.
*ارادهی خدایان بر این بود که من همسر عزیزم براسئیس زیبا را از قدرتمندترینِ پادشاهان گیتی -آگاممنان- باز پس گیرم.
ایلیاد، هومر
.د.ا.د زین: به هتل رسیدیم. روی صندلی افتادم و پاهام رو کشیدم. خیلی درد میکنن. همهش سر پا بودیم. لیام روی کاناپه نشست. اون هم خستهس. همون موقع لویی بدون در زدن -واقعاً باید این اخلاق رو از سرش بندازم- در رو باز کرد و وارد شد. نایل هم پشت سرش. لویی غرولند کرد: «نیست! باز پیچوند رفت. گفت میره بخوابهها!»
بیعلاقه پرسیدم: «کی؟»
-«هری دیگه! کیه که پیچوندن ماها عادتشه؟»
نایل زرت روی تخت من پرید و دراز کشید. بالشم رو بغل کرد و نالید: «خیلی خستهم! این پرونده کی تموم میشه؟ دلم برای از زیر کار در رفتنهای بخش سایبری خییییییلی تنگ شده. بخش جنایی خیلی مزخرفه!»
لویی هم کنارش دراز کشید و به این ترتیب کُل تخت من اِشغال شد. لویی هم نالید: «آخیییش! کمرم چه قدر درد میکنه. آره واقعاً کی تموم میشه؟»
نایل نشنید چون خوابش برده بود. لویی غلتی زد و ملافه رو روی خودش کشید. به لیام نگاه کردم. اون هم با دهن باز روی کاناپه خوابش برده بود. پلکهام داشتن سنگین میشدن. سرم رو به صندلی تکیه دادم. خیلی خستهم! خیلی! زیر پلکهام گرم شد. بستمشون.
یهو در با شدت باز شد و صدای مهیبی پلکهام رو از هم جدا کرد. یه نفر داشت با مشت و لگد روی در میکوبید. صدای نعرهی هری توی کُل ساختمون هتل طنین انداخت: «پاشید ببینم! پاشید، جم بخورید دیگه! همین الان!!!»
بقیه پسرها یه متر از جا پریدن. نایل کم مونده بود گریهش بگیره: «آخه این چه وضع بیدار کردنه! سکته کردم. اگر تبخال بزنم تقصیر توئه! چیه؟ چته؟ چه مرگته؟»
هری گفت: «محل اختفای کریلوف رو پیدا کردم.»
برق سه فاز ازمون پرید. هری ادامه داد: « یه خونه زیرزمینی بود که گاهی میاومدم لسآنجلس اجارهش میکردم. آخه دقیقاً تو خیابونی بود که هر دو طرفش پر از بار و کلابه. سال پیش صاحبش گفت اجاره شده دیگه پُره! جدیداً که فهمیدیم کریلوف توی لسآنجلسه و زنهای توی کلابها رو میکشه، به اون خونههه مشکوک شدم. الان رفتم دوباره از اون پیرزنه -صاحبش- پرسیدم و اون مشخصات دقیق کریلوف رو داد. یه سرچ توی کامپیوتر اداره هم کردم و دیدم همهی قربانیها، رقّاصههای کلابهای همون منطقه بودن.»
هری مکث کرد و به قیافههای هاج و واج ما خیره موند. داد زد: «دِ پاشید دیگه! تنهای لشتون رو تکون بدین.»
ما همگی با هم به سمت در هجوم بردیم.
.
د.ا.د ربکا: آنتوان رفت. من الان یک ساعته نشستم دارم خودخوری میکنم. اون مَرده کی بود؟ چرا این قدر آنتوان رو سراسیمه کرد؟ یهو از راهپلّه صدای پا اومد. قدمهای چند نفر با هم. بعد پچپچ! هر کسی هستن نمیتونن بیان تو. در قفله! اما در کمال ناباوری من، صدای تق تق خفیفی از قفل اومد. انگار دارن بازش میکنن. من از ترسم پریدم توی اتاقم و در رو قفل کردم. آنتوان دشمن زیاد داره. نکنه فهمیدن جاش رو؟ نکنه منو بکشن؟ لعنت بهت آنتوان یه دفعه تو عمرم لازمت داشتم که نیستی!
اومدن تو. صدای وزوز حرف زدنشون میاومد. بعد سکوت. یک دقیقه بعد از قفل در اتاق من هم صدای تق تق بلند شد. اوپس! داره میآد تو! دویدم مجسمه برنزی روی میز رو برداشتم و پشت در کمین کردم. در یه تق دیگه کرد و آهسته باز شد. چشمهام رو بستم و مجسمه رو ول دادم تو سر طرف.
-«آااااخخخخخخ!!!!»
صدای تلپ افتادنش روی زمین به گوشم رسید. چشمهام رو باز کردم.
YOU ARE READING
Faith(2):Behind the Mask of Trust
Fanfiction«ایمان (۲): پشت نقاب اعتماد» . -«یادمون بندازه که شرایط هر چه قدر هم بد شد ناامید نشیم. فقط باید بدونیم که بالاخره میتونیم همه چیز رو عوض کنیم...» -«که ایمان داشته باشیم همیشه همین طور نمیمونه، که با هم میتونیم بهترش کنیم!» . A Zayn Malik Fanfic...