Part 27

809 77 13
                                    


از اتاق کارش بیرون زد و بدون هیچ حرفی به منشی ها به طرف خروجی دوید. 
اگر اینبار دیر میرسید قطعا فلیکس اون کوچولو رو سقط میکرد و یه داغ روی دل هیونجین میزاشت. 
چون اگر بچه توی شکمش میمرد مجبور بود بره اتاق عمل و ممکن بود جون فلیکس هم به خطر بیوفته چرا که اون مثل زن ها راهی برای خروج بچه ی مرده از شکمش نداشت اونم توی این ماه که بچه کاملا تشکیل شده و در حال رشد کردن بود. 
به محض رسیدن به پارکینگ ، به طرف ماشین دوید و سوار شد. 
باید هر چه زود تر و قبل از دیر شدن به بار میرسید
.
ماشین رو با چهره ای اخمو از جا کند و اهمیتی به صدای بدی که ایجاد کرد نداد. 
پاش رو روی گاز فشرد و همانطور که خون جلوی چشماش رو گرفته بود ، لب زد : اگر می خوای زنده بمونی دعا کن سالم به بار نرسم فلیکس. 
.
.
لباس هاش رو عوض کرده بود و برای رقصیدن اماده شده بود. 
رو به روی ایینه ایستاد و نگاهی به خودش انداخت. 
ارایش چشمش و لباس هایی که پوشیده بود دقیقا مثل قبل بود فقط یه مشکلی کوچولو که زیاد هم مشخص نبود داشت و اونم شکم کیوتش بود. 
با دیدن شکمش از توی ایینه ، اخمی کرد و اروم دستش رو بالا اورد تا روش قراره بده ولی وسطای راه دستش رو مشت کرد و گفت : متاسفم .. 
و با قدم های بلند به طرف در رفت تا هرچه زود تر کارش رو شروع کنه و از این بچه و ویار های شبانه خلاص بشه. 
هنوز دستش به دستگیره ی در نرسیده بود که ضربه ای اروم به شکمش حس کرد. 
متعجب از این ضربه ، از حرکت ایستاد و حس کرد قلبش داره از جا میکنه. 
بغض گلوش رو گرفت و دستش رو اروم به طرف شکمش برد. 
به محض قرار گرفتن دستش بالای شکمش ضربه ای دیگه ای رو حس کرد. 
اشک از چشماش پایین ریخت و لباش روی هم لرزید. 
این یه نشونه بود .. درسته ؟
اون کوچولو دوست داشت زنده بمونه و زندگی کنه درسته ؟
هقی زد و به طرف میزش رفت. 
شماره ی دکتری که تلفنی باهاش در ارتباط بود رو گرفت و از اونجایی که اون شخص امریکا بود ، به محض جواب دادنش شروع به انگلیسی حرف زدن کرد : سلام دکتر .. می خواستم بدون رقصیدن برای بچه ضرر داره ؟
دکتر : سلام فلیکس .. اگر اروم باشه و شکمت زیاد دخالت نداشته باشه ، نه مشکلی نیست ..اتفاقا خیلی خوب میشه اگر بتونی ورزش کنی ولی باید جوری باشه که کوچولوت اسیب نبینه. 
لبخندی از حرف دکتر زد و با کف دستش ، شکمش رو نوازش کرد و گفت : ممنونم دکتر. 
و تماس رو پایان داد. 
با هر دو دستش شکمش رو در اغوش گرفت و گفت : اروم باش کوچولو .. من دیگه بهت اسیب نمیزنم عزیزم. 
و با اتمام حرفش ضربه ی دیگه ای رو حس کرد.  لبخندش رو پهن تر کرد و همانطور که دستش روی شکمش بود ، از اتاق خارج شد و به سمت باریکه رفت. 
هنوز به سکویی که روش میرقصید نرسیده بود که دستی دور کمرش حلقه شد. 
با اخم از بوی بد عطری که اون مرد زده بود ، با ارنج ضربه ای به شکمش زد و خودش رو ازاد کرد
.
دستش رو روی بینیش گذاشت چون همین الانشم دلش میخواست بالا بیاره. 
مرد پوزخندی زد و گفت : من سالهاست منتظرم بگیرمت .. بعد تو منو کنار میزنی ؟ متاسفم اما نمیتونم الان که توی تورم گیر کردی ولت کنم. 
ترسیده از نزدیک شدن اون مرد ، عقب عقب رفت و گفت : ولم کن. 
اما مرد بدون اهمیت به فلیکس ، سرش رو توی گردنش فرو برد و پوست صافش رو گرفت. 
فلیکس جیغی کشید و با چشم هایی که به سرعت نور پر شده بودن ، شروع به تقلا کرد تا ازاد بشه ولی مرد اون رو بین خودش و دیوار گیر انداخته بود. 
با بغض لب باز کرد و شروع به صدا زدن اسم پدر بچه اش کرد ولی صدای اهنگ اونقدر بلند بود که حتی اون مرد هم به زور میشنیدش. 
دستش رو تکون داد تا ازاد بشه اما موفق نشد.  اون مرد عوضی اونقدر بهش فشار میاورد که حس میکرد شکمش در حال له شدنه. 
از ترس از دست دادن بچه اش ، هقی زد و با داد گفت : نه ... ولم کننننن .. بچم .. داری به بچم اسیب میزنییی .. نه هق هق. 
ولی مرد اهمیتی نداد و اینبار چنان پوست گردن فلیکس رو مکید که فلیکس از درد چشماش گرد شد و دهنش باز. 
مرد لبخندی از تکون نخوردن فلیکس زد و لباش رو از گردن به لباش رسوند و تا خواست مکی به لب پایینش بزنه ، موهاش از پشت کشیده شد و مشتی حواله ی صورتش شد. 
فلیکس توی شوک بزرگی گیر کرده بود .. اگر اتفاقی برای کوچولوش میوفتاد چی ؟ اگر واقعا بچش سقط میشد چی ؟ اونموقع باید چیکار میکرد ؟ با عذاب وجدانش باید چیکار میکرد ؟

اونقدر توی فکر بچش بود که صدای ناله های از درد مرد رو نمیشنید. 
الان نه کبودی روی گردنش مهم بود و نه لبایی که لمس شده بودن.. 
الان فقط بچش براش مهم بود. 
دستش رو روی شکمش گذاشت و به برامدگی زیباش نگاه کرد. 
اشک ریخت و با بغض سرش رو بالا اورد و به هیونجین که بعد از بی هوشی مرد دست از سرش برداشته بود ، نگاه کرد .
هیونجین با عصبانیت و چشم هایی قرمز به طرف فلیکس که چشماش خیس بودن رفت و قبل از هر کاری با پشت دست چپش چنان سیلی به گونه ی چپ فلیکس زد که پسرک دو سه قدم به طرف راست پرت شد. 
فلیکس متعجب از حرکت هیونجین به طرفشبرگشت و بهش نگاه کرد. 
هیونجین اینبار دست توی موهاش کرد و سرش رو به طرف خودش کشید و شروع به داد زدن توی گوشش کرد و اهمیتی به درد گونه و گوش عشقش نداد : کارت به جایی رسیده که برای سقط این بچه دست به هرزگی میزنی ؟ هاااا ؟
کمی شونه اش رو بالا اورد تا صدای هیونجین کمتر به گوشش برسه ولی فایده ای نداشت. 
هیونجین موهاش رو محکم تر کشید و به گردن کبودش نگاه کرد. 
با نفرت و انزجار صورتش رو جمع کرد و گفت :
تا الان خیلی خوب باهات کنار اومدم فلیکس .. از الان زندگی رو برات جهنم میکنم و بعد از به دنیا اومدن این بچه مثل سگ میندازمت بیرون ... 
فلیکس با بغض به هیونجین نگاه کرد و حرفی نزد.  هیونجین موهای عشقش رو بیشتر کشید و به طرف اتاق مخفی رفت تا هر چه سریع تر از بار خارج بشن. 
فلیکس دستش رو روی مچ دست هیونجین گذاشت و گفت : دردم میگیره .. ولم ک...
و دوباره سیلی اینبار محکم تر از قبل نصیب صورتش شد. 
اخی گفت و شروع به هق زدن کرد. 
با رسیدن به پارکینگ پشتی ، قفل ماشین و سپس در کمک راننده رو باز کرد و فلیکس هل داد داخل. 
قبل از بستن در ، چونه ی فلیکس رو گرفت و به طرف خودش برش گردوند و گفت : دعا کن نرسیم خونه فلیکس ... بلایی سرت میارم که دیگه فکر سقط این بچه حتی برای لحظه ای از ذهنت عبور نکنه .. کاری میکنم که هر وقت اسم سقط اومد ، حالت از خودت بهم بخوره اشغال کثافت. 
و با فشار زیادی چونه اش رو رها کرد و در رو محکم کوبید. 
واقعیتش ترسیده بود ... هیونجین خیلی بد داشت باهاش حرف میزد تا به حال به این ترسناکی ندیده بودش. 
هقی زد و توی خودش جمع شد . چطوری باید به هیونجین میفهموند که وسطای راه از سقطش پشیمون شده ؟
اصلا اون مرد باورش میکرد ؟
امکان نداشت باور کنه .. اون همین الانشم کور شده بود چرا که خون گوشه ی لب و جای انگشتاش روی گونه ی فلیکس رو نمیدید. 
حتی کر شده بود .. چرا که صدای هق هق های ریز اون پسر رو هم نمیشنید. 
ماشین رو دور زد و با خشم در رو باز کرد و سوار شد و دوباره در رو محکم بست. 
ماشین رو بدون هیچ حرفی راه انداخت و با سرعتی باور نکردنی از پارکینگ خارج شد. 
فلیکس با ترس دسته ی در رو گرفت و لب زد :
هیونجین .. هیونجین اروم برو ..هیونجین خطرناکه
.
سرعتش رو بیشتر کرد و با داد گفت : خفه شو ..
خفه شو .. فقط خفه شوووو. 
فلیکس با بغض به جاده نگاه کرد و با هر بار نزدیک شدن هیونجین به یه ماشین ، محکم دستش رو روی شکمش فشار میداد تا به این نحو از کوچولوش مراقبت کنه .. 
بعد از اون ضربه حس میکرد تنها چیزی که براش مهمه جون این کوچولوعه .. الان این سرعت ذره ای برای خودش ترسناک نبود .. اون فقط میترسید اتفاقی برای بچش بیوفته. 
چشماش رو بست و سعی کرد اروم باشه.. 
حس میکرد اگر بیشتر از این استرس بکشه بیشترکوچولوش اذیت میشه ولی مگه میتونست ؟
وقتی هیونجین بدون توجه به سرعت بالاش بین ماشین ها ویراژ میرفت تا هر چه سریع تر به خونه برسه مگه میتونست ساکت و اروم باشه ؟
همون طور که فرمون رو توی دستش میفشرد ، نگاهش رو به فلیکس داد و با دیدن چشم های بسته و گونه ی اسیب دیده اش ، بغض گلوش رو گرفت. 
سرعتش رو بیشتر کرد و بدون هیچ حرفی به رانندگی ادامه داد تا اینکه بعد از 20 دقیقه به خونه رسید. 
کاملا وحشیانه فرمون رو چرخوند و ماشین رو در فاصله ی کم از دیوار پارک کرد و باعث شد فلیکس از ترس یهویی که بهش وارد شد ، جیغی بزنه. 
ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد. 
به طرف فلیکس رفت و در رو باز کرد و با داد وخشم گفت : گمشو پایین. 
فلیکس بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد و هیونجین با دیدن پاهای لختش ، همانطور که از عصبانیت نفس عمیقی میکشید ، دستاش رو بالا اورد و توی موهاش فرو کرد و یه دفعه یه داد بلند توی صورت فلیکس زد .
فلیکس هینی از ترس کشید و به در ماشین چسبید. 
عصبی دستی به صورتش کشید و خودش رو لعنت کرد که چرا حواسش به لباس های فلیکس نبوده. 
ولی با یاد اوری موضوعی ، پوزخندی زد و گفت :
چرا باید برام مهم باشه .. این حالتت رو همه دیدن. 
و با اتمام حرفش دست فلیکس رو کشید و به طرف اسانسور رفت. 
توی اتاقک فلزی هلش داد و دکمه ی واحدی که توش زندگی می کرد رو زد. 
همانطور که اسانسور بالا میرفت ، نگاهش رو بهفلیکس داد و با دیدن دستش روی شکم برامده اش شروع به خندیدن کرد. 
فلیکس متعجب سرش رو بالا اورد و به مردش نگاه کرد. 
بعد از چند دقیقه خنده اش رو خورد و با لحنی بد و زننده گفت : اشغال احمق .. تا دو دقیقه ی پیش داشتی توی بار هرزه گری میکردی الان شکمت رو گرفتی ؟ خیلی اشغالی .. خیلی ... واقعا حالم ازت بهم میخوره. 
با این حرف هیونجین بغضی کرد و سرش رو پایین انداخت. 
هیونجین با خشم نگاه از فلیکس گرفت و به در باز شده ی اسانسور داد. 
دستش رو روی شونه ی فلیکس گذاشت و هلش داد تا از اتاقک خارج بشه. 
فلیکس با بغض از اسانسور بیرون زد و به طرفواحد رفت. 
هیونجین بدون هیچ حرفی در رو باز کرد و دوباره فلیکس رو هل داد. 
بورا با شنیدن صدای در ، با عجله از روی مبل بلند شد و به طرف راه رو رفت. 
با دیدن فلیکس توی اون لباس و اون ارایش ، هینی از تعجب کشید و خواست چیزی بگه که سایه ی دیوار با جلو اومدن فلیکس از روی صورتش برداشته شد و پارگی لب و کوفتگی گونه اش مشخص شد. 
بورا به طرف فلیکس رفت و صورتش رو توی دست گرفت و بدون اهمیت به لباس هاش گفت : چه غلطی کردی هیونجین ؟ هان ؟
بدون اینکه جواب مامانش رو بده ، مچ ظریف دست فلیکس رو گرفت و با خودش به طرف پله ها کشید.  می چان و همه ی حضار توی سالن متعجب به اون دو نفر نگاه کردن. 
هانا بغضی کرد و شروع به گریه کردن کرد. 
بورا به طرفش برگشت و گفت : چیشده عزیزدلم ؟ هانا با عجله به طرفش دوید و توی بغلش قایم شد. 
بورا محکم هانا رو توی بغل گرفت و گفت :
هیششش .. چیزی نیست عزیزم .. چیزی نیست. 
و همون لحظه صدای داد هیونجین و چندی بعد شکستن شیشه ای توی اتاق به گوش رسید : تو گوه میخوری بخوای بچه ی منو سقط کنی .. احمق بی شعور ... اینقدر بی احساسی که اهمیتی به بچه ی توی شکمت نمیدی ؟ ها ؟ اون بچه الان چهار ماهشه کثافت .. میدونی این یعنی چی ؟ یعنی جون داره ...
یعنی اینکه تو میخواستی قتل انجام بدی .. اینقدر کثیف شدی که با وجود بارداریت میری توی بار و جلوی همه هرزه گری میکنی ؟ هاااااا ؟ 
و دوباره صدای شکستن چیزی به گوش حضار توی سالن رسید : جواب بده ... چرا لال شدی ؟ جواب بدهههه. 
جمله ی اخرش رو جوری گفت که وسطاش گلوی خودش گرفت. 
اونقدر حرفاش بلند بود که با وجود بسته بودن در ، همه ی حرفاش واضح شنیده شد. 
می چان لبخندی زد و به مادرش نگاه کرد. 
خاله ی هیونجین با نیشخند کاپش رو بالا اورد و همانطور که به پسرش نگاه میکرد ، شروع به خوردن چاییش کرد. 
بورا دستش رو روی گوش هانا گذاشته بود تا صدای دعوای اون دوتا رو نشنوه. 
هیونبین اخمی کرد و به طرف پله ها رفت. 
هرچقدر هم که فلیکس کار بدی کرده باشه ، هیونجین حق نداشت اینطوری خردش کنه اونم الان که اون پسر باردار بود. 
به محض رسیدن به در ، چند ضربه به در زد و با لحنی جدی لب زد : هیونجین بیا بیرون کارت دارم. 
با شنیدن صدای پدرش دست از داد زدن کشید و به طرف در رفت. 
قفل و سپس در رو باز کرد و گفت : بله بابا. 
هیونبین با اخمی محو توی اتاق رو نگاه کرد و گفت
: تمومش کن .. بیارش بیرون تا غذا بخوره. 
هیونجین با عصبانیت لب زد : کوفت خورد .. درد خورد .. میخوام صد سال سیاه غذا نخوره. 
هیونبین اخمش رو غلیظ تر کرد و خواست حرفی بزنه که صدای عوق فلیکس به گوشش رسید.  با عجله از روی تخت بلند شد و به طرف دستشویی رفت. 
بین راه پای راست روی شیشه ی بزرگی قرار گرفت و اخش در اومد. 
هیونجین با شنیدن صدای اخ فلیکس ، به طرفش برگشت و با دیدن خونی که روی فرش بود ، اخمی کرد. 
هیونبین هم به خون نگاه کرد و در رو هل داد و وارد اتاق شد و گفت : برو جعبه ی کمک های اولیه رو بیار زود. 
هر چقدر هم که عصبانی بود نمیتونست از این یه مورد به سادگی بگذره. 
به حرف پدرش گوش کرد و از پله ها پایین دوید. 
بورا با شنیدن صدای هیونبین ، با نگرانی هانا رو ول کرد و از پله ها بالا دوید. 
میترسید اتفاقی برای نوه و دامادش افتاده باشه. 
با رسیدن به اتاق ، نگاهش رو به هیونبین داد و گفت : چیشده ؟
و همون لحظه صدای عوق بلند فلیکس به گوشش رسید. 
هیونبین سری از تاسف تکون داد و گفت : پاش رفته روی شیشه. 
و به فرش اشاره داد. 
بورا با دیدن حجم زیاد خون روی فرش هینی کشید و به طرف دستشویی رفت. 
بی اهمیت به صدای بلند عوق های فلیکس ، در رو باز کرد و به سمتش رفت. 
دستش رو به شونه های فلیکس رسوند و شروع به ماساژ دادن کرد تا راحت تر بالا بیاره. 
بعد از چیزی حدود ده دقیقه بالا اورد ، روی زمین نشست و سرش رو به دیوار تکیه داد. 
بورا دستی به صورت عرق کرده اش کشید و دکمه ی توالت فرنگی رو زد و درش رو بست. 
به طرف رو شو رفت و حوله ای از توی قفسه برداشت و خیسش کرد. 
میدونست فلیکس الان حوصله ی خودشم نداره پس به طرفش رفت و با حوله لبای کثیف شده اش رو تمیز کرد و گفت : خوبی عزیزم ؟
با ضعف و دهنی باز شروع به نفس کشیدن کرد. 
هیونجین که بی نهایت منتظر مونده بود و استرس کشیده بود ، طاقت نیاورد و وارد دستشویی شد. 
بورا با دیدنش ، اخمی کرد و گفت : برو بیرون. 
هیونجین هم با اخم گفت : باید پاشو پانسمان کنم.  بورا از رو به روی فلیکس بلند شد و به طرف هیونجین رفت. 
با عصبانیت جعبه رو از دستش گرفت و هیونجین رو هل داد تا از دستشویی خارج بشه.. 
متعجب از حرکات مادرش بدون هیچ حرفی عقب عقب رفت تا اینکه کاملا از سرویس خارج شد و در روی صورتش بسته شد. 
هیونبین سری تکون داد و قبل از خروج از اتاق لب زد : گند زدی هیونجین .. احمق مگه نمیدونی بارداره ؟
پوزخندی زد و هر چند که دلش نمیخواست این حرف ها رو بزنه ولی گفت : کبودی روی گردنش رو دیدی ؟ کار من نبوده ... کار یکی دیگه بوده ...
لباس گندش رو دیدی ؟ برای من نبوده .. برای هزار تا مرد و زن هیز بوده .. لباشو دیدی ؟ یکی غیر از من بوسیدش.. 
میدونی تا رسیدن به بار چقدر استرس کشید تا بلایی سر بچه نیاره ؟ میدونی این بار دومیه که میخواد این بچه رو از بین ببره ؟
میدونی درد اینا چقدر روی قلبم سنگینی میکنه ؟  نه نمیدونی بابا .. چون هیچ وقت جای من نبودی … هیچ وقت استرس از دست دادن بچت و کسی که دوستش داری رو نکشیدی. 
هیونبین با شنیدن این حرف ها کمی رام شد و با ترحم به پسرش نگاه کرد. 
فکر میکرد حق با هیونجین باشه ... دیدن این کارا از کسی که دوستش داری بی نهایت سخت و دشواره
.
نفس عمیقی کشید تا حرفی بزنه که بورا با صدای بلندی لب زد : هیونجین بیا اینجا. 
نگران شده از صدای داد مامانش ، به طرف دستشویی دوید و در رو با شدت زیادی باز کرد و گفت : چیشده ؟
بورا به فلیکس که رنگ به رو نداشت نگاه کرد و گفت : خونریزیش بند نمیاد باید ببریش دکتر. 
اخمی به چهره نشوند و به طرف فلیکس رفت. 
رو به روش نشست و بدون نگاه انداختن به صورتش ، پای کوچولوش رو توی دست گرفت و با بانداژ خون اطرافش رو پاک کرد. 
با این کارش فلیکس از درد اخی گفت و دستش رو روی زمین سرامیکی فشرد. 
هیونجین که فهمید مشکل از کجاست ، پنس رو برداشت و روش مقدار زیادی الکل ریخت و با دقت به طرف پای فلیکس برد. 
اروم شیشه ی بزرگی که توی پاش گیر کرده بود رو بیرون کشید و باعث شد خونریزیش بیشتر بشه. 
فلیکس هیسی از درد کشید و چشماش خیسش رو بست. 
بورا با نگرانی به پا پر از خون فلیکس نگاه کرد و گفت : هیونجین بخیه میخواد ؟
سری به نشونه ی نه تکون داد و بعد از ضدعفونی کردن پاش ، کمی پودر اموکسیسیلین روش ریخت و با بانداژ پاش رو بست. 
با اتمام کارش به طرف رو شو رفت و دست خونیش رو شست و دوباره به طرف فلیکس که سعی داشت بلند بشه رفت. 
مچ دستش رو گرفت و به طرف روشو کشید. 
بورا اخمی کرد و گفت : ادم باش هیونجین. 
هیونجین اهمیتی نداد و شیر اب رو باز کرد. 
دست های خودش رو صابونی کرد و به کل صورتش فلیکس مالید و تا جایی که میتونست چشماش رو فشار میداد تا ارایش رو پاک کنه. 
با ورود صابون به چشماش هومی از ته گلو گفت و محکم چشماش رو به هم فشرد. 
بورا با داد لب زد : هیونجین کورش کردی. 
هیونجین که فقط یکم دلش برای فلیکس سوخته بود ، دست از مالیدن چشماش کشید و شروع به پاشیدن اب به صورتش کرد. 
بعد از تمیز شدن کامل صورتش ، دستش رو توی موهای فلیکس فرو برد و کشید. 
بورا با دهن باز به پسر وحشی رو به روش نگاه کرد و گفت : هیونجین اون بارداره .. چرا اینطوری میکنی ؟
نفس عمیقی از دخالت های مادرش کشید و بدون هیچ حرفی ، توی همون حالت فلیکس رو از دستشویی بیرون برد و روی تخت گذاشت. 
به سمت کمد رفت و شلوار و تیشرت خونگی بیرون کشید و محکم توی صورت فلیکس پرت کرد و گفت : اینا رو میپوشی و تا زمانی که من نگفتم چیزی کوفت نمیکنی .. تا زمانی که من نگفتم پاتو از توی این اتاق بیرون نمیذاری .. تا زمانی که من نگفتم حتی حق نداری بمیری .. موقع غذا کنار ما نمیشینی .. همینجا توی تنهایی غذات رو میخوری و بعدشم میتمرگی .. تا زمان به دنیا اومدن بچم جوری زندگی میکنی که انگار وجود نداری بعدشم گورتو گم میکنی و میری از این خونه. 
هر حرفی که میزد مثل یه تیر تیز توی قلب فلیکس فرو میرفت و باعث میشد به حال خودش زار زار گریه کنه.. 
از این هیونجین میترسید ... از اینکه اینقدر راحت حرف از بیرون کردنش میزد میترسید و فقط به این فکر میکرد که قرار نیست هیچ وقت بچش رو ببینه
.


start agian [کامل شده]Where stories live. Discover now