Part 33

896 87 15
                                    

فلیکس با اخم و صدا لباش رو جدا کرد و گفت : این کیه دیگه ؟
هیونجین اروم فلیکس رو روی تخت نشوند و گفت :
من میرم ببینم کیه. 
سری تکون داد و روی تخت دراز و پتو رو روی خودش بالا کشید. 
هیونجین با عجله لباس هاش رو پوشید و دستی به موهاش که بخاطر کشیدن های فلیکس بهم ریخته شده بودن ، کشید و به طرف ورودی رفت. 
از توی چشمی بیرون رو نگاه کرد و با دیدن بورا و هانا ، لبخندی زد و در رو باز کرد. 
هانا با لبخند گفت : اوپا من اومدم. 
هیونجین محکم توی بغل گرفتش و گفت : خوش اومدی عزیزم. 
بورا با مهربونی به پسرش نگاه کرد و چمدون های هانا رو کشید و وارد خونه شد. 
هیونجین اروم در رو بست و گفت : اوضاع چطوره ؟
بورا نفس عمیقی کشید و کیف پر از غذا رو روی اپن قرار داد و گفت : می چان از موقعی که رفتی فقط داره خود خوری میکنه .. باید یه فکری به حالش بکنی هیونجین. 
سری تکون داد و خطاب به هانا لب زد : عزیزم برو لباس هات رو عوض کن و بیا تا ناهار بخوریم
.
هانا که میدونست هیونجین و بورا میخوان حرف های بزرگانه بزنن به طرف اتاقش دوید تا لباس هاش رو عوض کنه. 
با محض  محو شدن هانا پشت در اتاقش ، نگاهش رو به مادرش داد و گفت : بچش از من نیست .. من مطمئنم از من نیست .. اگر مال من بود مثل فلیکس به بچه ی توی شکمش حس پیدا میکردم و برای
راحتی و زنده بودنش هر کاری میکردم .. این بچه مال من نیست .. باید وقتی به دنیا اومد دی ان ای بگیریم. 
بورا به پسرش که با اطمینان حرف میزد نگاه کرد و گفت : اگر بچت بود چی ؟
نگاه تیزی به مادرش انداخت و گفت : مطمئنم نیست ولی اگرم بود ، به خواست من شکل نگرفته ... 
بورا اخمی کرد و گفت : یعنی دوست نداری ببینیش ؟
بدون هیچ حرفی سرش رو تکون داد و به مادرش فهموند که هیچ حسی به می چان و بچه ی توی شکمش نداره. 
بورا اهی کشید و گفت : برو بگو فلیکس بیاد ناهار بخوره .. اصلا چرا نمیبینمش ؟
نفس عمیقی کشید و گفت : فکر کنم حمومه. 
بورا با چشم های گشاد شده لب زد : ایشالا که کارای خاکبر سری نکردین. 
با خجالت لب گزید و نگاه از مادرش گرفت. 
بورا دستش رو بالا اورد و توی سر هیونجین کوبید و گفت : خاک تو سرت .. یکم جلوی خودتو میگرفتی تا این بچه سالم به دنیا بیاد و خیال ما راحت باشه. 
زبونی به لب پایینش زد و خواست چیزی بگه که فلیکس با یک حوله روی موهای خیسش و یک رکابی گشاد و یک شلوارک گشاد تر وارد سالن شد و گفت : هیونجین ؟ من گرسنمه ... 
فکر میکرد فقط هانا اومده بخاطر همین با این تیپ وارد سالن شد. 
با دیدن بورا که متعجب به سر تا پاش نگاه میکرد ، با ترس لرزید و حوله رو جلوی بدنش گرفت و نگاهش رو به هیونجین داد. 
هیونجین لبخندی زد و اروم خطاب به مادرش لب زد : بعد بگو جلوی خودتو بگیر. 
.
.
روی مبل کنار همسرش نشست و اهی کشید. 
چان با لبخند نگاه از تلویزیون گرفت و به مینهو داد و دستش رو دور گردنش انداخت .
بوسه ای روی شقیقه اش گذاشت و گفت : چیشده ؟ سرش رو روی شونه ی عضله ای مردش گذاشت و گفت : حوصله ام سر رفته. 
سر خم کرد و لبای مینهو رو اروم بوسید و گفت :
میخوای بریم بیرون شام بخوریم ؟
سری تکون داد و گفت : نه حوصلشو ندارم. 
کمی فکر کرد و گفت : میخوای بریم یه سر به می چان بزنیم ؟ میدونی که بارداره و ازمون انتظار داره. 
پوزخندی زد و گفت : چرا باید برم دیدن اون اشغال .. خودتم میدونی معلوم نیست بچه ی برادر عزیزت از هیونجین هست یا نه. 
اخمی کرد و گفت : درست حرف بزن مینهو. 
تکیه اش رو از مردش گرفت و با عصبانیت گفت :
چرا باید درست حرف بزنم ؟
چان با اخم اهی کشید و گفت : دو دقیقه نمیشه باهات حرف زد. 
دوباره پوزخند زد و از روی مبل بلند شد و گفت :
درسته ... بایدم طرفداری اونو بگیره .. هر چی نباشه ده سال پیش بخاطر اون به من نزدیک
نمیشدی و میگفتی عاشق من نیستی و من مثل یه احمق همش دنبالت بودم.. 
حتی زمانی هم که بهم گفتی بخاطر می چان نمیتونی با من باشی،  چون اون اشغال از من خوشش نمیاد من قبولش کردم .. من جلوی کسی که ازم کوچیک تر بود زانو زدم تا بتونم با تو ازدواج کنم ... بایدم طرفدار اون باشی .. کسی که بخاطر برادرش از شخصی که دوستش داره میگذره و نادیده اش میگیره ، کارای ساده ای مثل این رو هم میتونه انجام بده. 
و با اتمام حرفش و قبل از ریختن اشک هاش ، به طرف اتاق رفت و در رو محکم کوبید. 
چان اهی کشید و دستش رو روی پیشونیش گذاشت. 
حق با مینهو بود. 
تموم اون مدتی که مینهو رو پس میزد بخاطر این بود که می چان میگفت اگر با مینهو باشه ، هیونجین

هیچ وقت باهاش ازدواج نمیکنه .. اونم بخاطر برادرش و به عنوان یه برادر بزرگتر از عشقش گذشت. 
چان وقتی تونست به مینهو برسه و باهاش ازدواج کنه که می چان و هیونجین نامزد کردن. 
مینهو اونقدر بی قراری و گریه میکرد که چان کم اورد و به محض نامزد کردن اون دو نفر سه روز بعد با مینهو ازدواج کرد. 
چان عاشق مینهو بود ولی حرف های می چان باعث شده بود که نتونه به سمت اون پسر بره و شغلش رو بهونه کرده بود و گاهی فقط برای سکسی که خودشم میدونست چیزی جز حس کردن عشقش و دلتنگی نیست ، به سمت مینهو میرفت. 
همونطور که توی فکر بود ، در اتاق باز شد و مینهو با لباس هایی که عوض شده بود و یک کیف کولی بیرون زد. 
اخمی کرد و از روی مبل بلند شد و به طرفش رفت
.
مینهو بدون هیچ گونه واکنشی به طرف جا کفشی رفت و کفشاش رو روی زمین پرت کرد. 
چان عصبی دستش رو گرفت و گفت : چیکار داری میکنی ؟
با شدت زیادی دستش رو کشید و مشغول پوشیدن کفشاش شد و گفت : به تو هیچ ربطی نداره .. در خواست طلاق رو من میدم .. و تو بنگ کریستوفر چان میتونی بری پیش برادر و مامان جونت زندگی کنی. 
و با اتمام حرفش بدون اینکه به چان مهلت حرف زدن بده ، از خونه خارج شد و در رو محکم کوبید. 
چان نمیدونست چیکار باید بکنه ... میدونست مینهو داره الکی تهدیدش میکنه تا به خودش بیاد. 
اهی کشید و دستش رو به صورتش رسوند و کمی ماساژ داد تا اروم بشه. 
.
.
دستش رو اروم از توی موهای فلیکس بیرون اورد و کمی خم شد و ظرف میوه رو از روی عسلی برداشت. 
فلیکس نگاه ریزی بهش انداخت و دوباره به تلویزیون نگاه کرد. 
هیونجین با لبخند و خوشحالی چنگال رو توی یک توت فرنگی فرو کرد و به طرف فلیکس گرفت. 
اروم لباش رو باز کرد و اون میوه ی لذیذ رو وارد دهنش کرد. 
هیونجین با عشق شقیقه ی فلیکس رو بوسید و گفت : خوشمزه است ؟
سری تکون داد و بدون هیچ حرفی به کارتون مورد علاقه اش چشم دوخت. 
هیونجین باورش نمیشد توی سن 37 سالگی به تماشای خرس های مهربون بپردازه ولی خب بخاطر فلیکس هر کاری میکرد. 
همانطور که داشتن خرس های مهربون نگاه میکردن ، موبایلش زنگ خورد. 
دوباره خم شد و موبایل رو برداشت و با دیدن اسم مینهو اخمی کرد و ایکون سبز رو زد : جونم ؟
فلیکس اخم غلیظی از این حرف زد و از توی بغل هیونجین بیرون اومد. 
هیونجین متعجب به فلیکس چشم دوخت و زیر لب زد : چیشد ؟
فلیکس که فکر میکرد شخص پشت تلفن می چانه ، اروم از روی مبل بلند شد و به طرف اتاقش رفت و در رو محکم کوبید. 
هیونجین با چشم های گرد شده به جای خالی فلیکس نگاه کرد و همزمان به حرف های مینهو گوش سپرد
.
با شنیدن تمام حرف های مینهو ، اخم غلیظی کرد و گفت : گور باباش بابا..  بیا پیش خودم برات ادرس رو میفرستم. 
و با تایید مینهو تماس رو پایان  داد و بعد از فرستادن ادرس به طرف اتاق فلیکس دوید. 
اروم در رو باز کرد و با دیدن فلیکس که روی تخت نشسته بود و اخم غلیظی رو پیشونیش بود ، لبخندی زد و گفت : چیشده ؟ و وارد اتاق شد. 
فلیکس با ناراحتی گفت : اگر دلت براش تنگ شده چرا نمیری خونت ؟
اخمی کرد و گفت : دلم برای کی تنگ شده ؟ 
همانطور که با انگشت هاش بازی میکرد گفت :
مگه عزیزدلت زنگ نزده بود که ببینه کجایی ؟ برو پیشش دیگه. 
با فهمیدن منظور فلیکس ، لبخند دندون نمایی زد و بین پاهای باز شده اش نشست و گفت : فلیکس ..
حس نمیکنی یه بویی میاد ؟
با سادگی تموم هوا رو وارد بینیش کرد تا بو رو استشمام کنه ولی چیزی حس نکرد. 
با اخم گفت : هیچ بویی نمیاد. 
هیونجین با شیطنت گفت : چرا یه بویی مثل حسادت .. اخه حس میکنم یکی اینجا داره حسودی میکنه. 
و با اتمام حرفش خنده ی ریزی زد. 
فلیکس با حرص به مردش نگاه کرد و یه دفعه شروع به زدن توی بازوهای عضله ایش کرد و گفت : ادم شو .. دیگه داری پدر میشی .. باید ادم بشی. 
چقدر این حرف براش شیرین بود .. پدر شدن .. حق با فلیکسش بود .. اون داشت پدر میشد .. پدر یه دختر کوچولوی کیوت و خوردنی. 
دست های فلیکس رو که همچنان داشتن بهش سیلی میزدن رو گرفت و گفت : اروم باش عزیزم ..
مینهو بود. 
زبونی به لب پایینش زد و گفت : راست میگی ؟ سری تکون داد و بدون هیچ حرفی توی چشم های عشقش نگاه کرد. 
فلیکس نفسی از سر اسودگی کشید و گفت : خب چیکار داشت ؟
لبخندی زد و گفت : با چان دعواش شده ... وسایلش رو جمع کرده و الان نمیدونه کجا بره .. بهش ادرس دادم تا بیاد اینجا. 
متعجب و با چشم های گردش به هیونجین نگاه کردو با لحنی شاکی لب زد : اینجا ؟ توی خونه ی من ؟ نمیشه هیونجین بگو نیاد. 
اخم محوی کرد و گفت : یعنی چی ؟
فلیکس نگاهی به خود و شکم کیوتش انداخت و گفت
: م .. من خجالت میکشم .. دیگه مثل قبل لاغر نیستم و شکم به این بزرگی دارم .. خجالت میکشم با مینهو هیونگ رو به رو بشم .. نمیخوام اینقدر بی ریخت ببینم .. زیر چشمام گود شده و... و.. و خیلی بد راه میرم .. نمیشه هیونجین لطفا ... هیون..
با قرار گرفتن لب های هیونجین روی لباش حرفش رو قطع کرد و با قلبی که توی دهنش میزد ، به چشم های بسته ی مردش چشم دوخت. 
اروم لب پایین فلیکس رو بوسید و گفت : اروم باش عزیزم ... یعنی چی این حرفا .. لاغر نیستی ؟ توی اینه خودت رو دیدی ؟اینقدر سبک شدی که با یه
دست میتونم بلندت کنم .. بعدش مگه شکمت چشه ؟خیلی خوشگل و کیوته .. زیر چشماتم اصلا گود نشده .. بد راه میری ؟ اتفاقا اصلا بد راه نمیری خیلیم کیوت راه میری که اونم بخاطر سنگ بودنته .. دیگه نبینم روی خودت اینهمه عیب بزاریا. 
اب بینیش رو که بخاطر بغض راه افتاده بود ، بالا کشید و گفت : این نظر توعه .. اگر مینهو هیونگ منو ببینه این نظر رو نداره. 
اخم محوی کرد و گفت : مهم منم .. اونی که قراره تا اخر عمر کنارت باشه منم خب .. نظر هیچ کس جز من مهم نیست .. در ضمن من قراره اونقدر بهت برسم که تپل بشی پس اینقدر نگو چاقی. 
لبخند محوی از حرف های هیونجین زد و سری تکون داد. 
دستاش رو باز کرد و فلیکس رو توی بغل گرفت وگفت : الانم بیا بریم توی سالن .. باید میوه هات رو بخوری تا جون بگیری. 
سری تکون داد و همراه با مردش از اتاق خارج شد
.
.
.
با به صدا در اومدن زنگ واحدش ، هل شده از روی مبل بلند شد و گفت : فکر کنم مینهو هیونگه. 
هیونجین سری تکون داد و گفت : اره عزیزم. 
به طرف در رفت و بازش کرد. 
با دیدن مینهو که بی نهایت سر حال بود ، ابرویی بالا داد و گفت : مطمئنی با چان بحثت شده ؟ لبخند دندون نمایی زد و همانطور که وارد خونه میشد لب زد : چون دعوامون شده که نباید خودمو جر بدم .. یکم شلوغش میکنم بعدش اوکیم. 
خنده ی ریزی به حرف دوست چند ساله اش زد و در رو بست. 
کفشاش رو در اورد و تا خواست چیزی بگه ، فلیکس با خجالت به طرفش رفت و گفت : سلام هیونگ. 
هیونجین با لبخند به طرف فلیکس برگشت ولی با دیدن لباس هایی که عوض کرده بود و شکمی که سعی در مخفی کردنش داد ، اخمی کرد و با ناراحتی به فلیکس چشم دوخت. 
مینهو با دیدن فلیکس لبخندی زد و گفت : واهای فلیکس چقدر جذاب و خوشگل شدی. 
با این حرف مینهو نفسی از سر اسودگی کشید و لبخندی زد. 
مینهو به طرفش رفت و دستاش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و با برخورد شکم فلیکس به شکمش ، اوهی گفت و لب زد : ببخشید یادم رفته بود بارداری
  ..
سری تکون داد و از توی بغل مینهو خارج شد. 
مینهو با لبخند دستش رو روی شکم فلیکس کشید و گفت : چقدر دیگه به دنیا میاد ؟ خیلی دوست دارم ببینمش .. 
لبخند محوی زد و گفت : دوماه دیگه هنوز داره ... 
لبش رو با خوشحالی گزید و گفت : امیدوارم شبیه تو بشه .. اخه میدونی این مرده .. منظورم هوانگ هیونجینه ... یه جوریه اصلا اه. 
هیونجین پوزخند صدا داری زد و گفت : دارم میشنوم. 
به طرف هیونجین برگشت و با لحنی کاملا جدی لب زد : منم دارم میگم که بشنوی. 
فلیکس خنده ی ریزی زد و گفت : بیا داخل هیونگ.
مینهو باشه ای گفت و به طرف سالن رفت و روی مبل نشست. 
به فلیکسش نزدیک شد و همانطور که دستش رو دور کمر باریکش حلقه میکرد ، لب زد : چرا لباستو عوض کردی ؟
اب دهنش رو قورت داد و گفت : اینطوری راحت ترم. 
اه بی صدایی کشید و گفت : باشه .. برو پیش مینهو بشین تا بیام. 
سری تکون داد و از توی بغل هیونجین بیرون اومد و به طرف مینهو رفت. 
بی نهایت دلش برای یه گپ دوستانه تنگ شده بود.  روی مبل رو به روی مینهو نشست و یکی از کوسن های مبل رو برداشت و روی شکمش قرار داد. 
هیونجین که از دور نظاره گر فلیکس بود ، با این حرکتش اهی کشید و ظرف میوه رو از توی یخچال در اورد تا برای مینهو میوه بزاره. 
مینهو با لبخند گفت : خب فلیکس ... از خودت بگو .. نه سال خوب تونستی بزنی روی دستمونا .. 
با خجالت خندید و گفت : متاسفم. 
مینهو لبخند شیرینی زد و گفت : چون تو بودی ایرادی نداره .. راستی هنوزم میخوای به اون کار ادامه بدی ؟
هیونجین با ظرف توی دستش به طرف مینهو رفت و گفت : نه .. 
فلیکس اخمی کرد و گفت : این زندگی منه و من براش تصمیم میگیرم .. 
سپس خطاب به مینهو لب زد : بعد از به دنیا اومدناین کوچولو دوباره برمیگردم. 
پوزخند صدا داری زد و همانطور که جفت فلیکس مینشست ، لب زد : و کی بهت گفته همچین اجازه ای داری ؟
با همون اخمش به هیونجین نگاه کرد و گفت : این زندگی منه و تو حق نداری توش دخالت کنی. 
متقابلا اخم کرد و گفت : وقتی داری با هم زندگی میکنیم و من پدر بچه ی توی شکمتم یعنی زندگی تو زندگی منم هست .. همانطور که تو میتونی توی زندگی من دخالت کنی منم میتونم و حق اینو دارم. 
فلیکس با حرص دستاش رو مشت کرد و گفت : این کاره منه .. من برای ادامه ی زندگیم به پول نیاز دارم. 
هوفی کشید و گفت : روی اعصاب من راه نرو فلیکس خوب .. تو دیگه حق نداری پا تو بزاری توی اون بار. 
نفس عمیقی کشید و تا خواست صداش رو بلند کنه و شروع به داد و فریاد کنه ، مینهو لب زد : بچه ها اروم باشین .. تا اونموقع تصمیم های مختلفی میگیرین ... الان سر این موضوع به این سادگی دعوا نکنین. 
فلیکس با حرص نگاه از هیونجین گرفت و خطاب به مینهو گفت : خب داره زور میگه. 
مینهو با لبخند خطاب به هیونجین لب زد : هیونجین زور نگو 
هیونجین به ناچار سری تکون داد و گفت : میوه بخور مینهو. 
باشه ای گفت و ظرف میوه رو روی پاهاش قرار داد و شروع به خوردن کرد. 
نگاه ریزی به فلیکس که دست به سینه نشسته بود وبا اخم به رو به رو نگاه میکرد ، انداخت و هوفی کشید. 
خم شد و ظرف میوه رو از روی میز برداشت و روی پاهاش قرار داد. 
چنگال رو توی یک باریکه ی موز فرو کرد و به طرف فلیکس گرفت. 
فلیکس با اخم و تندی لب زد : نمیخوام. 
نفسی گرفت و سعی کرد به خودش مسلط باشه ..
بازم مهربون شده بود و فلیکس بازم داشت سو استفاده میکرد. 
دستی به پیشونیش کشید و اروم جوری که فقط خودشون دوتا بشنون لب زد : بخور تا دوباره اون روی سگم بالا نیومده. 
با این حرف هیونجین گاردش به سرعت پایین اومد و بغض گلوش رو گرفت. 
بدون نگاه انداختن به اطراف ، چنگال رو از هیونجین گرفت و شروع به خوردن کرد. 
مینهو با دیدن فلیکس که یکباره اروم شده بود ، به هیونجین نگاه کرد و با دیدن نگاه تیزش لب زد :
هوی .. به من نگاه کن. 
نگاه از فلیکس گرفت و به مینهو داد. 
مینهو با اخم به هیونجین چشم غره رفت و دوباره مشغول خوردن شد. 
از اینکه هیونجین اینطوری با فلیکس رفتار کنه خوشش نمیومد .. 
با اتمام میوه های توی ظرف ، خم شد و اروم ظرف خالی رو روی میز قرار داد و به هیونجین نگاه کرد
.
با لحنی که دل هیونجین رو کباب میکرد ، لب زد :
خوردم. 
لبخند محوی زد و دستش رو دور کمر فلیکس حلقهکرد و بوسه ای محکم روی شقیقه اش گذاشت و گفت : نوش جونت عزیزم. 
مینهو نگاه تیزی به هیونجین انداخت و حرفی نزد. 
حس میکرد یه چیزی اینجا درست نیست. 
فلیکسی که تا لان داشت زبون درازی میکرد چرا یه دفعه اینقدر مطیع شده بود ؟
همانطور که فلیکس توی بغلش بود ، موبایلش شروع به زنگ خوردن کرد. 
موبایل رو بالا اورد و به بک گراندش نگاه کرد. 
با دیدن اسم می چان ، اخمی کرد و ایکون سبز رو زد : چیه ؟
فلیکس که زیر چشمی اسم رو خونده بود ، پوزخند صدا داری زد و از توی بغل هیونجین بیرون اومد.  هیونجین اخم محوی کرد و اجازه داد تا فلیکس بلند بشه. 
مینهو متعجب لب زد : فلیکس ؟
با چشم هایی که براق شده بودن ، به مینهو نگاه کرد و گفت : ببخشید هیونگ من باید بخوابم. 
و به طرف اتاقش رفت. 
مینهو نگاهی به هیونجین انداخت و با لحنی دخترونه لب زد : هیونجین عزیزم بیا دیگه. 
هیونجین با نفهمی سرش رو کج کرد و همون لحظه صدای داد می چان بلند شد : هیونجین اینبار پیش کدوم هرزتی ؟

start agian [کامل شده]Where stories live. Discover now