+ «دیگه کیا تصویرن کریس؟... برام تعریف کن... بهم بگو»
کریس اخمی کرد. بوسه ای روی پام گذاشت و گفت:
-«اونها اجداد و اقوام منن سبی... اینکه بپرسی کی تصویره، زیاد جالب نیست!»
متوجه حرفم شدم و سریع عذرخواهی کردم.
مادربزرگ هم کمرنگ تر شده بود، پس شاید اون هم یک تصویر بود!
+«مادربزرگ هم؟»
کریس دستش رو از دور آلتم جدا کرد و بعد از هوم تاییدی، اون رو داخل دهنش برد.
آهی از بین لبهام خارج شد و سعی کردم به ملافه ها چنگ بزنم اما دستهام به بازوهای قدرتمندش گره خورده بودند.
از فکر اینکه دیگه چه کسایی تصویرن بیرون اومدم.
حرکت عقب و جلوی سر کریس تندتر شده بود و حس نزدیک شدن به اوجی رو میکردم که تا بحال تا این حد پیش نرفته بود. تمام حواسم رو جمع کردم که اینبار بیهوش نشم و بتونم تا آخرین لحظه، چشم های پرحرارت و صدای نفس های تندش رو حس کنم.
دوباره فکری مثل جرقه از ذهنم عبور کرد. مادربزرگ و پدربزرگ هردوتاشون، تصویری از بهترین خاطراتی بودن که نزدیکان و افراد قبیله میخواستن که اونها رو مجسم کنن تا همچنان با اونها زندگی کنن!!؟ این ... این ...
+«این خارق العاده است!»
با صدای بلندی این جمله رو گفتم و کام داغم رو داخل دهن کریس حس کردم اما بلافاصله با مکیده شدنش حسی شبیه به مستی اشباعم کرد.
نتونستم ناله ی بی اختیارم رو متوقف کنم و فورا دستم رو جلوی دهنم کوبوندم.
میدونستم اگر کسی صدامو از بیرون چادر شنیده باشه، قطعا توی حصاری از کنایه های جدید اسیر میشیم...
همونطور که بار آخری که با هم مشغول عشقبازی بودیم این اتفاق افتاده بود و پدرش بدون هیچ احترامی به حریم شخصی ما، درست وقتی داشتم از شدت عطش خواستن آلفام ناله میکردم، وارد چادرمون شده بود و بعد از برانداز کردن موقعیت مون با لحنی دستوری به کریس گفت:
«بهتره به جای این کارها حواست به نمردن امگات باشه!»
با یادآوری اون صحنه، بازهم همون احساس ناتوانی و حقارت کل وجودم رو آتیش زد.
دستهام که هنوز محکم جلوی صورتم گرفته بودم با نوازش دستهای قوی کریس کنار رفتن و بلافاصله بعد لبهامو اسیر بوسه های خیس و داغش کرد.
اون اضطرابی که تمام بدنم رو منقبض کرده بود کم کم داشت از تنم بیرون میرفت.
-«منو از شنیدن صدای ناله هات محروم نکن سبی...میدونم داری به دفعه قبل فکر میکنی ولی ما بهم قول دادیم فراموش کنیم که دفعه قبل چی پیش اومده... من اینجام و حواسم به امگام هست... چیزی نمیتونه مانع عشق من و تو بشه، حتی زندگی توی قبیله!»
به چشمهای مطمئنش نگاه کردم.
+«من نمیخوام تو رو به خاطر مراقبت از من سرزنش کنن...»کف دستهامو محکم فشار داد و گفت:
«اگر قراره به خاطر ساختن این زندگی و آرامشی که از داشتنت دارم، سرزنش بشم، دوست دارم تا آخر عمرم سرزنش بشنوم»لبخند زدم. شمع کنارمون رو خاموش کرد و چادر توی تاریکی کامل فرو رفت.
با دلخوری توی گوشش زمزمه کردم:
+«اگر میذاشتی گرگم رو بیدار کنم شاید خانواده ات دوسم داشتن»
گرگ درونم، ده ها برابر قوی تر از خودم بود.
اونقدر قوی که میدونستم جسم انسانیم طاقتش رو نمیاره و شاید تاابد محبور بشم توی اون فرم باقی بمونم.
کریس از از دست دادن من می ترسید و هیچوقت اجازه چنین کاری رو به من نمیداد.از دو طرف کمرم محکم گرفت و منو روی بدن گرمش خوابوند و بعد از لیسیدن اشک هایی که گونه هامو تر کرده بود گفت:
«تو نیازی به دوست داشتن دیگران نداری سبی، تو فقط باید خودتو همونطور که من دوست دارم، دوست داشته باشی.»
گوشم رو روی قلبش گذاشتم و با صدای ضربان عشقی که حکم بک لالایی برام داشت، چشمهامو بستم و توی تصوراتم با اون، فرسنگ ها از کوهستان و جنگل ها عبور کردیم.
برای خودمون؛ زندگیِ مستقل خود خودمون. یه امگا و یه آلفای خوشبخت که همدیگه رو کامل میکردن.

YOU ARE READING
قاصدک (سباستین×کریس)
Fanfiction. ♦️داستان کوتاه: "قاصدک" ♦️ژانر:امگاورس، درام، تراژدی( یک افسانه سرخپوستی) ♦️شیپ:اونستن ♦️تعدادپارت:۸ ♦️خلاصه: با ناباوری به رد خون روی دستهام نگاه کردم. من 8سال به همه روش ها چنگ زده بودم تا فقط یک بچه داشته باشیم اما اون... هیچوقت با من موافقت...