Part 35

884 84 4
                                    


با خوشحالی و لبخندی پهن تک به تک عروسک هایی که میخواست رو انتخاب کرد و به طرف فروشنده رفت. 
دستیار فروشنده عروس هایی که از کوچیکترین سایز تا بزرگترین سایز بودن رو ، بسته بندی کرد و لب زد : قربان فکر کنم باید خودمون براشون بفرستیم خیلی زیادن. 
فروشنده نگاهش رو به کیسه های بزرگ پر از عروسک داد و گفت : چند تا عروسکه ؟ دستیار با خوشحالی گفت : 100 تا .
فروشنده نگاه ریزی به فلیکس انداخت و گفت :
مبلغش خیلی زیاد میشه مشکلی نداره ؟
فلیکس لب باز کرد تا چیزی بگه که هیونبین لب زد : خیر مشکلی نیست. 
فروشنده احترامی گذاشت و با ماشین حساب شروع به حساب کردن کرد. 
بعد از 10 دقیقه مبلغ رو به هیونبین گفت.
فلیکس کارتش رو بیرون کشید و خواست حساب کنه که هیونبین کارت رو از دستش کشید و کارت خودش رو به فروشنده داد و کارت فلیکس رو توی جیبش جا داد. 
متعجب به هیونبین نگاه کرد و با دیدن لبخندش حرفی نزد. 
هیونبین برای ناراحت نبودن فلیکس به طرفش رفت و با ذوق گفت : دوس دارم خودم برای نوم خرید کنم. 
با این حرف هیونبین لبش رو با خوشحالی گزید و لبخند محوی زد. 
هیونبین به پسر معصوم رو به روش نگاه کرد و چندی بعد خطاب به فروشنده لب زد : **** این درس خونه است .. لطفا در اسرع وقت برام ارسالشون کنید. 
فروشنده با لبخند احترامی گذاشت و گفت: چشم. 
هیونبین سری تکون داد و خطاب به فلیکس لب زد :
بریم. 
و با اتمام حرفش دستش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و با هم از مغازه بیرون زدن. 
فلیکس نگاه اجمالی به بقیه ی فروشگاه انداخت و گفت : باید تخت و کمد و این چیزا رو هم براش بگیرم. 
لبخندی زد و گفت : باشه عزیزم بیا بریم بگردیم تا یه چیز خوشگل پیدا کنیم. 
سری تکون داد و پالتوش رو دور شکمش محکم
کرد و به همراه هیونبین راه افتاد تا تمامی وسایل دختر کوچولوش رو همین امروز بخره. 
.
.
بورا با اخم از اتاق بیرون اومد و خطاب بههیونجین که روی صندلی سالن انتظار نشسته بود لب زد : پس چرا نمیای هیونجین ؟
اروم سرش رو بالا اورد و چشم های سرخ و ورم کرده اش رو به مادرش دوخت. 
بورا با نگرانی به طرف پسرکش رفت و کنارش نشست : چیه هیونجین ؟ چیشده ؟
سری تکون داد و دوباره چشماش خیس شدن. 
بورا با اخم تشر زد : هیونجین میگم چیه ؟ اتفاقی برای فلیکس افتاده ؟
با اومدن اسم فلیکس اهی کشید و با لحنی اروم لب زد : با بابا رفته خرید .. رفته وسایل بچه رو بخره. 
بورا متعجب لب زد : خب این کجاش گریه داره ؟ پوزخند صدا داری زد و گفت : میدونی چیشد که رفت وسایل رو بخره ؟ کیف این بچه رو توی دستای من دید و گریه کرد ... تازه فهمید دخترمون لباس و وسایل نداره .. با گریه به بابا التماس کرده تا ببرش خرید. 
بورا با دلسوزی به پسرکش نگاه کرد و با پشت دست اشکاش رو پشت کرد و گفت : دورت بگردم مامان .. گریه نکن پسرم .. بیا بچه رو ببین. 
نگاه تیزی به مادرش انداخت و گفت:  تا همین جا هم زیادی تحمل کردم که موندم .. میخوام برم پیش فلیکس ... اگر من نرم یه بلایی سرخودش میاره .. 
بورا اهی کشید و گفت : باشه .. 
سپس پلاستیک هایی که موی خودش و پسر کوچولو توش بودن رو از توی کیفش خارج کرد و گفت :
فقط قبلش اینو ببر و ازمایش بگیر. 
سری تکون داد و پلاستیک ها رو از مادرش گرفت و توی جیبش قرار داد. 
از روی صندلی بلند شد و خطاب به مادرش گفت :
کی میایی خونه مامان ؟
بورا لبخند محوی زد و گفت : غذای فلیکس رو از قبل اماده کردم و توی یخچاله .. نگران نباش. 
متقابلا لبخندی زد و گفت : پس من میرم .. فعلا. 
بورا باشه ای گفت و به پسرکش که با شونه های افتاده و کمری خمیده داشت از بیمارستان خارج میشد ، نگاه کرد. 
.
به محض خروج از بیمارستان ، سوار ماشینش شد و به طرف یکی از معتبر ترین ازمایشگاه های سئول رفت. 
این مسئله اونقدر براش مهم بود که نمیتونست به دست ازمایشگاه های کوچیک بسپارش. 
با رسیدن به ازمایشگاه ، نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد. 
به طرف ورودی رفت و قبل از وارد شدن به ازمایشگاه ، صدای اشنایی گوشش رو نوازش کرد :
هوانگ هیونجین ؟
با اخم به طرف صدا برگشت و با دیدن دوست دوران دبیرستانش ، لبخند محوی زد و گفت : خیلی وقته میگذره جیسونگ. 
جیسونگ با لبخند به طرف هیونجین رفت و بغلش کرد. 
با خوشرویی لب زد : چطوری مرد ؟ خیلی وقته ازت خبری ندارم. 
سری تکون داد و اوهومی گفت. 
جیسونگ که متوجه شده بود یک جای کار میلنگه ، اخمی کرد و گفت : اینجا چیکار میکنی ؟

پلاستیک ها رو از توی جیبش بیرون کشید و جلوی صورت جیسونگ قرار داد و گفت : میخوام تست دی ان ای بگیرم. 
ابرویی بالا داد و گفت : بیا خودم برات انجامش میدم
.
متعجب نگاهی به جیسونگ انداخت و گفت : تو دکتر اینجایی ؟
لبخند شیرینی زد و گفت : میدونم بهم نمیاد. 
هیونجین بالاخره لبخندی از ته دل زد و گفت : اتفاقا خیلی بهت میاد. 
سری تکون داد و پلاستیک ها رو از هیونجین گرفت و گفت : بیا بریم داخل. 
همراه با جیسونگ وارد ازمایشگاه شد و گفت :
چقدر طول میکشه تا جوابش برسه ؟ نفس عمیقی گرفت و در اتاقش رو باز کرد.  همانطور که اون دوتا پلاستیک رو روی میز قرار داد و شروع به نوشتن اسم هیونجین کرد ، لب زد :
میتونم توی 36 ساعت جواب رو بهت بدم .. ولی خب برای اطمینان و کیفیت کار اگر میتونی دو سه هفته بهم زمان بده. 
اهی کشید و گفت : زندگی من به این جواب بستگی داره جیسونگ. 
پلاستیک ها رو توی کشوی نمونه ها قرار داد و پشت میزش نشست و خطاب به هیونجین لب زد :
بشین و بگو ببینم چخبره ؟
لب پایینش رو گزید و روی صندلی نشست و گفت :
داستانش طولانیه نمیتونم کاملشو بهت بگم .. در همین حد بدون که این جواب ازمایش خیلی برام مهمه .. این نشون میده که این بچه واقعا بچه ی من هست یا نه .. 
سری تکون داد و با لبخند گفت : پس استرس اینو داری که بچت نباشه نه ؟
پوزخندی زد و گفت : اتفاق برعکس .. میترسم بچه ی خودم باشه .. اونموقع کسی که بی نهایت دوستش دارم و دخترم رو از دست میدم. 
با خنگی سرش رو کج کرد و گفت : نفهمیدم. 
پلک هاش رو محکم بهم فشرد و گفت : بیخیالش جیسونگ .. فقط لطفا زود جواب ازمایش رو بهم بده .
با اینکه دلش میخواست داستان زندگی هیونجین رو بشنوه ولی چیزی نگفت چرا که چهره ی اون مرد خستگی رو فریاد میزد. 
تنها کاری که کرد ، سر تکون دادن و اطمینان به هیونجین برای با دقت انجام دادن ازمایش بود. 
.
.
با خستگی زیادی وارد کوچه شد. 
با دیدن کامیون های بزرگی که دم در خونه ی فلیکس بودن ، اخمی کرد و ماشین رو پشت سرشون و کنار دیوار پارک کرد و پیاده شد. 
با قدم های اروم به طرف پارکینگ رفت و با دیدن پدرش که داشت به کارگر ها گوش زد میکرد تا وسایل رو به جایی نزنن ، اخمی کرد و گفت : سلام بابا. 
هیونبین با لبخند به طرف هیونجین برگشت و گفت :
سلام پسرم.. 
نفس عمیقی کشید و گفت : وسایل بچه است ؟ هیونبین سری تکون داد و گفت : اره .. تازه از خرید اومدیم. 
متعجب لب زد : از زمانی که بهت زنگ زدم تا الان بازار بودین ؟
هیونبین نگاهی به ساعت انداخت و گفت : اوه ..
زمان چقدر زود میگذره. 
اخمی کرد و گفت : من میرم بالا. 
سری تکون داد و گفت : برو پسرم. 
با تایید پدرش همراه با کارگر ها وارد اسانسور شد و دکمه ی مورد نظر رو زد. 
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به تاج تخت عروسکی که توی دست کارگر ها بود داد. 
لبخندی زد و اروم لب زد : لطفا مراقب وسایل باشین. 
کارگر ها متعجب به هیونجین چشم دوختن. 
هیونجین با لبخند سرش رو بالا اورد و توی چشم های اونها نگاه کرد. 
با رسیدن به واحد فلیکس ، اولین نفر از اسانسور خارج شد و به طرف در خونه ی فلیکس که باز بود ، رفت و کارگر ها تازه دلیل دخالت این مرد خسته رو فهمیدن. 
وارد خونه شد و اولین کاری که کرد صدا زدن فلیکسش بود : فلیکس ؟
با شنیدن صدای هیونجین ، از اتاقی که داشت برای دخترکش درست میکرد ، بیرون زد و گفت : اومدی ؟
با دیدن لباس توی تن فلیکس اخمی کرد و نگاهی به کارگر ها انداخت. 
با دیدن نگاه متعجبشون ، به طرف فلیکس رفت و با بدنش کل بدن ظریفش رو پوشش داد و گفت : با این لباس سرما میخوری عزیزم. 
و با اتمام حرفش ، فلیکس رو به طرف اتاق خودش برد تا لباس مناسب تنش کنه. 
فلیکس با لبخند به طرف کمدش رفت و پیراهن استین کوتاهی به جای رکابی توی تنش پوشید و شلوارکش رو با یک شلوار گشاد عوض کرد. 
هیونجین با خستگی به طرفش رفت و از پشت دستاش رو دور شکمش حلقه کرد و چونه اش رو روی شونه ی فلیکس قرار داد و گفت : خیلی دلم برات تنگ شده بود. 
اب دهنش رو قورت داد و قبل از ترکیدن بغضش از توی بغل هیونجین بیرون اومد و لبخند گفت : باید اتاق دخترمو بچینم. 
و با عجله از اتاق خارج شد. 
هیونجین با اخم دستی به صورتش کشید و متقابلا از اتاق خارج شد. 
به محض خروجش با هانا و مینهویی که با خوشحالی به فلیکس کمک میکردن ، مواجه شد.  هانا با دیدن هیونجین ، جیغ خوشحالی کشید و به طرفش دوید. 
با رسیدن به اون مرد دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و گفت : هیونجین اوپا .. سلام .. اوپا بیا اتاق فندق رو ببین. 
منقابلا هانا رو در اغوش گرفت و با لبخندی محو گفت : باشه عزیزم. 
با اتمام حرفش همراه با هانا به طرف اتاق رفتن. 
فلیکس روی زمین نشسته بود و تک تک لباس های اون دختر کوچولو رو سر چوب لباسی های خرسیش میذاشت و دستی روشون میکشید. 
مینهو هم مشغول چیدن عروسک ها بالا و توی کمد بود. 
هانا با عجله وارد اتاق شد و استخری که مینهو باد کرده بودن رو وسط اتاق قرار داد و تمام توپ های بادی و پلاستیکی رو توش خالی کرد و گفت :
هیونجین اوپا بیا با هم تختش رو درست کنیم. 
با شنیدن صدای هانا ، نگاه از فلیکس گرفت و با لبخند سری تکون داد. 
درسته بی نهایت خسته بود و نای هیچ حرکتی رو نداشت ولی نمیتونست ذوق هانا رو کور کنه و از طرفی خودش هم برای اماده کردن این اتاق بی نهایت ذوق داشت. 
به طرف تخته چوب ها رفت و البته که یادش نرفت بین راه خم بشه و سر فلیکسش رو ببوسه. 
فلیکس با این کار هیونجین برای لحظه ای دست از حرکت کشید و به رو به روش خیره شد. 
هیونجین هم بدون گرفتن نگاهش از فلیکس به طرف تخت دخترکش رفت و با کمک هانا شروع به درست کردنش کرد. 
بعد از چیزی حدود نیم ساعت کل تخت رو درست کرد و تشک و رو تختی و بالشت کیوت و عروسکیش رو روش قرار داد. 
مینهو با لبخند به طرف هیونجین رفت و گفت : این جقجقه رو بزار بالای تختش. 
لبخندی زد و اون خواب اور عروسکی رو بالای تخت دخترش نصب کرد و با اتمام کارش لبخندی زد و به فلیکس چشم دوخت. 
فلیکس دستش رو روی شکمش گذاشته بود و در حال چیدن لباس ها توی کمد اون کوچولو بود. 
همانطور که مشغول بودن ، هیونبین وارد اتاق شد و گفت : خب وسایل تموم شدن. 
فلیکس لبخندی زد و گفت : ممنون بابا .. امروز خیلی زحمت کشیدین. 
هیونبین لبخند دندون نمایی زد و گفت : کاری نکردم عزیزم .. بالاخره باید برای نوه ی قشنگم یه کاری انجام بدم تا بتونم اسم خودمو بزارم پدر بزرگ. 
با این حرف هیونبین لبخند از روی لباش برداشته شد و با لحنی اروم گفت : پس بهتره یه سری به پسر هیونجینم بزنین. 
هیونجین با این حرف به طرف فلیکس برگشت و گفت : بسه فلیکس. 
ابرویی بالا داد و گفت : باشه. 
و دوباره مشغول چیدن لباس ها توی کمد شد. 
هانا و مینهو و هیونبین که فضا رو بی نهایت سنگین دیدن ، از اتاق بیرون زدن و در رو بستن. 
هیونبین اهی کشید و گفت : من دیگه میرم خونه. 
مینهو سری تکون داد و احترامی گذاشت : مراقب خودتون باشین اقای هوانگ. 
هیونبین با اخمی محو سری تکون داد و به طرف خروجی رفت و چندی بعد خارج شد. 
مینهو هم هوفی کشید و گفت : هی بچه برو مسواک بزن باید بخوابی فردا باید بری مدرسه. 
لبخند دندون نمایی زد و گفت : چشم اوپا. 
و با عجله به طرف اتاقش دوید تا خودش رو برای خواب اماده کنه. 
مینهو نگاهش رو به در بسته ی اتاق دختر فلیکس و هیونجین داد و خدا خدا میکرد تا صداشون بلند نشه. 
بعد از اطمینان از سکوت خونه ، به طرف موبایلش رفت و روشنش کرد. 
با دیدن اعلان گوشیش که نشون میداد 15 بار مردش بهش زنگ زده ، با نیشخند روی اعلان ضربه زد و خواست شماره ی چان رو بگیره که خودش دوباره زنگ زد. 
گلوش رو صاف کرد و ایکون سبز رو زد : بله ؟ چان با اخم لب زد : چرا جواب نمیدی ؟
نفس عمیقی کشید و گفت : داشتم به فلیکس توی چیدن اتاق بچش کمک میکردم. 
با این حرف مینهو هوفی کشید و گفت : خبر داری می چان بچش به دنیا اومده ؟
متعجب به در اتاقی که فلیکس و هیونجین توش بودن نگاه کرد و گفت : نمیدونستم. 
سری تکون داد و گفت : باشه .. چند ساعتی میشه که مرخص شده بیا خونه ی هیونجین دیدنش. 
نیشخندی زد و گفت : برای چی باید بیام دیدنش ؟ مگه برای من زاییده ؟
هوفی کشید و گفت : روی اعصاب من نرو مین ..
بیا عزیزم.    
اخمی کرد و با تنی که کمی بالا رفته بود لب زد :
گفتم نمیام ... نمیتونی منو مجبور به کاری که دوست ندارم بکنی. 
برای بار هزارم هوفی کشید و گفت : بگو کجایی حداقل. 
مینهو : گفتم که خونه ی فلیکسم. 
سری تکون داد و گفت : ادرس خونه ی فلیکس رو بده. 
متعجب لب زد : چرا میخوای بیای گند بزنی به زندگیشون ؟ محض اطلاعت باید بگم فلیکس وضع خوبی نداره و زندگی بچش روی هواست .. نمیخوام بیای اذیتش کنی. 
با عصبانیت دستاش رو مشت کرد و با داد گفت :
میگم ادرس خونشو بده بهم. 
مینهو که حوصله ی سر و صداهای چان رو نداشت ، تماس رو بدون هیچ حرفی پایان داد و موبایلش رو خاموش کرد. 
بعد از چیزی حدود پنج دقیقه در واحد با شدت زیادی کوبیده شد. 
هیونجین و فلیکس با اخم از اتاق خارج شدند و فلیکس اولین کاری که کرد بستن در اتاق هانا بود. 
مینهو از روی مبل بلند شد و گفت : فکر کنم چانه. 
هیونجین اخمش رو غلیظ تر کرد و به طرف در رفت و بازش کرد. 
با دیدن چان ، با تندی لب زد : مثل ادم نمیتونی در بزنی ؟
هیونجین رو با شدت زیادی هل داد و وارد خونه شد
.
نگاه تیزی به مینهو انداخت و بیخیال از کنارش رد شد و به سمت فلیکس رفت. 
رو به روش ایستاد و با اخم غلیظی لب زد :
نمیتونستی پای هرزتو از زندگی هیونجین بکشی بیرون ؟ میدونی اصلا نرفته دیدن پسرش ؟ میدونی می چان بخاطر اینکه هیونجین نرفته پسرش رو ببینه همش داره گریه میکنه ؟ اینقدر هرزه ای که پا توی زندگی یه مرد متاهل میزاری ؟
هیونجین با دادی بلند لب زد : حرف دهنتو بفهم. 
چان بی توجه به هیونجین نگاهش رو به شکم فلیکس داد و گفت : الان داری افتخار میکنی که بچت از هیونجینه ؟ متاسفم برات که یه حرو..
هنوز نتونسته بود حرفش رو کامل کنه که سیلی محکم از فلیکس خورد. 
مینهو و هیونجین متعجب به فلیکس نگاه کرد و فلیکس با لحنی تخس و عصبی لب زد : اسمی از بچه ی من روی زبون کثیفت بیاد خفت میکنم .. چی ؟ من پا گذاشتم توی زندگی یه مرد متاهل ؟ فکر کنم یادت رفته 10 سال پیش من و هیونجین توی یه باغ بزرگ نامزدیمون رو رسمی کردیم .. یادمه اونموقع پدر بزرگ هیونجینم بود .. اگر قرار بر این حرفا باشه اون کسی که اومد توی زندگی من برادر تو بود .. اون کسی که با وجود تاهل هیونجین میومد سمتش برادر تو بود .. اون کسی که یه بچه ی حروم توی بغلشه الان برادر توعه نه من .. دفعه ی اخرت باشه درباره ی بچه ی من اینطوری حرف میزنی بنگ کریستوفر چان. 
اینکه هیونجین نرفته پسرش رو ببینه ذره ای به من ربطی نداره .. در ضمن دیگه صداتو توی خونه ی من بالا نبر .. الانم فکر کنم باید بری چون من دارم اتاق دخترم رو میچینم. 
و با اتمام حرف هاش به طرف اتاق دخترکش قدم برداشت. 
چان با حرص دستاش رو مشت کرد و به طرف مینهو رفت. 
مچ دستش رو محکم گرفت و گفت : میریم خونه. 
و مینهو رو با خودش کشید و از خونه خارج شدن. 
هیونجین اهی کشید و به طرف اتاق دخترکش رفت. 
حق با فلیکس بود .. اون کسی که وارد زندگیش شده و نابودش کرده بود می چان بود چرا که این دونفر نامزدیشون رو رسمی کرده بودن. 

start agian [کامل شده]Where stories live. Discover now