Part 26

793 77 11
                                    



اونقدر بالا اورد که نفسش گرفت. 
روی زمین نشست و اب گلوش رو قورت داد و از سوزش گلوش اخمی کرد. 
هیونجین رو به روش نشست و گفت : بهتری ؟
سری تکون داد و به سختی از روی زمین بلند شد و به طرف رو شو رفت. 
دهن و صورتش رو شست و بدون توجه به هیونجین از سرویس خارج شد. 
به محض خروج با بورایی که با یک لیوان شربت جلوش ایستاده بود مواجه شد. 
لبخندی زد و به طرفش رفت. 
چقدر دلش برای این شربت له له میزد و چقدر ولع برای خوردنش داشت. 
لیوان رو از دستش گرفت و یه نفس سر کشید و از خنکیش حظ کرد. 
وقتی شربت تموم شد ، لیوان رو پایین اورد و گفت
: میشه یه لیوان دیگه بخورم ؟
بورا لیوان رو از دستش گرفت و گفت : البته عزیزم
..
برو توی اتاق تا برات بیارم. 
سری تکون داد و به طرف هانا رفت و گفت : بریم بالا دورت بگردم. 
هانا که از می چان و نگاه های مادرش ترسیده بود ، خودش رو به فلیکس چسبوند و با هم از پله ها بالا رفتن. 
هیونجین به سمت اشپزخونه رفت و پارچی که مادرش درست کرده بود رو بلند کرد و به همراه دوتا لیوان توی سینی قرار داد و به طرف اتاقی که برای فلیکس اماده کرده بود رفت. 
فلیکس روی تخت نشسته بود و یه برگه توی دستش گرفته بود و داشت خودش رو باد میزد. 
هیونجین وارد اتاق شد و سینی رو روی تخت گذاشت و خطاب به هانا گفت : به مامانم گفتم برات یه اتاق خشگل درست کنه عزیزم. 
فلیکس با اخم به طرفش برگشت و گفت : هانا پیش خودم می مونه. 
نگاه تیزی به فلیکس انداخت و گفت : شربتتو بخور و صدای منو در نیار. 
فلیکس با عصبانیت سینی رو بلند کرد و روی زمین زد و گفت : با من درست صحبت کن هیونجین. 
صدای داد اونقدر بلند بود که بورا و هیونبین با عجله به طرف اتاق دویدن. 
هیونجین هم عصبی از حالت های فلیکس ، دادی زد و گفت : مثل ادم رفتار کن فلیکس... 
از روی تخت بلند شد و به طرف هیونجین رفت. 
با دوتا دست به سینه اش کوبید و به عقب هلش داد و گفت : نمیخوام .. اخه میدونی یه هرزه نمیتونه مثل ادم رفتار کنه. 
هیونجین عصبی از برخورد های زننده ی فلیکس ، دستاش رو توی مشت فشرد و محکم کمرش رو به دیوار کوبید و با دادی که لرز به تن همه انداخت گفت : ادمت میکنم فلیکس .. کاری میکنم خون گریه کنی.. 
دستاش رو تکون داد تا ازاد بشه ولی موفق نشد. 
بورا در اتاق رو باز کرد و با دیدن اون دو نفر ، متعجب لب زد : هیونجین داری چیکار میکنی ؟ هیونجین با اخم دست های فلیکس رو ول کرد و اتاق خارج شد. 
بورا با اخم شروع به جمع کردن شیشه خرده ها شد
.
بعد از جمع کرد شیشه ها ، لبخندی به فلیکس زد و گفت : یکم بخواب عزیزم. 
با بغض سرش رو تکون داد و به طرف تخت رفت
.
بورا دست هانا ی ترسیده رو گرفت و گفت : بریم عزیزدلم.. 
هانا سری تکون داد و با هم از اتاق خارج شدن. 
به محض بسته شدن در ، دستاش رو روی صورتش گذاشت و شروع به گریه کردن کرد. 
اونقدر گریه کرد که متوجه شدت گرفتن صداش نشد
.
هیونجین پشت در بسته ی اتاق ایستاد و به صدای گریه هاش گوش داد. 
با هر هقی که فلیکس میزد ، حس میکرد تیری توی قلبش فرو میره. 
لبش رو محکم گزید و در رو باز کرد. 
با شنیدن صدای در ، با عجله اشکاش رو پاک کرد. 
بدون توجه به نگاه خیره ی هیونجین به چشم های ریز شده اش ، سرش رو روی بالشت گذاشت و چشماش رو بست تا بخوابه. 
کاملا وارد اتاق شد و در رو بست و قفل کرد. 
به طرف تخت رفت و گوشه ای پشت سر فلیکس خوابید و یکی از دست هاش رو زیر گردن و دست دیگرش رو روی شکم جلو اومده اش گذاشت. 
فلیکس با اخم تقلا کرد تا از بغل هیونجین بیرون بیاد که هیونجین بیشتر بهش چسبید و گفت : تکون نخور
.
با صدای پر از بغض لب زد : ولم کن. 
و دوباره تقلا کرد تا ازاد بشه. 
هیونجین هوفی کشید و به زور گونه های فلیکس رو گرفت و سرش رو به طرف خودش برش گردوند. 
فلیکس با حرص دستاش رو روی دستای هیونجین قرار داد و توی چشماش نگاه کرد. 
هیونجین بدون اهمیت به دعوای دقایقی پیششون ، لب روی لبای غنچه شده ی فلیکس گذاشت و از همون اول زبونش رو وارد کرد. 
فلیکس برای لحظه ای سست شد و اهی لرزون کشید ولی طولی نکشید که دوباره جون گرفت و شروع به تقلا کرد. 
هیونجین لب پایینش رو گزید و دوباره مکید. 
اونقدر مکید که فلیکس کم اورد و دست از تقلا برداشت. 
به چشم های بسته ی هیونجین نگاه کرد و اروم اروم چشم های خودش هم بسته شد. 

هیچ تلاشی برای همکاری با مردش نمیکرد ولیهمین که هیونجین اومده بود ازش دلجویی کنه براش خیلی شیرین و دوست داشتنی بود. 
همانطور که فلیکس رو می بوسید ، دستش رو وارد پیراهنش کرد و شکم سفت و برامده اش رو نوازش کرد. 
فلیکس اروم چشماش رو تا نیمه باز کرد و دست روی دست هیونجین گذاشت و بوسه ای اروم به لباش زد. 
هیونجین که انگار فقط منتظر همین بوده باشه ، بوسه رو قطع کرد و توی چشم های فلیکس نگاه کرد و گفت : اینقدر تخس نباش ... هم خودت رو داری اذیت میکنی هم اطرافیانت رو. 
بدون هیچ حرفی سرش رو به طرف دیگه ای برگردوند و چشماش رو بست تا بخوابه.  هیونجین هوفی کشید و لباش رو به گردن فلیکسرسوند. 
بوسه ای محکم روش گذاشت و گفت : دوستت دارم فلیکس. 
فلیکس بازم حرفی نزد و چشماش رو بست تا بخوابه
.
فعلا از تخس بودن خسته شده بود. 
نیاز داشت بخوابه تا دوباره بتونه تشدید نیرو کنه. 
.
.
.
عصر با صدای در ، نفس عمیقی کشید و از توی بغل هیونجین بیرون اومد. 
هیونجین هم نفس عمیقی کشید و با چشم های سرخ شده از کم خوابی به طرف در رفت و بازش کرد.  بورا لبخندی زد و گفت : بیایین عصرونه بخوریم عزیزم. 
سری تکون داد و گفت : الان میاییم. 
بورا باشه ای گفت و به اتاق نگاه کرد و اروم گفت :
فلیکس بهتر شد ؟
دستی به چشماش کشید و گفت : اره اوکیه. 
بورا بازم لبخند زد و گفت : خوبه .. زود بیایین ..
امیدوارم دوست داشته باشه. 
لبخند یوری زد و گفت : الان میایین پایین. 
و با اتمام حرفش وارد اتاق شد وبه طرف فلیکس رفت. 
روی تخت کنارش نشست و دستش رو توی موهاش فرو کرد و گفت : فلیکس ؟
نفس عمیقی کشید و اروم چشماش رو باز کرد و گفت : بله. 
خم شد و پیشونیش رو بوسید و گفت : بیا بریم عصرونه بخوریم. 
روی تخت نشست و گفت : چیه ؟
شونه ای بالا انداخت و گفت : نمیدونم عزیزم .. بیا بریم. 
سری تکون داد و هر دو با هم به طرف مستر رفتن و بعد از شستن صورت هاشون به طرف سالن رفتن
.
بورا با لبخند شربتی که فلیکس دوست داشت رو روی میز گذاشت و گفت : سلام عزیزم خوب خوابیدی ؟
لبخند محوی زد و جایی که بورا براش اختصاص داده نشست و گفت : بله. 
بورا با همون لبخندی که با دیدن فلیکس از لباش جدا نمیشد گفت : خوبه عزیزدلم .. این دونات رو خودم درست کردم امیدوارم دوست داشته باشی عزیزدلم.  با دیدن کاکایو روی دونات و پودر قند هایی که روشون بود ، اب دهنش رو از اشتیاق زیاد قورت داد و یکی از اون ها رو برداشت و شروع به خوردن کرد. 
چقدر شیرین جات دوست داشت و لذت میبرد. 
حس میکرد بهترین چیزی که توی این 28 سال زندگی خورده همیه. 
هیونجین با دیدن اشتیاق فلیکس توی خوردن ، لبخندی زد و کل ظرف دونات رو از وسط برداشت و رو به روش گذاشت. 
می چان با حرص دستاش رو مشت کرد و گفت :
هیونجین عزیزم یه دونات بهم بده لطفا .. هوس کردم. 
هیونجین با اخم بهش نگاه کرد و گفت : خودت بردار .
می چان با لحنی لوس لب زد : خب یه دونه بهم بده
.
هوفی کشید و خواست یکی از دونات ها رو به می چان بده که فلیکس از روی صندلیش بلند شد و کل ظرف دونات رو همراه خودش بلند کرد و به طرف می چان رفت. 
ظرف رو محکم روی میز کوبید و گفت : بیا کوفت کن .. چیزی که تو دوست داشته باشی من ازش متنفرم. 
می چان با اخم دستاش رو مشت کرد و برای عصبی کردن فلیکس لب زد : من هیونجینم دوست دارم یعنی تو ازش متنفری ؟
فلیکس نگاهی به هیونجین که دست از خوردن کشیده بود و بهش خیره شده بود ، انداخت و گفت :
شاید. 
و با اتمام حرفش به طرف اتاق رفت. 
هیونجین اخمی از روی ناراحتی کرد و از روی صندلی بلند شد. 
به طرف اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباس هاش ، از خونه بیرون زد. 
بورا اهی کشید و نگاهش رو از در بسته ی اتاق گرفت و به در سالن که چندی پیش پسرش ازش بیرون رفته بود ، داد. 
.
.
سه روز از زمانی که فلیکس جلوی همه از نفرتش به هیونجین گفته بود ، می گذشت. 
توی این سه روز هیونجین حتی یک بارم خونه نیومده بود و حتی یه زنگ هم نزده بود. 
فلیکس توی این سه روز از اتاقش خارج نشد و بورا به زور یه قاشق غذا دهنش میکرد تا بچه رشد کنه.  دست خودش نبود .. نمیتونست غذا بخوره و بیشترچیز هایی که میورد رو بالا میاورد دقیقا برعکس می چان که توی همین چهار ماه هم حسابی وزن اضاف کرده بود. 
از روی تخت بلند شد و نگاهی به موبایلش انداخت. 
با دیدن شماره ی منشی بار که روی صحفه ی گوشیش افتاده بود ، اخمی کرد و وارد مخاطبینش شد و شماره اش رو گرفت. 
بعد از سه بوق جواب داد : سلام روبی .. امروز میتونی اجرا کنی ؟ بار داره مشتری ها رو از دست میده. 
اب دهنش رو قورت داد و نگاهی به شکمش انداخت و با خودش گفت : یعنی اشکالی نداره ؟
ولی بعد از چند لحظه بی اهمیت به کوچولوی توی شکمش لب زد : باشه .. الان میام بار ... توی صحفه ی بار بنویس که دارم میام ... فعلا. 
بدون اجازه دادن به منشی برای خداحافظی ، تماسرو قطع کرد و به طرف مستر رفت و
لباس هاش رو در اورد و دوش اب رو باز کرد. 
دستش رو زیر اب گرفت و به محض متعادل شدنش ، کل بدنش رو زیرش فرو برد و دستی به موهاش کشید تا خیسشون کنه. 
با حس خیس شدن بدن و موهاش ، به طرف قفسه رفت و شامپویی که عاشق بوش بود رو برداشت و روی موهاش ریخت و شروع به ماساژ دادن کرد. 
وقتی کل موهاش کفی شد ، لیف رو برداشت و شامپو بدن روش ریخت و شروع به مالیدن به بدنش کرد. 
به محض رسیدن به شکمش ، دست از کار کشید و برای یه لحظه دلش ضعف رفت. 
یعنی این کوچولوی توی شکمش  چه شکلی بود ؟ نفس عمیقی کشید و لب زد : اگر بخوام سقطتت کنم.. ناراحت میشی ؟ میدونی بچه .. من میترسم .. از داشتن تو توی زندگیم میترسم. 
اگر برقصم اتفاقی برات میوفته ؟
متاسفم کوچولو ولی فکر کنم تو جایی توی زندگی من نداری. 
و با بغضی که توی گلوش گیر کرده بود لیف رو روی بدنش کشید و بعد از کفی شدن کل بدنش ، زیر اب رفت و سر و بدنش رو شست. 
بعد از چیزی حدود 20 دقیقه از حموم خارج شد و به طرف دراور رفت. 
از توی کشو باکسری در اورد و تن کرد. 
بعد از اون به طرف کمدی که لباس هاش رو توش چیده بود رفت و پیراهن گشاد و شلوار لی مشکی برداشت و پوشید. 
حوصله ی خشک کردن موهاش رو نداشت پس فقط با حوله ابشون رو گرفت و اهمیتی به نم دار بودنشون نداد. 
در هر صورت بخاطر اون بچه ای که چند دقیقه یا چند ساعت دیگه بیشتر وجود نداشت ، به شدت گرمایی شده بود پس اشکالی نداشت اگر با موهای نم دار میرفت به طرف بار. 
وقتی کاملا اماده شد ، کیف پول و موبایلش رو برداشت و از اتاق خارج شد. 
پله ها رو دونه دونه پایین اومد و بدون توجه می چانی که داشت میوه میخورد ، به طرف در رفت. 
بورا با دیدن فلیکس از اشپزخونه خارج شد و با لحنی خوش گفت : جایی میری عزیزم ؟
به طرف بورا برگشت و گفت : یه کاری برام پیش اومده لطفا مراقب هانا باشید .. خداحافظ. 
و با عجله از خونه بیرون زد. 
بورا متعجب ابرویی بالا داد و متوجه ی حالت های عجیب فلیکس شد. 
به سرعت به طرف سالن رفت و موبایلش رو برداشت. 
شماره ی هیونجین رو گرفت و خدا خدا میکرد تا جواب بده. 
.
با صدای زنگ موبایلش ، دست از کار کشید و بهش نگاه کرد. 
با دیدن شماره ی مادرش اخمی کرد و خواست جواب نده ولی خب یه حسی بهش گفت که حتما باید این زنگ رو جواب بده. 
موبایل رو برداشت و ایکون سبز رو زد : بله مامان
.
بورا نفس راحتی کشید و گفت : وای هیونجین خداروشکر که جواب دادی .. الان فلیکس از خونه زد بیرون .. چشماش رو ارایش کرده بود و رژ زده بود .. خیلی زود از خونه خارج شد .. میترسم بازم بخواد بلایی سر بچه بیاره .
با چشم های درشت شده ، از روی صندلی بلند شد و گفت : چی ؟ چشماش رو ارایش کرده ؟
بورا اره ای گفت و هیونجین با عصبانیت صداش رو بالا برد : چرا جلوش رو نگرفتی ؟ هان ؟
بورا کمی موبایل رو از گوشش فاصله داد و گفت :
هیونجین عزیزم .. اروم ب...
و صدای بوق ممتد توی گوشش بهش فهموند که پسر قطع کرده. 

start agian [کامل شده]Where stories live. Discover now