✨ part:8 ✨

43 12 1
                                    

_دوستان گرامی برنامه آخر هفته رو دانشگاه کنسل کرده...

با این حرف تو ذوق همه خورد و شروع کردن به سر و صدا که چند دختر و پسری که اون جلو بودن سعی در آروم کردن و ساکت کردنشون شدن تا حرفا‌هاشون رو ادامه بدن.

_اره آره منم خیلی اعصابم خورد شد و با خودم گفتم که چرا نتونیم خودمون برنامه کنیم؟

با این حرفِ پسر، جمعیت کلاس دوباره پر هیجان صداشون بالا رفت و شروع کردن به جیغ و داد کردن و پسر همچنان بال بال میزد تا جمعیت رو ساکت کنه و حرف بزنه.

_برای همین واسه آخر هفته ولی تو یه مکان دیگه قراره برنامه کنیم...همه‌ی بچه‌هایی که میان باید بهمون پیام بدن تا تعداد رو بدونیم و هرچیزی که لازم هست رو تهیه کنیم پس تا آخر امروز حتما بگین که تکلیفتون چیه و بدونین که قراره یه آخر هفته‌ی توپ رو داشته باشیم...فقط تنها مورد اینه که ما مکان رو مشخص میکنیم و شما باید خودتون بیاید اونجا اوکی؟

با سوال پسر همه با فریاد قبول کردن و فلیکس هم قاطی جمعیت فریاد کشید و حتی زودی پیامی از طرف خودش و چان فرستاد اما یک ساعت بعد وقتی یکم از عطشش کم شد تازه متوجه شد که برای رفتن به جنگلی که چند دقیقه قبل گفتن کجاست وسیله‌ی نقلیه نداره و علتی که بیشتر غمگینش کرد این بود که تا اونجا پول ماشین خیلی میشد و حالا که آخر ماه شده بود و تمام پولی که خانواده‌اش بهش داده بودن رو خرج کرده، خورده به پیسی و تا گرفتن حقوقش هم که اونم کامل نیست پنج روزی فاصله داره و درحالی برای این برنامه هیجان داشت که از یک هفته قبل داشت با فقارت زندگی میکرد و آخرین پولش رو هم خرج اون چهارتا بستنی‌ای کرده بود که دو تا و نصفش که رفت تو شکم دو تا غریبه‌ی بی خاصیت و یکیشم که تو سطل زباله!

از کلاس زد بیرون و با استرس نگاه اطراف کرد و فوری گوشیش رو گرفت جلو صورتش و با شدت شروع به تایپ کردن کرد.

_کوجایی؟

انتظار نداشت بلافاصله بعد از ارسال پیامش جواب بگیره چون چان همیشه بهش بی محلی می‌کرد ولی با صدای گوشی شوکه و با چشم‌های از حدقه دراومده گوشی رو دوباره گرفت جلوش.

_چیکارم داری؟

_هیچی خواستم ببینم کجایی بیام پیشت با هم حرف بزنیم...

تایپ کرد و بعد از ارسال چند ثانیه امیدوارنه به صفحه گوشی خیره شد اما با جواب نگرفتن ناامید دستش سقوط کرد و با قدم‌های بی‌حوصله به راهش ادامه داد اما هنوز چند قدمی نرفته بود که گوشیش زنگ خورد و در کمال تعجب این چان بود که داشت بهش زنگ میزد!

_ا...الو؟!

_سلام بچه...بگو چته؟

_کجایی؟

_بیرونم...

_کدوم بیرون؟

با افسردگی غر زد و چان خنده‌اش گرفت.

✨Crisis of twenty years ✨Donde viven las historias. Descúbrelo ahora