احساس عجیبی داشت. در کنار نگرانی بینهایت برای پسری که با بدترین حال زیر دستش خوابیده، شبیه معتادی که به مواد میرسه خوشحال بود. دلتنگیش برای این اتاق و وسایلش باعث میشد ذهنش مشغول بشه و کمتر از حد نیاز به اتفاقات بد و ناگوار فکر بکنه. از آخرین باری که بالای سر یک بیمار ایستاده و به پیچیدگیهای مغزش زل میزد زمان زیادی میگذشت و میدونست این تجدید دیدار رو تا همیشه به خاطر خواهد سپرد.
اگرچه ایستادن داخل اتاقی که سالها برای رسیدن بهش تلاش کرده و مدتها برای از دست دادنش اشک ریخته بود، وقتی تیغ جراحی به دست داشت و کنار بدن دوستش ایستاده بود شدیدا سخت به نظر میرسید اما نمیتونست شدت گرفتن احساس غرور و افتخاری که در رگهاش جاری میشد رو نادیده بگیره.
اون به اینجا اومده بود تا بکهیون رو نجات بده. بهترین دوستش رو پس مطمئن میشد که به بهترین شکل انجامش میده.
اما وقتی برای سومین بار بعد از شروع عمل از متخصص بیهوشی شرایط بیمارش رو پرسید و با جملهی " فشار همچنان پایینه. به واحد خون بیشتری احتیاج داریم " ابروهاش به یکدیگر نزدیک شد.
تا الان دو واحد خون بیشتر از حد مجاز تزریق شده بود و ظاهرا داروهایی که اثر داروی ضد انعقاد رو خنثی میکردند نتیجه بخش نبودند. باید عجله میکرد اما بطرز عجیبی نمیتونست محل خونریزی و آسیب رو پیدا کنه.
× دکتر... فشار داره افت میکنه.
_ کمی زمان میخوام. درخواست خون بیشتری بدید.
یکی از تکنسینها جواب داد:
× بیشتر از حد مجاز واحد خون تحویل گرفتیم. با توجه به اینکه جراحیهای دیگری در حال انجام هستند فکر نمیکنم با درخواستمون موافقت بشه.سعی میکرد جلوی بالاتر رفتن ضربان قلبش رو بگیره و به خودش مسلط بمونه ولی سخت بود. دستش رو از بدن بکهیون فاصله داد تا در صورت لرزش به عصبی آسیب وارد نکنه.
جونگهان که تمام طول عمل در سکوت کنارش ایستاده و شاهد مکالمات بود پرسید:
+ باید چیکار کنیم استاد؟ چیزی تا تموم شدن این واحد خون باقی نمونده._ ترانکسامیک تزریق کنید.
+ تزریق شده.
_ بیشتر.
+ امکان تداخل دارویی رو افزایش میده دکتر. نمیتونیم بیشتر از یک دز مشخص تزریق کنیم.
لوهان نگاهی به مقدار خون باقیمانده انداخت و مشغول محاسبه شد. میتونست تا قبل از تمام شدن خون، کارش رو تمام کنه؟
احتمالا نمیتونست ولی نگاهش رو گرفت و بعد از مکثی کوتاهی اطمینان داد:
_ تا قبل از اتمام خون، کارم رو تموم میکنم.جونگهان متعجب ابرویی بالا فرستاد و عکس العمل دیگر افراد حاضر در اتاق رو زیر نظر گرفت. میتونست رد تعجب رو در نگاه تمامی افراد ببینه. متوجه رفتارهای عجیب استادش شده بود ولی نمیتونست حرفی بزنه.
YOU ARE READING
Agreed
Fanfikceهمه چیز از نامهی مرموزی که در زیرزمین پیدا کرد شروع شد. نمیدونست در اون عمارت تاریک چه اتفاقاتی انتظارش رو میکشه. شاید برای فهمیدن باید اول حافظهاش رو به دست میاورد. ******************* × مشکل شماها چیه؟ میگن باید برای تتو یه طرح با معنی انتخاب ک...