.
*«...حالا هم که انگار رنگتان پریده!» راسکُلنیکف با عصبانیت گفت: «نه نپریده. برعکس کاملا سالم هستم.»
...میترسید در بین هذیانهایش جنایتی که مرتکب شده را بازگوید.جنایت و مکافات، فیودر داستایوسکی
.یک سال بعد _ د.ا.د هری: صدای جیغهاش توی سرم میپیچه. یه دست گلوم رو چنگ زد. داد میزد: «تقصیر تو بود! تقصیر تو بوووود!»
احساس خفگی کردم. با وحشت چنگ زدم تا گلوم رو آزاد کنم. صدای فریاد خودم توی گوشم پیچید و خنکی یه ملافه رو زیر انگشتهای خیس از عرقم حس کردم. چشمهام رو باز کردم و مثل همیشه سقف تاریک اتاقم به جای اون تصاویر پریشان نمایان شد. وقتی توی خواب دست و پا میزدم، ملافه دور گردنم پیچیده بود. گلوم میسوزه. صدای مشت زدن به در ورودی از توی پذیرایی به گوش رسید. یه نیشخند خسته رو لبام نقش بست. الان عربدهش بلند میشه! درست حدس زده بودم: «استاااایلز! استااااااااایز! ساختمونو گذاشتی رو سرت! این قدر نعره نزن. بگیر بتمرگ، نصفه شبه.»
داد زدم: «باشه آقای پترسون! ببخشید!»
احمق خبر نداره چون تمرگیدم نعره زدم! یه روز وقتی همهی این قضایا تموم شد، میرم تو یه روستا... نه اصلاً میرم تو غار! دور از زندگی آپارتماننشینی، جایی که هیچ بشری نباشه ساکن میشم. اون وقت دیگه همسایه فضولی ندارم که بهم گیر بده!
به کندی از روی تختم بلند شدم و به سمت حمام رفتم. توی راه لباسهام رو دونه به دونه کندم و با بیقیدی روی زمین پرت کردم. یاد خنده لویی افتادم وقتی میگفت: «خونه نیست که! طویلهس!»
داخل حمام دوش آب داغ رو روی سرم باز کردم. گرمای آب تنم رو سوزوند ولی سرمایی که همه وجودم رو تسخیر کرده بود از بین نرفت. دست روی شونههام کشیدم و آب رو به سمتشون هدایت کردم. خیلی کوفته هستن. آره باید هم درد بکنن.
آره چرا درد نکنن؟ این سنگینی گناهی که من روی دوش خودم تحمیل کردم، میتونه کمر هر کسی رو بشکنه، چه برسه به درد آوردن شونه! حقته هری! بکش! تو خودت این کارو با خودت کردی! حالا تا آخر عمرت تحمل کن! آه کشیدم. آهم آینهی رو به روم رو کدر کرد. بهتر! اصلاً چشم دیدن قیافه خودم رو ندارم. باید بدم این آینه رو از روی در حمام بردارن. هر بار که نیمه شب میآم این تو، حالم از دیدن چشمهای خون گرفته و صورت اخموی خودم به هم میخوره.
دوش رو بستم. حوله رو محکم روی عضلات گرفته و دردناکم کشیدم. بعد بستمش دور کمرم و همون جوری لخ لخ به سمت آشپزخونه راه افتادم. ته دلم میدونستم حتی یه فنجون قهوه داغ هم نمیتونه از سرمای روحم کم کنه ولی باز از هیچی بهتره! بعد از خوردن قهوه دوباره آماده خواب شدم. پترسون هم میتونه بره بمیره! به درک که تو خواب داد میزنم. خستهم! باید بخوابم!
اما کابوسها دارن بیشتر میشن. نمیدونم چه قدر میتونه ادامه پیدا کنه. تا وقتی که کاملاً دیوونه بشم؟ خودم رو با پتو مثل یه کرم ابریشم پیلهپیچ کردم. خیلی سردمه! انگار هیچ چیز نمیتونه گرمم کنه. پس چرا این قدر عرق میکنم؟
سرم رو به بالش فشار دادم، چشمهام رو محکم بستم و آماده شدم تا به جنگ یه کابوس دیگه برم. مهم نیست. کابوسهای شبانهم در برابر کابوسی به اسم زندگی من که توی روشنایی روز جریان داره، مثل رؤیاهای شیرین میمونن!
YOU ARE READING
Faith(2):Behind the Mask of Trust
Fanfiction«ایمان (۲): پشت نقاب اعتماد» . -«یادمون بندازه که شرایط هر چه قدر هم بد شد ناامید نشیم. فقط باید بدونیم که بالاخره میتونیم همه چیز رو عوض کنیم...» -«که ایمان داشته باشیم همیشه همین طور نمیمونه، که با هم میتونیم بهترش کنیم!» . A Zayn Malik Fanfic...