اسکارلت، آستین لباسش رو بالا زد و گفت: «تازه اینجا هم کک و مک دارم!»
خندیدم و گفتم: «پوست تو خارق العاده است! هیچکس مثل تو نیست! »
-«اما کریس به من میگه من یه هویج گنده ام! منم بهش گفتم تو هم یه تنه درخت گنده ای!»
بلندتر خندیدم.
مادر کریس، از چادر مادربزرگش بیرون اومد. موهای تیره ی بافته شده اش از دو طرف تاج پردارش آویزون بود.
طبق معمول صورت سرد و خشکش، سیلی به لبخندم کوبوند و بدون هیچ حرفی، بازوی اسکارلت رو گرفت و از کنار من بلندش کرد.
اسکارلت مقاومت نکرد. همونطور که پاهاش روی چمن ها کشیده میشد، فقط برای من بوسه ای توی هوا فرستاد و چشمکی زد.
باورم نمیشد که مادر و پدر کریس بعد از سه سال، هنوز هم من رو نمیخواستن و این حس غربت من رو بیشتر میکرد.
صدای شیپور بلند شد و گروه شکارچی های قبیله به سرعت بهمون نزدیک شدن. شکار گروه روز جمعه، گوزن های بیشتر و بزرگتری بودن که مطمئن بودم اگر کریس همراهشون نبود از پسش برنمیومدن.
با شتاب به سمتش دویدم و وقتی بین نقش های صورت پر خونش چهره ی نگرانش رو دیدم، ترس میخکوبم کرد.
پدربزرگ حین شکار کشته شده بود و این خبر قبیله رو در سکوت فرو برد.
YOU ARE READING
قاصدک (سباستین×کریس)
Fanfiction. ♦️داستان کوتاه: "قاصدک" ♦️ژانر:امگاورس، درام، تراژدی( یک افسانه سرخپوستی) ♦️شیپ:اونستن ♦️تعدادپارت:۸ ♦️خلاصه: با ناباوری به رد خون روی دستهام نگاه کردم. من 8سال به همه روش ها چنگ زده بودم تا فقط یک بچه داشته باشیم اما اون... هیچوقت با من موافقت...