قرار

731 113 14
                                    

.

*آن‌ها زن‌های پانامایی شگفت‌انگیزی بودند که عشق بی‌بندوبارشان چراغ شب‌های جنتلمن‌ها را در پوئبلو دولوس‌آنجلس روشن می‌کرد.

زورو، ایزابل آلنده
.

د.ا.د هری: جلوی در فلزی قهوه‌ای و کوچیک متوقف شدم. به تکه کاغذ مچاله‌ی توی دستم یه نگاه دیگه انداختم. پلاک که درسته! فقط یه دونه دکمه کدر و جِرم‌گرفته کنار در بود. یه نفس عمیق گرفتم و دکمه رو فشار دادم.

حدود ده ثانیه بعد در باز شد. پشتش یه پلّکان دراز و طولانی رو به پایین دیده می‌شد که انتهاش توی تاریکی گم می‌شه. در رو پشت سرم بستم و پلّه‌ها رو آروم و با طمأنینه پشت سر گذاشتم. آخرش به یه راهرو منتهی می‌شد. راهرو مثل هزارتوی مینوتور بارها و بارها پیچ خورد تا بالاخره به یه در رسید. این یکی دره برخلاف در ساده‌ی ورودی شیک و قشنگ بود. چوبش صیقلی شده و دسته‌ش طلایی رنگ بود. دو نفر مرد قدبلند و عضلانی توی کت و شلوارهای شیک دم درش ایستاده بودن. کاغذ رو به یکی‌شون نشون دادم. با احترام سر خم کرد و در رو برام باز کرد.

در که باز شد هجومی از هوای گرم و دلپذیر به همراه مخلوطی از ده‌ها رایحه‌ی عطر زنانه توام با بوی سیگارهای مرغوب و گرون توی صورتم خورد. یه قدم برداشتم و پا توی این سرزمین عجایب گذاشتم.

این جا به سختی می‌شد باور کرد که دو قدم اون طرف‌تر یه راهروی سوت و کور و سرده. کف زمین از موکت زرشکی فرش شده بود. موسیقی تند و تحریک‌آمیزی از هر طرف پخش می‌شد. دخترهای جوان -حتی بچه‌سال- مشغول رقصیدن روی میزها یا سرو کردن نوشیدنی برای مردهایی بودن که روی مبل‌ها لمیدن. مردها خیلی مسن‌تر از زن‌ها به نظر می‌رسیدن. چند ردیف قفسه‌ی شیشه‌ای پر از بطری‌های رنگارنگ از شراب‌های گرون قیمت یه سوی سالن، و یه پیست رقص با دی‌جی سمت دیگه‌ی سالن بود.

به محض ورودم یه دختر به سرعت اومد سمتم و کتم رو برام درآورد. یکی دیگه با یه سینی نقره‌ای و یه گیلاس شراب توش سر رسید و بهم تعارف کرد. به علامت نفی سرم رو تکون دادم. دختره داشت لبخند می‌زد. خیلی تلاش کردم تا دنبال آثار غم یا اجبار توی حالت چهره‌ش بگردم ولی تنها چیزی که دیدم یه صورت بی‌حالت زیر لایه‌ی غلیظی از مواد آرایشی بود. با لبخندی چنان مصنوعی که انگار توی صورتش خالکوبی شده.

یه زن پیشم اومد که برخلاف بقیه زن‌ها کمی مسن‌تر بود. حدود سی ساله با موهای طلایی درخشان! ولی لباس‌هایی که تنش بود به اندازه همه دخترهای اون جا کم بود. در حالی که با ناخن تیز و لاک‌زده‌ش روی تخته‌شاسی توی دستش ضرب گرفته بود، از من پرسید: «برای آقایِ...؟»

جواب دادم: «هریس!»

صدام بدجوری خش‌دار و گرفته شده. زنه گفت: «خواهش می‌کنم چند لحظه منتظر بمونید.»

Faith(2):Behind the Mask of TrustDonde viven las historias. Descúbrelo ahora