.
*... احساس دلپذیری است و من هرگز نمیگذارم حتی یک لحظه پشیمان شوی.
بابا لنگدراز، جین وبستر
.د.ا.د زین: یه خط بلند و پررنگ با خودکارم روی پروندهی مقابلم کشیدم. نه خیر! این یکی هم به کارم نمیآد. این اطلاعات سوخته من رو به خُردهپاترین قاچاقچی دنیا هم نمیرسونه. چه برسه به کریلوف! پرونده رو هل دادم کنار و بعدی رو جلو کشیدم. یه لحظه شقیقههام زق زق کرد. مکث کردم و سرم رو روی دستهام گذاشتم. پلکهام مثل آهنرباهای قوی سعی میکنن به هم دیگه برسن ولی من باز نگهشون داشتم. توی سالی که گذشت خوب یادگرفتم بیخوابی و کار زیاد بدون استراحت رو تحمّل کنم. در زدن. سرم رو از روی دستهام برداشتم و سینهمو صاف کردم. گفتم: « بیا تو!»
یه نفر وارد شد و سلام نظامی داد. کم و بیش از دیدنش هیجانزده شدم. کریگه! امیدوارم خبرهای خوب از روسیه برام آورده باشه. پرسیدم: «خوب؟»
-«متأسفم سروان! به جز خونه سابق کریلوف هیچ چیز پیدا نکردیم. اون خونه هم یه عمارت خیلی بزرگ توی یه جای پرته. هنوز چندتا ماشین و جت شخصی کریلوف توش هست، اما محلّیها میگن سالهاست که خالی از سکنهس. بدم توقیفش کنن؟»
با خستگی لبخند زدم. از وقتی لیست رو به پلیس بینالملل دادیم و کریلوف رو خونهنشین کردیم، همه -به خصوص روسیه- حسابی باهامون راه اومدن. کریگ هم بهش خوش گذشته همش دوست داره چپ و راست دستور توقیف به پلیس کشورهای دیگه بده. گفتم: «نه لازم نیست. اتفاقاً بهتره که باشه. بده زیر نظر بگیرنش ممکنه یه روز برگرده سراغش. میتونی بری.»
-«اطاعت!»
کریگ رفت. دستم رو زدم زیر چونهم و بیعلاقه به ردیف مدالها و مدرک ترفیع سروانیم -که لیام اصرار کرده بود بزنه به دیوار دفترم- خیره شدم. پارسال چه قدر دوست داشتم تو اداره بدرخشم! خوب حالا من تنها مأموری هستم که تو این سن این همه افتخار کسب کرده. ولی به چه قیمتی؟ از بین تمام قابهای دفترم، تنها قابی که دوست داشتم رو از روی میزم برداشتم و به صورتهای کوچیک پسرهای داخلش نگاه کردم. من، نایل، هری، لیام... و لویی! با ملایمت به شیطنت صورتش لبخند زدم و آه کشیدم. پشیمون نیستم. ولی کاش مجبور نبودم انتخاب کنم.
باز هم در زدن. ولی این بار طرف زیردستم نبود. چون بلافاصله بدون شنیدن اجازه من برای وارد شدن داخل شد. لویی بود. با شرمندگی گفت: «سلام زین!»
از این لحنش متنفرم! اون لویی پرروی قلدر، یک ساله داره با همین لحن مزخرف با من صحبت میکنه. همیشه خجالتزدهس! انگار از آفتابی شدن جلو من، یا حتی از زنده بودن و وجود داشتنش شرم داره. نمیدونم چی باعث شد یهو بهش بپرم: «میشه بس کنی؟»
شاید خستگی زیاد بداخلاقم کرده بود. شاید دیگه طاقت تحمّل کردن قیافه گناهکارانهش رو نداشتم. با تعجب پرسید: «چی رو؟»
دستم رو روی میز کوبیدم و نیمخیز شدم. من عصبانیام؟ انگار هستم. نمیدونم چرا و از چی! ولی عصبانیم! شاید از کلّ زندگیم عصبانیم! از این که مجبورم زین مالیک باشم. صدام بیاراده بالا رفت: «اون قیافه رو بس کن! اون صدا! تتهپته کردنها! سر پایین انداختنها! خجالت کشیدن جلو من رو! این که طوری رفتار میکنی انگار تو من رو به خاک سیاه نشوندی، انگار تو ربکا رو کُشتی!»
چشمهای لو از حدقه دراومد!
ربکا!
ربکااااااا!
زبونم رو روی لبهای خشکم کشیدم. طوری که شاید انتظار داشتم طعم این اسم رو از روشون بچشم. همون قدر که لویی رو شگفتزده کردم، خودم هم تعجب کردم. اسمش رو بردم. بالاخره...! بعد از یک سال توی سینه حبس کردنش. همراه با تمام خاطرهها، احساسات، دردها و دلتنگیها! همشون پشت سر اسمش بیرون ریختن. نقاب محکم بودن رو گذاشتم کنار و با بغض به لویی گفتم: «من از نجات دادن برادرم پشیمون نیستم لو! پس این قدر از بودنت شرمنده نباش. من فقط... فقط تنها حسرتم اینه که کاش... کاش مجبور نمیشدم انتخاب کنم.»
لویی نذاشت بغضم توی دستهای خودم بشکنه. قبل از چکیدن اولین اشک سرم رو تو آغوشش کشید و اجازه داد اشکهام شونهش رو خیس کنه.
طول کشید تا دوباره آروم بشم. نگه داشتنش توی این مدت واقعاً سخت بود. لویی یه دستمال کاغذی بهم داد. چشمهامو پاک کردم. بعد پنجره دفتر رو باز کرد تا هوای تازه بخورم و سرخی و التهاب صورتم از بین بره. با خجالت گفتم: «اوه ببخشید! اصلاً یادم رفت... اومده بودی باهام کار داشتی؟»
در حالی که روی میز مینشست گفت: «نه راستشو بخوای کار مهمی نبود. دیدم کریگ از روسیه برگشته خواستم ببینم چیزی از اون مرتیکه بیشرف پیدا کرده یا نه!»
-«نه هیچی!»
-«هممممم...»
سکوت! هر دو متفکرانه جوری به سرامیک کف خیره شدیم، انگار منتظریم کریلوف ازش بیرون بزنه! من سر حرف رو باز کردم: «چیزی از جاسوسه پیدا نکردین؟»
-«نه بابا خیلی محتاطه پدرسوخته دُم به تله نمیده.»
-«من موندم چه جوری فهمیده! به جز ما پنجتا هیچ کس خبر نداشت تو دم هتل واکس میزنی.»
لو غرغر کرد: «از من بپرسی میگم این نایل دهنش چفت و بست نداره. جلو یکی سوتی داده.»
-«...کسی از تو چیزی نپرسید!!!»
برگشتم کلّه بور نایل رو دیدم که از در دفتر بیرون زده و با خشم لویی رو نگاه میکنه.
لویی شونه بالا انداخت: «این نظر من بود.»
نایل در حال وارد شدن دوباره بهش پرخاش کرد: «نظر مزززخخخخررررفففففت رو نگه دار برای خودت!»
تأکید خاصّی روی واژه مزخرف کرد! لیام که پشت نایل میاومد آروم به شونهش ضربه زد: «باشه حالا چیزی نگفت که!»
-«دیگه چی میخواستی بگه؟»
لویی گفت: «اَه... اصلاً من غلط کردم. رفتم!»
از روی میز پایین پرید. پرسیدم: «کجا؟»
-«خونه هری!»
لیام یه ابروشو انداخت بالا: «این روزها زیاد میری پیش هری!»
-«اون حالش واقعاً بده! نمیتونم بفهمم چشه ولی یه چیزی آزارش میده. بد نیست شما هم بیشتر بهش سر بزنین و از این حال و هوا درش بیارین.»
YOU ARE READING
Faith(2):Behind the Mask of Trust
Fanfiction«ایمان (۲): پشت نقاب اعتماد» . -«یادمون بندازه که شرایط هر چه قدر هم بد شد ناامید نشیم. فقط باید بدونیم که بالاخره میتونیم همه چیز رو عوض کنیم...» -«که ایمان داشته باشیم همیشه همین طور نمیمونه، که با هم میتونیم بهترش کنیم!» . A Zayn Malik Fanfic...