هانا هم اهنگی گذاشته بود و بلند بلند باهاش همخوانی میکرد و در همین بین صدای غر زدن های یونا که از او میخواست تا صدایش را کم کند بلکه بتواند بیشتر بخوابد رو هم از توی اتاق بغل میشنید.

و با خودش گفت:

"من اینجا بودم!!!

خونه...!!!

جایی که سراسر پر از ارامشه، ارامشی که برای مدت طولانی ازش محروم بودم."

کمی بعد از همسایه طبقه بالاییشان خواست مراقب یونا باشد و همراه هم سوار ماشین شدند. هانا تا رسیدن به کمپانی تک تک اهنگ های مورد علاقش رو پلی کرد جوری که هانول تقریبا بیشترش رو تا رسیدن به مقصد حفظ شده بود ،حداقل بیشتر متن اهنگ " fake love" رو یاد گرفت. انقدر سریع یاد گرفتن تعجبی هم نداشت با وجود آموزش های مسخره ای که برای گزارش دادن و موقعیت هایی که شرایطه کار گذاشتن شنود در محیطی خاص نبود و تقریبا باید خودشان همه چیز رو حفظ میکردند این بهتری کار حساب میشد. به سمتش برگشت و با صدای بلند اسمش رو صدا زدم تا از حس اهنگ بیرون بیاید : تو که هنرهای رزمیت خوبه چرا جلوشو یبار برای همیشه نمیگیری؟اون پسرا رو میگم!

هانا بدون اینکه نگاه از خیابون بگیره گفت: این یکی از قوانینه و ما هم قبولش کردیم همونطور که میدونی کسی از وجود ما خبر نداره فکر میکنن ما هم جزو کارکنان عادی کمپانی هستیم ولی خب هرچی تو چشم نباشیم بهتره اگر بفهمن که ما هنر های رزمی بلدیم حتی یک نفرمون اون وقت خیلی حرکاتمون رو وارسی میکنن.

-این خیلی مسخره و عجیبه.

+این هم یک نوع زاویه دیده؛ الانم پیاده شو بریم تو.

همراه هم از ماشین پیاده شدند ولی هانول خیلی برای راه رفتن رقبتی نداشت، هانا به سمتش آمد و دستش را گرفت: خوبی؟؟استرس داری؟

𝙏𝙝𝙚 𝘿𝙚𝙨𝙞𝙧𝙚 𝙊𝙛 𝙔𝙤𝙪𝙧 𝙑𝙤𝙞𝙘𝙚Where stories live. Discover now