بخش دوم

34 5 0
                                    

من امگای ضعیفی نبودم اما بیماری که از زمان تولدم همراهم بود و توی سرما خودش رو بیشتر نشون میداد، باعث شده بود رنگ پوستم خیلی روشن تر به نظر برسه.
اغلب گونه ها و دماغم قرمز بودند و سفیدی موهامتوی این سه سال روزبه روز بیشتر میشد.
کریس عاشق این بود که من رو روی پاهای بزرگش بشونه و بدنم رو مثل یک گرگ گرسنه بلیسه.
و بعد از اینکه اغلب نقاط بدنم از داغی زبونش قرمز بشه، پوزخندی بزنه و گردنش رو عقب بگیره تا به اثر هنریش نگاه کنه.
پوست تیره و موهای بلوطی و بلندش که تا روی سر شونه هاش میریخت و همینطور ته ریش نرمش، باعث میشد گونه هام از خواستنش سرخ تر بشن و اون هربار با شیطنت بهم بگه:
«جاهای دیگه ای باید قرمز بشن، چرا گونه ها و گوش هات؟»
و من هربار بهش جواب بدم:
«چون تو آلفای منی و من با همه وجودم میخوام تو رو توی خودم داشته باشم»
و اون هربار من رو به پوست تنش بچسبونه و در گوشم زمزمه کنه:
«نه سبی!... من نمیخوام تو رو از دست بدم.»
و من هربار از حرص با ناخن هام‌پوست پشتش روخراش بدم و اون به عنوان تلافی‌تهدیدم کنه:
"اگه ناخنهاتو بیرون نکشی، وقتی ماه کامل بشه،میبرمت توی رودخونه و طلسمت میکنم"
و من میترسیدم‌و کوتاه میومدم. چون داستان رودخونه رو توی سالهایی که پیش کریس بودم شنیده بودم.

(وقتی ماه کامله، نزدیک رودخونه نشو!)

***

مهره های چوبی رو یکی یکی از نخ رد میکردم‌تا گردنبندم رو کامل کنم اما نور محوی حواسم رو پرت کرد.
کنجکاو شدم.
سایه ی روشن متحرکی که روی چادرم افتاده بود رو من رو بیرون کشید و تا کنار چاه آب به دنبالش راه انداخت.
چشمهامو چندبار بازوبسته کردم و مطمئن شدم که خواب نمیدیدم.
اون سایه ی روشن، شبیه یک روح بود!
یک روح واقعی و با اینکه توی هوا شناور بود اما آرامشی که از اون میگرفتم، باعث ترسم نمیشد.
چهره آشنای اون سایه باعث شد تا بهش نزدیک تر بشم و وقتی برگشت و با چشمهای زل زده بهم خیره شد، دو قدم به عقب برداشتم.
مادربزرگ کریس همیشه اینطور نگاهم میکرد اما اینبار کمی فرق داشت!
پرها و الیاف لباسش به قدری کمرنگ بودند که میتونستم به وضوح از داخل بدنش، پشت سرش رو ببینم، درست شبیه زنی مسن که در حال محو شدن بود!
از دستی که ناگهانی روی شونه ام قرار گرفت هینی از ترس کشیدم.
+«کریس!»
-«نترس سبی... من اینجا پیشتم»
+«تو هم میبینی؟! چرا مادربزرگ اینطوری شده؟»
با دست نشونش دادم. دو دل بودم. از طرفی دلم میخواست کریس اون رو نبینه و بهمه بگه فقط خیالات و کابوسه اما از طرفی دوست داشتم حرفم رو باور کنه.
-«اون مادرِ مادر بزرگه سبی! مادربزرگ توی چادر خودشه»
+«پس چرا شبیه یک شبحه؟»
-«بیا برگردیم به چادر... اونجا برات توضیح میدم، هوا داره سرد میشه، نمیخوام مریض بشی.»
تا خود چادر هیچ حرفی بینمون ردوبدل نشد.
وقتی وارد شدیم، شمعی روشن کرد.
پوست خرس روی شونه هاش رو روی زمین گذاشت و برهنه جلوی من ایستاد.
خودم رو بهش نزدیکتر کردم و دستهامو دور کمرش حلقه کردم.
انگشتهاشو روی موهام تاب داد و گفت:
«چیزی که تو از اون پیرزن دیدی روح نبود! تصویری از مادرِمادربزرگمون بود که با یادآوری افراد قبیله شکل واقعی گرفته و بین ما زندگی میکنه... اون الان 10 سال از مرگش میگذره»
با تعجب به حرفهاش گوش کردم.
قبیله ی ما هم اعتقاد به زندگی بعد از مرگ داشت اما اونها به هیچ وجه فردی که میمرد رو به دنیا برنمیگردوندن. چیزی که کریس راجع به تصویر مردگانشون به من گفت، من رو به فکر فرو برد تا اینکه با صدای سوالش به خودم اومدم:
« دوست داری امشب چطور معاشقه کنیم سبی؟»
سرم رو بالا گرفتم تا گرمای محبت آمیز چشمهاشو عمیق تر ببینم.
بهترین فرصت برای داشتن آرزوم بود. با برق امیدواری گفتم:
«منو نات کن کریس... بیا یه میراث ازت داشته باشیم.»
کریس دستهاشو روی کمرم سر داد و انگشتش رو مثل همیشه بدون هیچ اخطاری داخلم فرو کرد. ناله ای کردم و خودم رو بیشتر به پاهاش چسبوندم.
کمرم رو روی ساعدش خم کرد و تکیه گاهم شد و انگشتش رو عمیق تر برد. اون همیشه طوری باهام بازی میکرد که با تمام وجود، اختلاف جثه هامون رو به رخم بکشه.
عضلات تنوندش همیشه پوشاننده ی جثه ی ظریف و پوست تیره اش، مکمل پوست رنگ پریده و ماهگون من بود.
ناله بلندی کردم و گفتم: «لطفا کریس... من تو رو میخوام...»
سرم رو برگردوندم تا صورتش رو ببینم.
سکوت کرده بود و معنی این سکوتش رو خوب میدونستم.
بازهم میخواست منو از حس وجودش محروم کنه.
حرکات تند انگشتش و برخوردش با نقطه اسفنجی درونم، باعث شد زانوهام شروع به لرزیدن بکنه.
دست از ادامه معاشقه کشید و لبهاشو روی لبهام گذاشت. قبل از اینکه دوباره از حال برم، من رو روی تشک پارچه ایم برگردوند و بازوها و سینه ستبرش دیوار امن خوابم شد.

قاصدک (سباستین×کریس)Where stories live. Discover now