.
*این لحظه اسرار مسحورکنندهای را در خودش نهفته دارد... این شب مانند عشق من و تو بینظیر و نایاب است... هر چیزی که زاده خشم و نفرت باشد از بین میرود و نابود میشود. و در این میان، تنها عشق است که پایدار میماند.
قصری در مه، لیز کِسلر
.اون روی زمین افتاده بود و دستش رو روی پیشونیش فشار میداد. از زیر انگشتهاش خون جاری بود. من چیزی که میبینم رو باور نمیکنم. اون زینه!
انگار اون هم باور نمیکنه. فقط مات و مبهوت بهم خیره مونده. تند تند پلک زدم تا پردهی اشک جلو دیدم رو نگیره. انگار خودشه! خیلی واقعیتر از خوابهامه.
با تردید پرسید: «ر...ربکا؟»
اوه خدایا صدای خودشه! این زینه!
مجسمه از دستم ول شد. دو زانو خودم رو جلوش روی زمین انداختم و دستهام رو دور گردنش حلقه کردم. دستهام هوا رو چنگ نزدن! من گرمای آغوشش رو حس میکنم. و بوی اُدکلنش! این واقعیه. خودشه. به قولش عمل کرد! منو پیدا کرد!
-«زین... دلم برات تنگ شده بود!»
گریهم گرفت. محکم بغلم کرد. با بغض گفت: «من هم... من هم دلم برات تنگ شده بود.»
صورتم رو توی دستهاش گرفت و پرشور حرارت من رو بوسید. چه قدر دلم برای این تنگ شده بود. برای طعم واقعی عشق!
-«یا مسیح!»
با صدای فریاد هر دو به سمت در چرخیدیم. اون پسره دوست زین که تو عملیات دیدمش -اسمش چی بود؟ لیام؟- دم در ایستاده بود و با وحشت ما رو برانداز میکرد. دوباره داد زد: «شما چتون شده؟»
به خودمون نگاه کردیم. دستها و صورت هر دومون غرق خون بود. تیشرت زین و پیرهن من پر از لکّههای خون پیشونی زین بودن. زین خندید و گفت: «هیچی! ببین لیام! پیداش کردم! ربکا زندهس! این جاست!»
چند نفر دیگه توی اتاق سر کشیدن. یه پسر بور، یه موفرفری و اون پسر واکسیه. نه اون پلیس بود، واکسی نبود!
زین بدون توجه به بقیه دوباره من رو بغل کرد و موهام رو نوازش کرد. دیگه هیچ وقت دلم نمیخواد از این آغوش بیرون بیام.
د.ا.د نایل: زین و ربکا شورش رو درآوردن. تا شب از هم جدا نشدن. حتی موقع شام خوردن توی رستوران هتل هر دو فقط با یه دست غذا میخوردن چون با دست دیگهشون دستهای هم دیگه رو زیر میز گرفته بودن.
کریلوف رو توی مخفیگاهش پیدا نکردیم بنابراین چند نفر از مأمورها رو اون جا مستقر کردیم تا اگر برگشت گیرش بندازن. هر چند با اطلاعاتی که ربکا بهمون داده انگار قبلش یکی فراریش داده.
ما هنوز دنبال کارهای پرونده هستیم ولی مجبور شدیم زین رو عملاً کنار بذاریم. حواسش پرتتر از اونه که بخوایم روش حساب کنیم. همش وقتی ربکا حرف میزنه بهش خیره میشه یا خودش حرف میزنه تا اون بهش خیره بشه.
هر چند من مجبورم مهارت مخزنیش رو تحسین کنم. پسفردا شبِ اون روزی که ربکا رو پیدا کردیم. نصفه شب ما چهارتا رو بیدار کرد و بلند کرد برد دم در یه مسجد تا شاهد مسلمون شدن ربکا خانم باشیم. بعد هم بلافاصه با هم ازدواج کردن انگار روز رو ازشون گرفتن! این وسط فقط ما رو بدخواب کردن. تازه من تبخال هم زدم! بدتر این که روحانی مسجد رو هم بدخواب کردن و مجبورش کردن همون جا دم در وسط خیابون عقدشون کنه. این وسط بارون گرفت و حسابی خیس شدم. لیام با چشمهای پراشک گفت که خیلی شاعرانهس اما به نظر من در معرض ابتلا به ذاتالریّه قرار گرفتن اصلاً شاعرانه نیست! از اون شب هم همش سرفه میکنم. همهش تقصیر زینه!
توی اداره نشسته بودیم -زین نبود- که یه مأمور با کلّه پرید تو و داد زد: «سروان پین! دیمیتری ایوانوویچ یادتونه؟ که دستگیر نکردیم تا شاید یه روز ما رو به کریلوف برسونه؟ مأمورهایی که تحت نظر داشتنش رو پیچونده و فرار کرده!»
YOU ARE READING
Faith(2):Behind the Mask of Trust
Fanfiction«ایمان (۲): پشت نقاب اعتماد» . -«یادمون بندازه که شرایط هر چه قدر هم بد شد ناامید نشیم. فقط باید بدونیم که بالاخره میتونیم همه چیز رو عوض کنیم...» -«که ایمان داشته باشیم همیشه همین طور نمیمونه، که با هم میتونیم بهترش کنیم!» . A Zayn Malik Fanfic...