مراسم یادبودی برای پدربزرگ برگزار شد.
همه ی اعضای قبیله دور هم جمع شده بودند و بعد از سوزوندن جسد پدربزرگ، ، مقام آلفای قبیله به پدر کریس رسید.
مراسم سوگواری اونها با قبیله ما کمی متفاوت بود.
کریس برخلاف قبیله ما که هنگام وداع با مردگانمون خز سفیدرنگی روی دوش می اندازیم، خز سیاهی روی دوشش انداخته بود و نیمی از صورتش رو با خون و نیم دیگه اش رو با رنگ سفید تزئین کرده بود.
نقش های نارنجی، آبی روی قفسه سینه اش، نمادی از احترام نمادین خانواده اونها به چهارعنصر جهان بود.
نزدیک من شد و انگشتهاشو داخل رنگ نارنجی فرو کرد و خطی روی پیشونیم کشید.
به چشمهای با صلابتش نگاه کردم و از اینکه میخواست من هم مثل عضوی از خانواده، به رنگ اونها تزئین بشم، ذوق زده شدم و اجازه دادم با انگشتهایی که حالا آبی بودن اطراف سینه و روی شکمم رو نقاشی کنه.
مادر کریس پچ پچی در گوش کریس کرد و با خصومت از کنارمون رد شد.
سرم رو از شرم پایین انداختم. خوب میدونستم بهش چی گفته.
+«نباید از رنگهای خانواده تون برای من استفاده میکردی!»
دستش رو زیر چونه ام گرفت و با لبخند گفت:
«هی! سبی! به من نگاه کن... تو عضوی از منی... پس عضوی از خانواده ای! به حرف هیچکس گوش نده!»
مادربزرگ که از نظر من کمی رنگ پریده تر از گذشته یه نظر میرسید، کنار جسد سوخته ی پدربزرگ، تاجی از پرهای سیاه رنگ کرکس روی سرش گذاشت و با صدای طبل ها، شروع به خواندن دعایی کرد:
«ای بزرگان قبیله و ای آنانکه مرگ را پایانی بر این دنیا نمیدانید... روح آلفای پدر به خدای گرگ پیوسته و در آرامش است اما این قبیله او را هرگز از یاد نخواهد برد.»
پدرکریس روی زمین زانو زد و تکه ای از آتش رو از بین آتش خاکستر پدربزرگ بیرون آورد و گفت: « ای خاندان من، همه با هم به او بیاندیشید و او را در بهترین حالت، متصور شوید.»
تمام اعضای قبیله چشمهاشون رو بسته بودن و دستهاشونو به حالت دعا گرفته بودن.
با تعجب به امواج نورانی نقره ای رنگی که همراه با طوفان شدیدی از بین اونها به سمت جایی که کریس ایستاده بود حرکت میکرد.
ترسیدم! این اولین بار بود که چنین چیزهایی رو میدیدم.
نمیتونستم از جام جم بخورم اما بعد چیز حیرت انگیزتری رو دیدم.
امواج نورانی کمرنگ تر شدند و حالا پدر بزرگ، صحیح و سالم، درست کنار کریس ایستاده بود و لبخند میزد.
DU LIEST GERADE
قاصدک (سباستین×کریس)
Fanfiction. ♦️داستان کوتاه: "قاصدک" ♦️ژانر:امگاورس، درام، تراژدی( یک افسانه سرخپوستی) ♦️شیپ:اونستن ♦️تعدادپارت:۸ ♦️خلاصه: با ناباوری به رد خون روی دستهام نگاه کردم. من 8سال به همه روش ها چنگ زده بودم تا فقط یک بچه داشته باشیم اما اون... هیچوقت با من موافقت...