هانا دوباره هق زد و گفت : اون همش داره بالا میاره .. همش داره گریه میکنه ... نمیتونه غذا بخوره و زیر چشماش گود شده ... حتی وقتی ابم میخوره بالا بیاره .. من میترسم .. اون گفت هیچ وقت دیگه بهت نزدیک نشم ولی من میترسم .. اون حتی دکترم نمیره و میگه حالش خوبه .. فکر کنم اون داره میمره.
با هر حرف هانا ترسش بیشتر میشد.
بورا دستش رو روی دهنش گذاشت و خواست چیزی بگه که هانا با کیوت ترین شکل ممکن زیپ کیفش رو باز کرد و یه چیزی شبیه به دماسنج بیرون کشید و به طرف هیونجین گرفت.
با گریه گفت : امروز صبح دیدم فلیکس اوپا اینو توی دستش گرفته بود و گریه میکرد ... فکر کنم یه مریضی بدی داره .. اخه خیلی حالش بده و گریه میکنه.
هیونجین با قلبی که از استرس مدام دست از پمپاژ خون برداشت ، بیبی چک رو از هانا گرفت و با دیدن دوتا علامت قرمزش ، چشماش از تعجب دوتا شد.
بورا هینی کشید و لب زد : هیونجین ؟
خوشحال بود .. نمیدونست باید چیکار کنه ..
فلیکسش ازش باردار شده بود و این یه راه برای برگردوندنش بود.
بورا لبخندی زد ولی با شنیدن صدای پاهای می چان ، با عجله بیبی چک رو از هیونجین گرفت و قایمش کرد و خطاب به هانا گفت : از اینجا برو بچه.
و چشمکی به هانا زد.
هانا با اومدن می چان ، متوجه چشمک بورا شد و اشکاش رو پاک کرد.
به هیونجین نگاه کرد و با دو به طرف اسانسور رفت و چندی بعد جسم کوچیکش پشت در های فلزی مخفی شد.
هیونجین بغضی کرد و از روی زمین بلند شد.
خطاب به بورا لب زد : مامان باید حرف بزنیم.
بورا لبخندی زد و گفت : باشه پسرم.
و هر دو بدون توجه به می چان وارد خونه شدن.
هیونجین وارد اتاقش که رو به روی اتاق فلیکس بود
، شد و منتظر موند تا مادرش هم وارد بشه.
به محض ورود مامانش ، نگاهش رو به می چان داد و گفت : پا گوش واینسا.
و در رو محکم کوبید.
می چان اخمی کرد و برخلاف حرف هیونجین به طرف در رفت تا حرفاشون رو گوش بده که
هیونبین لب زد: می چان برام یه لیوان اب بیار لطفا
.
می چان با نفرت نگاه از در گرفت و به هیونبین داد
.
دلش میخواست هیونبین رو خفه کنه.
هیونبین ابرویی بالا داد و گفت : چیشد پس ؟ می چان هیشی گفت و به طرف اشپزخونه رفت.
هیونجین روی تخت رو به روی مامانش نشست و گفت : مامان..
نمیدونست چی بگه و اصلا نمیدونست باید از کجا شروع کنه.
بورا لبخندی زد و گفت : هیچی نگو عزیزم .. چرا نمیری پیشش ؟
سرش رو بالا اورد و گفت : چی ؟
بورا بوسه ای روی پیشونی پسرش گذاشت و گفت :
برو و بیارش اینجا ... از اونجایی که ویارش اینقدر شدیده نمیتونه غذا درست کنه .. برو بیارش.
از استرس نفس عمیقی کشید و گفت : مرسی مامان .
با دو از اتاق خارج شد و به طرف سالن دوید.
می چان با عجله کمر راست کرد و گفت :هیونجین کجا داری میری ؟
هیونجین بدون جواب دادن از خونه خارج شد و به طرف خونه ی فلیکس دوید.
.
.
توی اتاق و روی تختش نشسته بود و به داروی رو به روش نگاه میکرد ..
برای کاری که میخواست بکنه به شدت دو دل بود. میخواست بچه رو بندازه ولی چرا یه حسی مانعش میشد ؟
چرا نمیزاشت با خیال راحت سقطش کنه.
نفس عمیقی کشید و در جعبه رو باز کرد.
نه.. باید این بچه رو سقط میکرد ... نمیتونست نگهش داره .. اگر هانا میفهمید چی ؟ اگر بقیه میفهمیدن یه مرد باردار شده چی ؟ شاید برای خیلی ها عادی شده باشه ولی خیلی هم با انزجار بهش نگاه میکردن.
با دست هایی لرزون اب رو برداشت و قرص رو بالا اورد.
به محض رسیدن به خونه ی فلیکس زنگ رو زد و منتظر باز شدن در موند.
هانا با عجله از رو به روی در اتاق فلیکس کنار رفت و به طرف در دوید.
میدونست فلیکس خیلی ناراحته و داره گریه میکنه و مطمئنن در رو باز نمیکنه پس خودش در رو باز کرد.
با دیدن هیونجین ، اروم لب زد : هیونجین اوپا ..
فلیکس اوپا بالاخره میخواد قرص بخوره.
متعجب و با فهمیدن این موضوع که فلیکس قصد سقط بچه رو داره لب زد : چی ؟ و با عجله به طرف اتاق فلیکس دوید.
در رو با شدت زیادی باز کرد و به طرف فلیکسی که قرص به دست داشت نگاش میکرد دوید.
قرص رو از دستش گرفت و قوطی رو برداشت.
روشو خوند و با دیدن اسم روی قوطی ، دادی زد و گفت : داری چه گوهی میخوری ؟
با ترس به هیونجین چشم دوخت و از روی تخت بلند شد.
قوطی رو از دست هیونجین گرفت و گفت : به تو ربطی نداره .. داروی سرما خوردگیه.
پوزخندی زد و با فشار زیادی دوباره قوطی رو ازش گرفت و گفت : پروستاگلاندین از کی تاحالا داروی سرماخوردگی شده ؟ هاااا ؟
با ترس از داد هیونجین صورتش رو جمع کرد و گفت : به تو ربطی نداره.
نمیدونست چرا حس بچه هایی رو داره که کار خلاف کردن و مادرشون متوجه شده.
شاید چون پدر جنین توی شکمش متوجه شد که میخواد سقطش کنه.
هیونجین نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه ولی مگه میتونست ؟
کسی که عاشقش بود ، داشت بچشو از بین میبرد.. میخواست بچشو سقط کنه .. این یعنی اگر هانا امروز همه چیز رو بهش نگفته بود الان دیگه بچه ای نبود و هیونجین هیچ وقت از حضور اون بچه مطلع نمیشد.
فلیکس نفس عمیقی کشید و از استرس دست هاش رو بهم فشار میداد..
از هیونجین ترسیده بود .. میترسید متوجه بچه ی توی شکمش بشه.
به هر جایی نگاه میکرد جز صورت و چشم های هیونجین.
هیونجین با اخم به طرف تراس رفت و قوطی قرص ها رو بیرون پرت کرد.
اب دهنش رو قورت داد و به هانایی که از توی چهار چوب داشت نگاش میکرد ، چشم دوخت.
با دلخوری چشماش رو ریز کرد و سرش رو پایین انداخت.
هانا لبش رو گزید و مثل خود فلیکس سرش رو پایین انداخت.
هیونجین با عصبانیتی که تموم وجودش رو گرفته بود ، در تراس رو به هم کوبید و باعث شد لرزی به تن فلیکس بیوفته.
به طرف فلیکس رفت و سعی کرد نترسونش ... اون همین الانشم زیادی داشت میلرزید.
اگر ادامه میداد مطمئنن یه بلایی سر خودش و بچه میومد.
شونه های باریک فلیکس رو گرفت و با لحنی اروم لب زد : کی میخواستی بهم بگی ؟ اصلا قصد داشتی بگی بارداری ؟ معلومه که قصد نداشتی ... اگر میخواستی بهم بگی هیچ وقت دست به همچین کار کثیفی نمیزدی.
چی ؟ میخواستی بچه رو سقط کنی ؟ اره ؟
صداش رفته رفته داشت بالا تر میرفت و حرف نزدن فلیکس هم بیشتر روی اعصابش راه میرفت.
لب های لرزونش رو به هم فشرد و لب زد : ولم ..
ولم ک عوق.
و قبل از تموم شدن حرفش عوق بلندی زد و به طرف دستشویی دوید.
هیونجین نگران شده به طرفش دوید و وارد دستشویی شد و در رو پشت سرش بست.
فلیکس رو به روی توالت فرنگی نشست و تا جایی که میتونست معده اش رو خالی کرد.
هیونجین با اخم دستش رو به کمر فلیکس رسوند و شروع به نوازش کردنش کرد.
فلیکس با حس دوباره ی عطر هیونجین زیر بینیش ، پسش زد و دوباره شروع به بالا اوردن کرد. هیچی توی معده اش نبود و فقط اب زرد بالا میاورد
.
هیونجین با عجله از فلیکس فاصله گرفت و متوجه شد که یه مشکلی هست.
بعد از 3 دقیقه بالا اوردن ، دکمه ی توالت فرنگی رو زد و از روی زمین بلند شد.
بدنش به شدت سست کرده بود و سرش گیج میرفت
.
به کمک دستش به طرف روشو رفت تا ابی به دهن و صورتش بزنه.
هیونجین اروم بهش نزدیک شد و خواست بپرسه حالش خوبه یا نه که دوباره بوی عطرش توی بینی فلیکس پیچید و دوباره شروع به بالا اوردن کرد.
هیونجین اخمی کرد و از فلیکس بازم فاصله گرفت و حتی از دستشویی خارج شد.
دم در ایستاد و منتظر موند تا فلیکس بهتر بشه و بیاد بیرون.
طولی نکشید که انتظارش به پایان رسید و فلیکس در دستشویی رو باز کرد.
چشم های خمارش رو به هیونجین داد و گفت :
نزدیکم نشو .. حالم از بوی عطرت بهم میخوره.
حرفی که زد با طعنه نبود و واقعا بوی عطر هیونجین حالش رو بد میکرد .. از بوی این عطر متنفر بود و وقتی هیونجین بهش نزدیک میشد معده اش بهم میپیچید.
هیونجین با فهمیدن اینکه فلیکس به عطرش ویار داره ، ازش دور شد و خطاب به هانا که با ترس از دست دادن برادرش داشت گریه میکرد ، گفت :
نگران نباش عزیزم .. چیزی نیست هانا ... میشه برای اوپا اب بیاری ؟
هانا سری تکون و همانطور که نگاهش به فلیکس که داشت روی تخت دراز میکشید بود ، به طرف اشپزخونه رفت.
لیوان ابی اورد و به طرف هیونجین گرفت.
هیونجین با لبخند گفت : تو بده بهش تا من بیام باشه عزیزم.
هانا با چشم های ریز شده از گریه به طرف فلیکس رفت و لیوان رو به دستش داد.
فلیکس که بی نهایت به اب احتیاج داشت و گلوش داشت میسوخت ، روی تخت نشست و لیوان رو از هانا گرفت و شروع به خوردن کرد.
هیونجین بعد از اطمینان از اب خوردن فلیکس ، از خونه خارج شد و به طرف خونه ی خودش رفت.
به محض ورود ، می چان رو دید که با اشتیاق خیلی زیادی در حال خوردن میوه بود.
اخمی کرد و به طرف بورا رفت.
بورا با دیدن هیونجین لب زد : چی شد ؟ چرا اینقدر زود اومدی ؟
هیونجین با ناراحتی لب زد : وقتی میرفتم نزدیکش بالا میاورد .. گفت حالش از بوی عطرم بهم میخوره
.
بورا اوهی گفت و لب زد : ماله ویارشه ... لباسی بپوش که بوی عطر نده.
سری تکون داد و گفت : مامان .. فکر نکنم بتونم فلیکس رو بیارم اینجا.
بورا با اخم گفت : چرا ؟
نفس عمیقی کشید و گفت : این فلیکس با فلیکس ده سال پیش خیلی فرق داره ... خیلی تخس تر شده و به هیچ وجه زیر بار نمیره.
الانم شانس اوردم.
بورا دوباره اخم کرد و گفت : چطور ؟
هیونجین نگاهش رو با نفرت به می چان داد و گفت : میخواست بچه رو سقط کنه .. اگر یک دقیقه دیر تر رسیده بودم انداخته بودش.
با چشم های گشاد شده به هیونجین نگاه کرد و گفت : اینطوری که نمیشه هیونجین ... به زورم که شده بیارش .. نمیشه اینطوری .. شاید دوباره بخواد سقطش کنه.
هیونجین با عجله سری تکون داد و گفت : من میرم لباسمو عوض کنم برم پیشش.
میشه لطفا اتاق مهمون رو برامون تمیز کنی مامان ؟ لبخندی زد و گفت : اره پسرم .. برو عزیزم .. فقط هیونجین عطرت رو بنداز دور کلا.
باشه ای گفت و به طرف اتاقی که توش میموند رفت
.
لباسی که تا به حال نپوشیده بود رو از توی جعبه اش در اورد و پوشید.
شلوارش رو هم با یه شلوار نو عوض کرد و قبل از بو گرفتن لباساش توسط عطر غلیظش به طرف سالن رفت.
به بورا که توی اشپزخونه بود ، نزدیک شد و گفت :
بوی عطر رو حس میکنی ؟
بورا کمی پسرش رو بو کرد و گفت : نه عزیزم ...
اوکیه برو .. بدو بیارش که حسابی دلم برای اون پسر تخس و کیوت تنگ شده.
لبخندی زد و به طرف خروجی رفت.
هیونبین نگاهش رو از پسرش که پشت در های بسته مخفی شده بود گرفت و به سمت همسرش رفت.
بورا رو از پشت توی بغل گرفت و گفت : هیونجین چرا اینقدر عجیبه بورا ؟
بورا لبخندی زد و سرش رو روی شونه ی مردش گذاشت و گفت : چون کسی که خیلی عاشقشه ازش باردار شده.
اخمی کرد و گفت : اون خو تا الان داشت برای بارداری می چان داد میزد.
بورا خنده ی ریزی کرد و گفت : من گفتم عشقش ..
فلیکس هم بارداره.
هیونبین پوکر به همسرش نگاه کرد و گفت : پسر که تربیت نکردیم .. هیولای شهوتی دادیم به جامعه.
بورا اخمی کرد و ضربه ای به دست همسرش زد و گفت : من مطمئنم هیونجین به خواست خودش با می چان نبوده .. نشنیدی گفت بی هوشش کرده.
هیونبین کمی فکر کرد و گفت : حق با توعه ..
بورا هومی گفت و از توی بغل مردش خارج شد و گفت : اینقدر حواسمو پرت کردی یادم رفت برم اتاق مهمان رو تمیز کنم.
هیونبین با اخم گفت : چرا ؟
بورا با لبخندی شیطانی گفت : قراره دوماد خوشگلم و نوم بیان اینجا پیشم.
هیونبین اهی کشید و گفت : از دست تو بورا .. الان دعوا راه میوفته خبببببب.
.
.
وقتی در توسط هانا باز شد ، با لبخند وارد خونه شد و گفت : حال اوپات چطوره ؟
هانا نگاهش رو به در اتاق فلیکس داد و گفت : بعد از اینکه اب رو خورد ، درجه ی کولر رو پایین اورد و خوابید .. اتاق خیلی سرد شده اوپا.
اخمی کرد و گفت : اشکالی نداره .. باید باهات حرف بزنم هانا.
هانا که حس بزرگ بودن بهش دست داد ، سری تکون داد و گفت : باشه .. بریم بشینیم.
هیونجین لبخندی زد و پشت سر هانا راه افتاد.
با رسیدن به سالن هر دو روی مبل و رو به روی هم نشستن و هیونجین گفت : خب .. هانا عزیزم ..
اوپا مریض نیست ... اون فقط یه کوچولو توی شکمش داره.
هانا اخم کیوتی کرد و گفت : یعنی چی ؟
دستی به موهای پشت سرش کشید و گفت : خب ..
اوم .. میدونی اون بارداره.
هانا با چشم های گرد شده لب زد : یعنی اوپا کیسه داشته ؟
هیونجین با دهنی باز به هانا نگاه کرد.
اون سعی داشت به زبون بچگونه به هانا بفهمونه و وارد جزییات نشه ولی انگار این بچه بیشتر از خودش میدونست.
هانا که دید هیونجین جواب نمیده لب زد : خب میدونی اوپا .. من بعد از ایکه فهمیدم فلیکس اوپا همجنسگراعه خیلی تحقیق کردم تا درکش کنم .. و خب میدونم که ممکنه کیسه داشته باشه و باردار شده باشه .. اما یه سوال.
لبخندی زد و گفت : جونم ؟
هانا با خجالت گفت: چطوری باردار شده ؟
خنده ی خجلی کرد و گفت : این مربوط به بزرگتراعه عزیزم .. وقتی بزرگ تر شدی خودت میفهمی .. هوم ؟
هانا سری تکون داد و گفت : باشه .. میتونم یه سوال دیگه بپرسم ؟
سری تکون داد و گفت : جونم ؟
هانا ادامه داد : اون بچه مال توعه ؟
لبخندی زد و اروم سرش رو بالا و پایین کرد.
هانا هم لبخندی زد و گفت : خوبه .. پس خیلی خوشگل میشه .. میتونم یه سوال دیگه بپرسم ؟ بازم سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : بپرس عزیزم.
هانا ادامه داد : الان تو دیگه اینجا میمونی ؟ با حرف هانا اخمی کرد و گفت : نه عزیزم..
هانا که دلش گرفته بود لب زد : میخوای اوپای منو تنها بزاری ؟ اخه چرا ؟
لبخندی زد و گفت : معلومه که تنهاش نمیزارم عزیزم .. من تو و اوپا رو میبرم پیش خودم .. خوبه
؟ اونجا مامان و بابای من هستن .. مطمئنم عاشقشون میشی .. اون دوتا خیلی مهربونن. هانا با خوشحالی سری تکون داد و گفت : یه سوال دیگه بپرسم ؟
خنده ای کرد و گفت : بپرس عزیزم.
هانا با صدای ارومی گفت : الان یعنی من عمه شدم ؟
سری تکون داد و گفت : اره عزیزم .. تو عمه شدی
.
هانا با خوشحالی دستش رو روی دهنش گذاشت و پاهاش رو روی زمین کوبید.
هیونجین لبخندی از حالتش زد و گفت : من میرم پیش اوپا .. تو هم برو وسایلت رو جمع کن که زود باید بریم.
با خوشحالی از روی مبل بلند شد و به طرف اتاقش رفت تا وسایلش رو جمع کنه و با هیونجین اوپاش بره.
به محض ورود هانا به اتاقش ، به طرف اتاق فلیکس رفت و وارد شد.
روی تخت رو نگاه کرد و با ندیدن فلیکس اخمی کرد و نگاهش رو با ترس به تراس داد.
میترسید بلایی سر خودش بیاره..
اصلا چرا این اتاق اینقدر سرد بود ؟
قدم اول رو برداشت تا به طرف تراس بره که در دستشویی باز شد و فلیکس با یه شرتک و پیراهن گشاد و خنک بیرون اومد.
به طرف فلیکس برگشت و گفت : فلیکس اینجا خیلی سرده .. سرما میخوری.
اب گلوش رو قورت داد و گفت : به تو ربطی نداره
..
به طرف کنترل کولر رفت تا خاموشش کنه که فلیکس با داد و تخسی لب زد : نه گرممه..
اخمی کرد و به طرف فلیکس رفت.
نکنه مریض شده بود ؟
فلیکس با نزدیک شدن هیونجین جلوی بینیش رو گرفت و گفت : نیا نزدیکم.
برخلاف حرف فلیکس بهش نزدیک شد و گفت :
لباسامو عوض کردم نگران نباش.
پوزخندی زد و گفت : لباساتو عوض کردی ذات کثیفت رو که هنوز داری .. بهم نزدیک نشو چون حالم کلا از وجودت بهم میخوره.
هیونجین بدون اهمیت به حرف های فلیکس ، بهش نزدیک شد و دستش رو روی پیشونیش گذاشت و با دمای گرم بدنش اخمی کرد و گفت : سرما خوردی ؟ سرش رو به نشونه ی منفی بالا داد و گفت : بهم نچسب گرممه.
هیونجین فاصله رو بیشتر کرد و گفت : اماده شو.
روی تخت نشست و با بی حالی گفت : کجا به سلامتی ؟
هیونجین به طرف کمد رفت و چمدون رو از بالاش برداشت و گفت : میریم خونه ی من.
با این حرف ، فلیکس خنده ای از روی تمسخر کرد و گفت : چرا یه هرزه رو باید توی خونت راه بدی ؟
لحظه ای دست از حرکت کشید و یاد حرف های دوماه پیشش افتاد.
نفس عمیقی کشید و گفت : تمومش کن هوم ؟
فلیکس ابرویی بالا داد و گفت : چی رو ؟ اینکه میگم یه هرزه رو توی خونت راه نده عذابت میده ؟ بخاطر این بچه اومدی ؟ از کجا مطمئنی این مال خودته ؟
در کمد خالی شده ی فلیکس رو محکم بهم کوبید و به طرفش برگشت.
با لحنی که عصبانیت توش موج میزد گفت : انتظار داری باور کنم با کسی جز من خوابیدی ؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت : در هر حال من یه هرزه ام و ممکنه با هر کسی بوده باشم.
…………………………………………
های های.
اینم از پارت 24 .
لطفا کم کاری نکنین و ووت بدید و نظر بدین.
DU LIEST GERADE
start agian [کامل شده]
Romantikکاپل : هیونلیکس . سونگین . چانگمین ژانر : رمنس . کمدی . درام . اسمات .دارک زمان آپ: سه شنبه ها .