بخش اول

52 8 0
                                    

روی تنه درخت خشکیده افرا درازم کردم و صدای ناله و اعتراضش توی بین شاخ و برگ ها پیچید:
-«سبی تو قدرت کنترل رو از من میگیری!»
موهای بلوطی مجعد و دستهای برنز و قدرتمندش که کمرم رو محکم گرفته بودند تنها بخش هایی از اون بود که با بالا بردن گردنم میتونستم ببینم.
با حس زبونش که دور رینگم چرخید و گاز ضعیفی که گرفت، ناله ای از بین لب هام خارج شد و زمزمه کردم:
«کریس، یواش تر ... »
مطمئن نبودم که صدام رو شنیده باشه.
با یک دستم زمین و با  دست دیگه ام خاک رو چنگ زدم.
رطوبت و مکش دهنش دور آلتم، تمام جون باقی مونده ازم رو بیرون میکشید و چشم هام سیاهی میرفت.
سرعت انگشتهاشو داخلم بیشتر کرد، نفس عمیقی کشیدم و بعد از اون دیگه هیچ چیز نفهمیدم.

***

-«تو امگای قوی منی!»
قاشق چوبی دمنوش رو داخل دهن خشکم گذاشت و  پیشونی ام رو بوسید.
بوی دم کرده گل های وحشی فضای چادر رو پر کرده بود.
کریس از جا بلند شد و قبل از اینکه سبد داروها رو با خودش ببره پرسیدم:
«مادرت هنوز نمیخواد با من حرف بزنه؟»
کریس سرش رو پایین انداخت.
سنگینی صداش رو حس کردم.
انگار بغضی رو به زور نگه داشته بود:
-«اون کم کم بهت عادت میکنه... مهم منم که میخوام پیشم باشی.»
حق با کریس بود.
ما همدیگه رو میخواستیم.
هرچقدر هم که من رو به عنوان جبران و آشتی دو قبیله پیشکش کرده بودند اما... مهم نبود.
سرم رو دوباره روی بالشت گذاشتم و وقتی کریس پرده رو پایین انداخت، حلقه چوبی دور انگشتم رو به جای لب هاش بوسیدم.

***

شعله های رقصان آتش، تمام چادرهای به خواب رفته ی شب رو روشن کرده بود.
لنگ زنان از کنارشون رد شدم و به سایه ی بزرگی که به سنگی تکیه داده بود رسیدم.
-«هنوز نخوابیدی کریس؟»
کریس با دیدن من فورا از جا بلند شد، خز شنلش رو باز کرد و دور من پیچوند.
آغوشش حتی از آتش کنار چادرها داغ تر بود.
-«باز هم کابوس دیدی سبی؟»
به چشم های براق آبی رنگش خیره شدم. به اون چشم ها قول داده بودم دروغ نگم.
-«هرشب... من از مردن خانواده ام میترسم.»
کریس گره آخر طناب دور پرهای عقابی که روی پاهاش چیده بود محکم کرد. دستی روشون کشید و گفت:
-«من و تو... با همیم... هیچ چیز جدامون نمیکنه. تو تا ابد توی ذهن و دل من هستی...
(مکث کرد) ... تو چی؟»
سرم رو از بازوهای قدرتمندش بیرون اوردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
«دوست دارم ازت یک بچه داشته باشم.»
کریس دستش رو روی سینه ی لختم کشید و تا گردنم، چونه و لبهام بالا برد.
روی لبهام رو نوازش کرد و گفت: «دوست داشتم بگی که من هم تا ابد توی ذهن و دلت هستم.»
لبهامو باز کردم و سرانگشتش رو بوسیدم.
-«هستی ... برای همین میخوام چیزی که از وجود توئه داشته باشم... چیزی بیشتر از عشق بازی ازت میخوام... »
کریس قهقهه مردانه ای زد. از همونهایی که سفیدی دندونهاش از بین لبهای سرخش خودنمایی میکرد. تاج پر رو روی سرم گذاشت و گفت:
-«من چیز بیشتری برای زیبایی های تو ندارم سبی... این فکرهارو از سرت بیرون کن!»

***

امگای مادر، آلفای پدر، خواهر، امگای بزرگ و آلفای بزرگ کریس دور آتش جمع شده بودن تا شام اولین سال کبیسه ای که در قبیله ی اون ها بودم رو بخوریم.
من اجازه دست زدن به هیچکدوم از غذاهای دور آتش رو نداشتم. این سنت اونها بود!
به جای اون، کریس باید خودش، لقمه های غذا رو با دقت و ظرافتی که از دست‌های مردانه اش بعید میدونستم درست میکرد و خودش دهنم میگذاشت.
بوسه های بی وقفه اش باعث میشد مادرش بیشتر از قبل اخم هاشو در هم بکشه.
پدربزرگ و مادربزرگ کریس، هیچ حرکتی نمیکردند و به من زل زده بودند.
معذب بودم.
حق داشتند.
من یکسال قبل در ازای کشته شدن پسر بزرگ آلفای اونها توسط برادر خودم، برای برقراری صلح و  جلوگیری از جنگ و انتقام، به این قبیله واگذار شده بودم.
وقتی همه امگاهای قبیله ما، باید بدون هیچ لباسی روی برفهای یخ زده دراز میکشیدیم تا آلفای قبیله ی مقتول یک نفر رو برای انتقام انتخاب کنه، اون من رو انتخاب کرد.
کریس خودش امگاش رو انتخاب کرد!
تمام این یکسال رو زیر نگاه های سنگین مادر کریس و بی تفاوتی پدرش گذروندم.
تنها کسی که جز کریس من رو دوست داشت، خواهر 5ساله کریس، اسکارلت بود.
اون دختر اولین کسی بود که از اون قبیله من رو بغل کرد و خوب یادمه که بهم گفت:
«میشه منم سبی صدات کنم؟»

قاصدک (سباستین×کریس)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora