یک اسم آشنا

531 149 107
                                    

با خستگی چشم‌هاش رو باز کرد و سنگینی پلک‌هاش باعث شد خیلی زود پشیمون بشه. سرش سنگین و گیج بود. انگار که در آب شناور باشه دست و پا‌هاش رو حس نمیکرد و برای خوابیدن بیشتر ترغیب میشد. اما با قرار گرفتن وزن سبکی روی سینه‌اش چشم‌هاش دوباره باز شد. گربه‌ی سیاهی که به آرومی به سمت صورتش میومد باعث شد لبخند بزنه‌.

+ پس بالاخره بیدار شدی‌.

صدای چانیول رو از فاصله‌‌ایی نزدیک شنید و با چرخوندن سرش نگاه مهربون همسرش رو شکار کرد. چانیول لبخند به لب داشت و به پهلو دراز شده و یکی از دست‌هاش رو تکیه‌گاه سرش گذاشته بود. دست مرد جلو اومد تا موهای ریخته شده روی پیشونیش رو کنار بزنه.

+ خیلی طولش دادی سفیدبرفی. داشتی نگرانم میکردی.

_ چی؟

لحن کشیده و زبون سنگینش مشخص میکرد در تزریق دارو زیاده‌روی کرده. استرس و هیجانی که چند ساعت قبل تجربه کرده بود به اندازه‌ی کافی سیستم تصمیم‌گیریش رو درگیر کرد که با تزریق دز زیاد دارو میتونست سلامت بکهیون رو به خطر بندازه.

_ ساعت چنده؟

از گرفتگی صداش متعجب شد. خستگی بدنش حتی به ذهنش هم منتقل شده بود و امکان فکر کردن رو ازش میگرفت. نمیتونست تشخیص بده کجاست و یا در چه زمانی از روز قرار داره. تنها با حضور چانیول و لورد که روی سینه‌اش دراز شده و خر خر میکرد میتونست حدس بزنه روی تختش دراز کشیده‌.

+ هنوز زوده ولی برای بیدار شدن تو خیلی دیر شده.

متوجه نمیشد. به سنگینی پلک زد و لبخند چانیول عمیق‌تر شد. کم کم ذهنش هوشیار میشد و سفت‌تر بودن تشک زیرش رو تشخیص میداد‌. سرش رو با بیحالی به اطراف چرخوند و با دیدن اتاق سفید در عمارت لورد چشم‌هاش گرد شد‌.

_ ما... عمارتیم؟

+ دیشب بخاطر خستگی زیاد تو بغلم از حال رفتی. فاصله‌ی زیادی با خونه‌ داشتیم پس آوردمت اینجا تا استراحت کنی.

_ لورد...

+ گفتی بچه گربه‌ات تنهاست و منم برات آوردمش.

برای پیدا کردن یه رابطه‌ی منطقی بین حرف‌هاش بیش از حد نیاز گیج بود. همچنان خوابش میومد اما گرسنگی مانع خوابیدنش میشد.

بکهیون مشغول نوازش گربه‌اش شد و لبخند شیرینی به لب آورد‌. منتظر اشاره‌ایی به اتفاقات دیشب بود اما ظاهرا گیجی بکهیون هنوز از بین نرفته بود.

+ میرم یه چیزی برای خوردن بیارم.

_ خدمتکارها هستن. به اونا بگو...

+ ساعت چهار صبحه بکهیون. همه این وقت شب خوابیدن.
و بدون اینکه منتظر جواب بکهیون بمونه از اتاق بیرون زد. با بستن در کیونگسو رو مقابلش دید. نگاه نگران پسر باعث شد ابرویی بالا بندازه و قدمی عقب بره.

 Agreed Where stories live. Discover now