اسیر

753 119 15
                                    

.

*«فقط می‌خواستم آزادیم را به دست آورم و اگر تو از راه نرسیده بودی، به یاری خداوند به دست هم می‌آوردم.»

«...فکر کن اگر از سیزده سال گرد، خاک، غفلت و بندگی پاک می‌شدی، چه می‌شدی!»

صلیب سربی، آوی
.

د.ا.د ربکا: تو این خونه هیچ چیز نیست! هیچیِ هیچیِ هیچی! با عصبانیت به دسته‌ی مبلی که روش نشسته بودم مشت زدم. این جهنم حتی پنجره هم نداره! اصلاً نمی‌دونم تو کدوم محلّه لس‌آنجلس هستم! هر روز دارم ناامیدتر می‌شم. دلم برای نور خورشید تنگ شده. برای هوای تازه! برای همون زندگی -هر چند آشغالی- توی عمارت کریلوف! برای زین...!

تنها چیزی که الان مانعم می‌شه که برم توی حمام و یه تیغ رو بکشم روی رگم همین اسمه. زین!

و قولش...! که هر جا باشم می‌آد دنبالم و پیدام می‌کنه. که همه چیز یه روز عوض می‌شه، بهتر می‌شه. با همین اسم، یه قول و خاطراتی مبهم از پسری که خیلی ازم دوره زنده‌ام. توی خونه‌ای که روز و شبش رو نمی‌شه از هم تشخیص داد. جایی که کوچک‌ترین وسیله ارتباطی با جهان بیرونش نداره.

حالا باز خوبه کریلوف کم‌تر پیداش می‌شه. صبح می‌ره و شب دیر وقت می‌آد. وقتی می‌آد می‌تونم از ساعت مچیش بفهمم چه زمانی از روزه. فکر می‌کردم مثل تمام اون شش سالی که پیشش بودم می‌تونم باز هم اعتمادش رو جلب کنم. مثل هر دفعه‌ای که یکی از کارآموزها زیاد دور و بر من می‌پلکید. فکر می‌کردم مثل همیشه پیش می‌ره که کریلوف اون طرف رو می‌کشه، من رو می‌زنه و بعد از یه هفته دوباره از نو بهم اعتماد داره. ولی این بار نشد. یک سال! یک سال طولانی، لعنتی و مزخرف از فرار کردنش سپری شد و باز هم به من اعتماد نکرد.

یعنی کار و بار جدید شروع کرده؟ شاید! فقط شب‌ها می‌آد این جا! ولی من نمی‌تونم! نمیتونم تا آخر عمرم همین جا بمونم و هر شب منتظر اومدن منفورترین آدم تو زندگیم باشم. کاش زین بیاد پیشم. کاش همون طور که قول داده بود پیدام کنه.

یه آه عمیق کشیدم. صدای تلپ تلپ گام‌های نامنظمی از پله‌ها به گوش رسید. قفل در چرخید و در باز شد.

از روی مبل بلند شدم. آنتوان وارد شد. بد راه می‌ره. مسته؟ ولی بوی الکل نمی‌ده! تازگی‌ها عجیب شده. یعنی شده بود، ولی تازگی‌ها داره بیشتر هم می شه‌. مست نیست ولی طوری لخ‌لخ راه می‌ره انگار داره کوه می‌کنه. چشم‌هاش اکثر اوقات خسته و خون‌گرفته‌ن. مدام هم از سردرد می‌غره. با دلخوری سلام کردم. جوابم رو نداد‌. هیکل غول‌پیکرش رو روی کاناپه انداخت و از شیشه مشروب روی میز پذیرایی برای خودش ریخت. متنفرم از این که احتیاج دارم آنتوان با من حرف بزنه ولی این جوری پیش بره خُل می‌شم، یا حرف زدن یادم می‌ره! این بار بلندتر گفتم: «چرا تو لس‌آنجلس هستیم؟ می‌شه بگی؟ این جا یه شهر بزرگه. توش زود لو می‌ری.»

زیر لب با خودش خندید. گفت: «نکنه نگران منی؟»

-«الان دوباره می‌خوای بحث اون یارو مالیک رو وسط بکشی؟ صد بار بهت گفتم؛ من یه خریّتی کردم حالا! اون خوشگل بود، باهام مثل آدم حرف می‌زد. خوب خیلی دلم خواست ببوسمش. من چه می‌دونستم جاسوسه. اگر من یه پسر دیگرو بوسیدم که دلیل نمی‌شه به تو خیانت کرده باشم. فکر می‌کردم توی اون شش سال وفاداری‌مو بهت ثابت کردم. من بارها فرصت فرار یا حتی لو دادنت رو داشتم. ولی پیشت موندم. من بودم که جلو اون کارآموزهای وحشی‌ت ایستادم و نذاشتم ملیون‌ها دلار به جنس‌هات ضرر بزن‍...»

یهو آنتوان بی‌مقدمه پا شد. گلوم رو گرفت و منو به دیوار کوبید.

ترسیدم. داد زدم:«آخخخخ چی کار می‌کنی؟»

-«ازت متنفرم!»

همیشه فکر می‌کردم از من خوشش می‌آد! ادامه داد: «می‌دونی من کی‌ام؟ آنتوان کریلوف! بزرگ‌ترین قاچاقچی انسان توی تمام دنیا. من هزاران زن رو خریدم، فروختم، باهاشون بازی کردم. چرا...؟ چرا تو متفاوت شدی؟ چرا نمی‌تونم بکشمت؟ چرا...؟»

فشار دستش رو بیشتر کرد. به زور تقلاکنان گفتم: «آنتوان، بس کن! می‌خوای منو بکشی؟»

دستش شل شد. با ملایمت غیرمعمولی زمزمه کرد: «نه!»

دستش رو روی کمرم گذاشت.

-«دیگه نمی‌تونم... دیگه نه... بیش از حد وابسته‌ت شدم!»

پیرهنم رو از سرم بیرون کشید.

Faith(2):Behind the Mask of TrustOnde histórias criam vida. Descubra agora