اسکارلت کنار رودخونه نشسته بود و مشغول بازی با سنگ های رنگارنگی بود که پیدا میکرد.
توت های وحشی رو داخل سبد چیدم و بعد از اینکه از دنبال کردن سنجابی که از درخت بالا میرفت دست برداشتم، سمت اسکارلت رفتم و صداش کردم:
«اسکارلت باید برگردیم.»
اما جوابی ازش نشنیدم.
با نگرانی دنبالش رفتم اما هیچ جا پیداش نکردم.
خسته تر از قبل، با نفسهایی که به شماره افتاده بودن، تمام طول رودخونه رو پایین رفتم و با صدای بلند اسمش رو داد کشیدم اما انگار اب شده بود.
سراسیمه سمت چادرها رفتم.
تصویر پدربزرگ روی سنگها نشسته بود و به من توجهی نمیکرد.
به سمت چادر مادر رفتم و داد زدم. اون هم با نگرانی بدون اینکه صندلهاشو پا کنه از چادر بیرون زد. فرصت نداشت تا جمله های بیشتری برای مقصر شمردن من پیدا کنه اما با همون جملات کوتاه هم عذاب وجدان رو توی من شعله ور کرد.
تا شب تمام جنگل، دشت و رودخونه رو زیرورو کردیم اما اسکارلت، پیدا نشد!
بااینکه به من گفته بودن باید توی چادر بمونم اما عذاب وجدان راحتم نمیگذاشت.
با اضطراب سمت جنگل دویدم و فقط اسم کریس رو صدا میزدم.
از بین تمام آلفاهایی که داخل جنگل بودن و سرشون رو برگردوندن، فقط یک نفر با سرعت سمتم دوید و منو به آغوش کشید.
-«تقصیر تو نیس سبی... تقصیر تو نیس...»
اشکام گونه هام رو خیس کرده بودن.
-«من فق... فقط... یه ... لحظه... »
رد اشکهامو بوسید و منو به چادر برگردوند.
مادرش دنبالش اومد و انگار میخواست با زخم زدن به من، دل نگران خودش رو آروم کنه. سر کریس داد کشید:
«اون رو به قبیله اش برگردون، اینجا جایی برای اون نیس!»
اما کریس جلوی من ایستاد و مادرش رو از چادر بیرون کرد.
صدای دعواشون رو میشنیدم.
اینکه به مادرش گفت، منو دوست داره و مهم نیس بقیه چی میگن.
و مادرش که گفت من بخاطر خون پسرش وارد قبیله شدم و هیچ جایگاهی ندارم و فقط بخاطر کریس من رو تحمل میکنن.
بغضم شکست.
گوشه چادر چمباتمه زدم و به سرنوشتم فکر کردم.
به اینکه اگر کریس در یکی از شکارهایش کشته بشه و بخوان مثل رسومات خودشون احیاش کنن، من باید با تصویری که بعد از 10 سال ناپدید میشد زنده بمونم؟
دیگه حتی اسکارلت رو نداشتم و تنها کسی که به معنای واقعی برام مونده بود کریس بود.
نگرانی همه ذهنم رو میجوید.
کریس وقتی از بیرون برگشت از دیدن من آشفته شد.
-«اسکارلت رو پیدا میکنم سبی، نگران هیچ چیز نباش! مادرم هنوز به بودنت عادت نکرده اما کم کم عادت میکنه.»با بغض و ناکامی گفتم:
«هشت ساله که این حرف رو بهم میزنی کریس، اونا فکر میکنن من ناقصم، فکر میکنن گرگ واقعی نیستم، اگه بچه ای از تو داشتم اینطور باهام رفتار نمیکردن، اگر حداقل میذاشتی یه بار گرگم رو آزاد کنم اینطوری نمیگفتن»کریس اخمهاش درهم رفت.
-«از اینکه مدام از من اینو میخوای خسته نشدی؟ جواب «نه» من برات کافی نیست؟»
سرش دادکشیدم! برای اولین بار:
«تو نگران مُردن من و تنهایی خودتی اما اگر حتی بعد از به دنیا آوردن بچه مون بمیرم، میتونی تصویرم رو زنده کنی و تا وقتی که بچه مون رو بزرگ میکنیم پیشتون باشم.
حداقل شاید بعدازون خوشحال بشم و خانواده ات من رو به عنوان یه شخصی که توی قبیله تون حضور داره بپذیرن، من الان توی این قبیله حتی از تصور پدربزرگت هم محوتر و بی ارزش ترم من حتی... »ضربه سیلی داغی که روی صورتم نشست، جمله ام رو شکست.
دست لرزونم رو روی صورتم گذاشتم و با ناباوری به رد خون روی دستهام نگاه کردم.
من 8سال به همه روش ها چنگ زده بودم تا یک بچه داشته باشیم اما اون...
هیچوقت با من موافقت نکرد!به چشم های عصبانی و خون گرفته اش نگاه کردم که گفت:
«هیچوقت نگو بی ارزشی! من برای داشتن تو با همه جنگیدم»
🐺قسمت آخر به زودی...
STAI LEGGENDO
قاصدک (سباستین×کریس)
Fanfiction. ♦️داستان کوتاه: "قاصدک" ♦️ژانر:امگاورس، درام، تراژدی( یک افسانه سرخپوستی) ♦️شیپ:اونستن ♦️تعدادپارت:۸ ♦️خلاصه: با ناباوری به رد خون روی دستهام نگاه کردم. من 8سال به همه روش ها چنگ زده بودم تا فقط یک بچه داشته باشیم اما اون... هیچوقت با من موافقت...