این چپتر رو با احتیاط بخونید 🙈🔞🔥😈*********************
بعد از گفته شدن اون حرف نگاه ترسیدهی بک و چهرهی بیتفاوت لوهان از مقابل چشمهاش کنار نمیرفت. چطور ممکن بود جملهایی رو که برای اولین بار از دهن بک شنیده رو دوستش هم تکرار کنه؟ جملهایی که نه اونقدر منطقی و نه اصلا درست بود که بخواد فراگیر بشه؟ اون کلماتی که با قرار گرفتن در یک جمله حتی معنی خودشون رو هم از دست میدادن؟
برخلاف درون آشفته و ذهن درگیرش، فقط لبخند زده و سر تکون داده بود. بدون گفتن چیزی به کارش ادامه داد و میتونست ادعا کنه در کنار دو نفر دیگه اوقات خوبی رو گذرونده. برنامههای زیادی برای اون روزش داشت که هیچکدوم عملی نشده. نه با بکهیون به آرامگاه پدرش رفته بود و نه تونست کاری درمورد خونه انجام بده. طبق انتظارش همهی کارها به فردا موکول شد و الان داخل ماشین، انتظار برگشتن بکهیون رو میکشید.
کمی که با لوهان گرم صحبت شده بودن تلفن بک زنگ خورد بلافاصله قصد رفتن کرد. سعی کرد علتش رو جویا بشه اما فقط سکوت بک جوابش رو داده بود. البته تا حدودی متوجه شده بود بهترین راه برخورد با بکهیون به چه صورت هست. اینکه فقط باید سکوت کنه و سوالی نپرسه. اون پسر در پیچیده کردن جوابهاش تبحر خاصی داشت و ذهن خودش برای گشتن دنبال واقعیت کمی بیش از حد خسته شده بود. تجربه بهش نشون میداد که به مرور، خیلی از مسائل رو درمورد بکهیون میفهمه فقط کافیه صبر داشته باشه.
باید صبوری میکرد. بعد از اتفاقی که امروز شاهدش بود، حسی بهش میگفت بهتره اون پسر رو تحت فشار نذاره. مطمئنا اتفاقاتی در زندگیش افتاده بود که حال امروز صبحش رو باعث میشد. نمیخواست با کنجکاوی کردنهای بیجا، به حال بد بکهیون دامن بزنه.
زمان زیادی داشت و میتونست با حوصله گرههای کور شناخت اون پسر رو باز کنه. مثل این چندتا گرهی کوچیکی که تا الان باز کرده بود.
دستش رو بلند کرد و بعد از بررسی ساعت، آه کشیدهایی از گلوش خارج شد. خیلی دیر کرده بود. مطمئنا دلیلی نداشت نگرانش بشه چون الان در یکی از امنترین مکانها در زندگیش قرار داشت. به اصرار بک، به عمارت برگشته بودن تا اون پسر به کاری رسیدگی کنه. مطمئن بود اتفاق بدی براش در خونهی خودش نمیوفته اما چرا اینقدر دیر کرده بود؟ تقریبا یک ساعتی میشد که تنهاش گذاشته. چند بار تماس گرفت اما بک جوابی نداد. دو تماس اول رو با احتمال شلوغ بودن سرش توجیه کرد اما برای تماسهای بعدی هیچ بهانهایی نداشت.
بالاخره وقتی کلافگی زورش به متمدن بودن چربید، از ماشین پیاده شد و به سمت عمارت حرکت کرد. مثل همیشه جو سرد و انرژی منفی اون خونه ابروهاش رو به هم نزدیک کرد. از اونجا بدش میومد. با تصور اینکه به گفتهی بک برای انجام چه کارهاش خجالت آوری به اونجا میومده هم عصبانی میشد. کاش میتونست به عقب برگرده. جلوی چانیول چند سال پیش رو بگیره و از این عمارت و آدمها دورش کنه.
YOU ARE READING
Agreed
Fanfictionهمه چیز از نامهی مرموزی که در زیرزمین پیدا کرد شروع شد. نمیدونست در اون عمارت تاریک چه اتفاقاتی انتظارش رو میکشه. شاید برای فهمیدن باید اول حافظهاش رو به دست میاورد. ******************* × مشکل شماها چیه؟ میگن باید برای تتو یه طرح با معنی انتخاب ک...