اول با دیدن هیجانی که بکهیون برای بازی داشت خیلی زود شکست رو پذیرفت و دسته رو به همسرش داد. لوهان بدون کوچکترین رحمی کاراکتر منتخب بکهیون رو زیر مشت و لگد گرفت و دیدن حرص خوردنهای بکهیون باعث میشد با تمام وجود لبخند بزنه. طولی نکشید که با اختلاف زیاد لوهان برای قهرمانیش فریاد زد و شونههای بکهیون با ناامیدی پایین افتاد.
صدای خندهها و تشویقها بلند بود و میتونست بگه تا به حال فکر نمیکرد بتونه بکهیون رو اینقدر شاد و خندان ببینه. لوهان بیشتر از همیشه لبخند میزد و اون دو مرد که شناخت زیادی ازشون نداشت هم خوشحال بودند. لوهان وقت زیادی برای آموزش سهون گذاشت و کیونگسو خیلی سریعتر از همه نحوهی کار کردن با دستهها رو یاد گرفت و اولین بردش رو مقابل سهون رقم زد.
با وجود جو شادی که فضا رو پر کرده بود غم شدیدی در قلبش احساس میکرد. غمی که با هربار شنیدن صدای خندهی بکهیون بیشتر و عمیقتر میشد. این واقعیت که بکهیون هیچ زمان همچین چیزی رو تجربه نکرده بود درد بدی رو به قلبش تحمیل میکرد. با نحوهی عملکرد دستهی بازی آشنا نبود و با گیجی به خصوصی به توضیحاتش گوش میداد. گاهی هول میشد و بخاطر اشتباه فشارد دادن دکمهایی عذرخواهی میکرد و باعث میشد بخواد بیخیال همه چیز، فقط بغلش کنه.
بعد از وقت نسبتا زیادی که برای آموزش بکهیون و دوستانش گذاشته شد بازی وارد مرحلهی جدیتری شد و تشویقها بلندتر و صدای خندهها بالاتر رفت. باید اعتراف میکرد پیشرفت چشمگیری رو که در نحوهی بازی کردن بک شاهد بود هرگز حتی خودش هم تجربه نکرده بود. طولی نکشید که مسلطتر دکمهها رو انتخاب میکرد و خیلی زود بعد از شکست مفتضحانهاش از لوهان، سهون رو شکست داد. بازیش با کیونگسو کمی چالش برانگیزتر بود و وقتی مغلوب شد دسته رو به جونگین سپرد.
در تمام طول شب حتی برای یک ثانیه لبخند از لبهای بکهیون پاک نشد و شادی فضا باعث میشد کمتر به دیگر اتفاقات زندگیش فکر کنه.
چانیول تمام طول شب در گوشهایی ایستاد و از دیدن شادی همسرش لبخند میزد. گاهی با ناراحتی محسوسی به یکی از اصلیترین عوامل نگرانیش که در مقابل نگاهش با صدای بلند میخندید و کیونگسو رو برای بردن تشویق میکرد خیره میشد و رفتارهاش رو بررسی میکرد. قبل از رسیدن به عمارت فکر میکرد به بهانهایی لوهان رو به گوشهایی بکشه تا درمورد نتیجهی صحبتهاش با دکتر مین صحبت کنه اما اون بهانه هر بار به روشی رد میشد. انگار که لوهان هم میدونست علت این اشارهها چیه و از عمد توجهی نشون نمیداد.
نمیخواست شب بقیه بخصوص بکهیون رو با بحث درمورد بیماری دوستش خراب کنه و از طرفی میدونست با گذر هر روز شانسش رو برای درمان لوهان از دست میده. لوهان خیلی از جاش بلند نمیشد و نمیتونست وضعیت تعادلش رو بررسی کنه. بین جملاتش وقفهایی نمیانداخت و به خوبی توضیح میداد پس میتونست نگرانیایی برای تکلمش نداشته باشه. شکایتی از درد و یا حتی علائم تشنج نداشت پس... میتونست امیدوار باشه شرایط به اون بدی که فکر میکنه نیست؟
YOU ARE READING
Agreed
Fanfictionهمه چیز از نامهی مرموزی که در زیرزمین پیدا کرد شروع شد. نمیدونست در اون عمارت تاریک چه اتفاقاتی انتظارش رو میکشه. شاید برای فهمیدن باید اول حافظهاش رو به دست میاورد. ******************* × مشکل شماها چیه؟ میگن باید برای تتو یه طرح با معنی انتخاب ک...