.
*کیت در حالی که گریه میکرد گفت: «این طور نیست عمو! من حاضرم هر کاری بکنم تا خرج خانه و خورد و خوراکمان را در بیاورم.»
نیکلاس نیکلبی، چارلز دیکنز
.د.ا.د تانیا: دیگه جونم به لبم رسیده بود. پاهام از درد زق زق میکردن و نفسم تنگ شده بود. اما همچنان اون لبخند ساختگی رو حفظ میکردم. تقریباً بهش عادت کرده بودم. تبدیل به یه نقش همیشگی توی صورتم شده بود. تمام شب مشتری پیدا نکردم. حدودهای ساعت سه بعد از نیمه شب شده بود که رییس کلوب بهم اجازه رفتن داد. پالتو کهنهم رو روی لباسهای رقّاصیم پوشیدم. خستهتر از اون بودم که عوضشون کنم. زدم بیرون. تو خیابون پرنده پر نمیزد. من و شب، هر دو تاریکترین قسمتهای زندگی خودمون رو سپری میکردیم. لااقل شب میتونست مطمئن باشه که بالاخره صبح میشه! کاش من هم میتونستم از یه طلوع دیگه تو زندگیم مطمئن بشم! هنوز بیش از سی متر از در کلوب فاصله نگرفته بودم که پام به یه قوطی گیر کرد. سکندری خوردم و ته چکمه زهوار دررفتهام کنده شد. نق زدم: «عالیه!»
خودم رو ول کردم روی زمین و چکمهی پارهمو درآوردم. کفهی کنده شده و چکمه رو بررسی کردم. نه خیر! نمیشد کاریش کرد. کاملاً از بین رفته بود و جای پارگی کفش ریش ریش شده بود. حتی دیگه نمیشد وصلهش زد. با عصبانیت چکمه و کفه رو پرت کردم. تکهها با سطل آشغال خالی برخورد کردن و صدای مهیب «دَنگ» توی فضای خالی خیابون پیچید. اگر یکی امشب من رو میخواست شاید میتونستم فردا یه کفش دیگه بخرم. رییس کلوب میگفت قیافهم خستهس! کسی دوست نداره باهام باشه. خوب چه طور میشه از خستگی رو به مرگ باشی و چهرهت خوشحال و سرزنده باشه؟ حالم ازشون به هم میخوره! از همهشون! از همه مردم پستِ این شهر کثیف و فاسد! خشمم هر لحظه بیشتر میشد. قبل از این که تبدیل به غم بشه و گریهم رو دربیاره -که میدونم میشه- سعی کردم با زدن مشت تو آسفالت خالیش کنم. مشغول مشت و لگدپرونی به زمین بودم که یه صدای مردانه تودماغی با نفسهای سنگین و خُرخُرمانند به گوشم رسید: «چته دختر؟»
سرم رو بلند کردم. یه مرد قدبلند و درشت هیکل رو توی بارونی بلند و خاکستری دیدم که یقههاشو بالا داده بود. کلّه کچلش زیر نور کمی که از چراغهای دم در کلاب ساطع میشد برق میزد. بینیش کج بود و چشمهاش من رو میترسوند. چشمهای سرد، نافذ و آبی کمرنگ!
با بدخلقی بهش پریدم: «طوریم نیس! بزن به چاک!»
ولی اون همچنان سر جاش موند و خیره خیره براندازم کرد. نگران شدم. داد زدم: «برو گم شو آشغال!»
میدونم اگر بخواد اذیتم کنه هیچ کاری ازم برنمیاد. تو لسآنجلس هم هیچ خری بهت کمک نمیکنه. حتی اگر جلو چشمهاشون به یه دختر تجاوز بکنن باز هم هیچ کدوم جلو نمیآن. البته چاقو دارم ولی این مرتیکه خیلی گندهبکه!
یهو اون یارو گفت: «اگر امشب بخوامت چه قدر میشه؟»
یه ذرّه آرومتر شدم. به نظر خطرناک نمیآد. سر تا پاش رو برانداز کردم. گمون کنم از این بیپولهاییه که دم در کلابها منتظر میمونن تا رقاّصههایی که مشتری گیر نیاوردن بیرون بیان و با قیمت کمتر راضی بشن. من خستهم! و حوصله خوابیدن با این غول رو برای چندرغاز ندارم. با ترشرویی جواب دادم: «نععع!»
با ملایمت گفت: «من خیلی وقته تو نخ توام خوشگله! خوب حساب میکنم.»
یه قیمت گنده پروندم. حالا ول میکنه میره عوضی!
دست کرد توی جیبش، کیف پولش رو درآورد و همون مبلغ رو کف دستم گذاشت. چشمهام گرد شد. این پول دست کم دو هفته کارمه. با نیش باز گفتم: «باشه!»
دستم رو گرفت و بلندم کرد. من رو به سمت کادیلاک مشکی گوشه خیابون هدایت کرد. ده دقیقه رانندگی کرد تا به یه کوچه تاریک و خلوت رسید و پیاده شد. پرسیدم: «خونت اینجاست؟»
پیاده شدم. پرنده پر نمیزد. یه چیز سرد رو روی گردنم حس کردم. پایین رو نگاه کردم. اون یارو داشت یه گردنبد با مهرههای آبی و سفید درخشان رو دور گردنم میبست. یه گردنبند قشنگ که توی تاریکی شب میدرخشید.
YOU ARE READING
Faith(2):Behind the Mask of Trust
Fanfiction«ایمان (۲): پشت نقاب اعتماد» . -«یادمون بندازه که شرایط هر چه قدر هم بد شد ناامید نشیم. فقط باید بدونیم که بالاخره میتونیم همه چیز رو عوض کنیم...» -«که ایمان داشته باشیم همیشه همین طور نمیمونه، که با هم میتونیم بهترش کنیم!» . A Zayn Malik Fanfic...