برای خوندن وانشات و فیکشن های بیشتر به این چنل سربزنید کیوتی ها.
@Hyunlix-Zone
به محض ورود به اتاق با فلیکسی که با لبخند داشت لباس ها رو میچید مواجه شد.
اخمی کرد و گفت : فلیکس ؟
بدون نگاه انداختن به مردش لب زد : هیونجین نگاه کن چقدر کیوتن.
با اتمام حرفش از روی زمین بلند شد و لباس رو به سمت هیونجین گرفت و گفت : میخوام وقتی به دنیا اومد اینو تنش کنم .. کیوته نه ؟ سری تکون داد و به فلیکسش زل زد.
فلیکس اینبار لبخند پهن و دندون نمایی زد و گفت :
اون کیف رو ببین هیونجین .. اینو خریدم برای زمانی که دخترمون خواست به دنیا بیاد .. قراره تو برام بیاریش درسته ؟
هیونجین اب دهنش رو قورت داد و خواست چیزی بگه که فلیکس هقی زد و با همون لبخندش گفت :
تخت کیوت و عروسکاش هق رو ببین هیونجین.
لب پایینش رو محکم گزید و به طرف فلیکس رفت.
رو به روش ایستاد و گفت : فلیکس ؟
فلیکس که انگار منتظر یک کلمه از هیونجین بوده باشه ، لبخندش رو به سرعت خورد و با صدای بلند شروع به گریه کردند کرد.
هیونجین با بغض شدیدی که توی گلوش گیر کرده بود به فلیکسش چشم دوخت.
فلیکس با صدای بلند زجه میزد و محکم ساق دست های هیونجین رو گرفت.
اونقدر گریه کرد که پاهاش سست شد و اروم و همونطور که دستاش از روی بدن هیونجین سر میخورد ، روی زمین نشست.
دستش رو روی سینه اش گذاشت و با دهنی باز و قلبی شکسته شروع به هق زدن کرد.
هیونجین پا به پای فلیکس اشک ریخت و از صدای هق هق های عشقش قلبش به درد اومد.
روی زمین رو به روی فلیکس نشست و سرش رو توی بغل گرفت.
همانطور که گردن و گونه ی فلیکس رو میبوسید ، اشک میریخت و همزمان با فلیکسش هق میزد.
دیدن فلیکس گریون باعث میشد قلبش اتیش بگیره.
دستش رو توی موهای فلیکس فرو کرد و شروع به نوازشش کرد.
فلیکس دستاش رو به پیراهن هیونجین رسوند و توی مشت فشرد.
هیونجین محکم تر فلیکس رو توی بغلش فشرد و گفت : بسه عزیزم ..بسه.
فلیکس هق بلندی زد و از توی بغل هیونجین بیرون اومد.
همانطور که از گریه میلرزید و زانوهاش خم شده بود ، لب زد : برو پیش پسرت.
و از روی زمین بلند شد و با کمری خمیده از اتاق خارج شد.
هیونجین اه بلندی کشید و متقابلا از روی زمین بلند شد.
قبل از خروج از اتاق چراغ رو خاموش کرد و در اتاق دخترکش رو بست.
نگاهش رو به اتاق فلیکس که درش بسته بود ، داد و هوفی کشید.
موبایلش رو از توی جیبش در اورد و شماره ی مادرش رو گرفت.
بعد از دوتا بوق ، صدای بورا توی گوشش پیچید :
جونم ؟
دستی به صورتش کشید و گفت : سلام مامان خوبی ؟ من یادم رفت غذای فلیکس رو بیارم .. میشه بیاریش برام.
بورا متعجب لب زد : تا الان هیچی نخورده ؟
نفس عمیقی کشید و گفت : نمیدونم ... فقط لطفا غذا رو برام بیار .. در رو برات باز میکنم.
بورا باشه ای گفت و تماس رو قطع کرد.
به طرف اشپزخونه رفت و غذای فلیکس رو توی مایکروفر گذاشت و گرمش کرد.
توی این فاصله هیونبین به طرف همسرش رفت و گفت : این چیه ؟
بورا اهی کشید و گفت : انگار فلیکس بازم غذا نخورده.
اوهی گفت و لب زد : با من که بیرون بود یه چیزی خوردیم ولی خب زمان زیادی گذشته.
نگاه از همسرش گرفت و همانطور که ظرف غذا رو از توی مایکروفر در میاورد لب زد : فلیکس خوبه ؟
هیونبین نگاه غمگینی به همسرش انداخت و گفت :
یه جورایی از اینکه تنها شخص توی زندگی هیونجین نیست داره دیونه میشه.
وقتی هیونجین اومد بیمارستان همش بهم میگفت اگر برای من نیاد بیمارستان چی ؟ اصلا چرا بچه ی من لباس و اتاق نداره و اینجور حرفا.
بورا اخمی کرد و گفت : باید بیشتر حواسمون به فلیکس باشه.
سپس کمی تن صداش رو پایین اورد و گفت :
احتمالا این بچه پسر هیونجین نباشه.
با چشم های گرد شده لب زد : چی ؟
بورا با عجله دستش رو روی دهن مردش گذاشت و گفت : هیس .. اروم نمیخوام بشنون .. هیونجین دی ان ای گرفته تا زمانی که جوابش بیاد باید ساکت باشیم.
سری تکون داد و گفت : باشه عزیزم.
همانطور که روی مبل نشسته و به در اتاق فلیکس نگاه میکرد ، زنگ به صدا در اومد.
با عجله بلند شد و به طرف در رفت.
بازش کرد و با دیدن مامانش ، لبخند خسته ای زد و گفت : ممنون.
بورا هم با لبخند دستی به گونه ی پسرکش کشید و ظرف غذا رو به دستش داد و گفت : قربونت برم که اینقدر داری سختی میکشی .. غذاش رو براش گرم کردم عزیزدلم .. قرص هاشم گذاشتم توی پلاستیک یادت نره بهش بدی.
سری تکون داد و دست مادرش رو گرفت و بوسید :
باشه .. مرسی مامان.
بورا با بغض لبخندی زد و قبل از ریزش اشک هاش وارد اسانسور شد.
به محض بسته شدن در های فلزی اسانسور ، در رو بست و اهی کشید.
به طرف اشپزخونه رفت و سینی بزرگی برداشت.
ظرف غذا و یک لیوان اب و قرص ها رو توش قرار داد و بعد از گذاشتن چاپستیک و قاشق ، به طرف اتاق فلیکس رفت.
بدون در زدن ، در رو باز کرد و به سمت تخت رفت.
سینی بزرگ رو روش گذاشت و کنار فلیکس ایستاد
.
پتو رو از روی صورتش کنار زد و دستش رو به کمرش رسوند و اروم نشوندش.
قرمزی چشم های فلیکس و صورت پف کرده اش
نشون میداد که عشقش تا الان داشته گریه میکرده.
دستی به صورت فلیکس کشید و اشک های جزییش رو پاک کرد.
رو به روش رو تخت نشست و قاشق رو به دست گرفت.
کمی برنج توی قاشق گذاشت و وارد سوپ گوشت کرد و به طرف دهن فلیکس گرفت.
فلیکس اروم لب باز کرد : نمیخوام.
ولی هیونجین بی اهمیت به حرف فلیکس قاشق رو به لباش فشرد و به زور وارد دهنش کرد.
فلیکس با اخم به هیونجین نگاه کرد و اروم اروم غذای توی دهنش رو جوید.
هیونجین قاشق دوم رو هم پر کرد و به طرف دهن فلیکس گرفت.
فلیکس بازم تقلا کرد تا غذا نخوره.
هیونجین هوفی کشید و به فلیکس نزدیک تر شد.
با یک دست گونه هاش رو گرفت تا لباش از هم فاصله بگیرن و با دست دیگه اش قاشق رو وارد دهنش کرد.
فلیکس هومی گفت و سعی کرد تمام غذا رو بیرون بریزه که هیونجین با عصبانیت و بغضی که چندین ساعت نگهش داشته بود ، داد زد : بسه بسه بسه ..
دیونم کردین ... حالم از همتون بهم میخوره ... تا کی میتونم قوی باشم و هیچی نگم ... استرس سالم به دنیا اومدن بچم رو دارم .. استرس تو رو دارم ..
استرس می چان و کارای مسخره اش رو دارم ..
استرس اون بچه ای که به دنیا اومده رو دارم .. بسه به مسیح خستم کردین .. بسه دیگه .. هق هق ..
با اتمام حرفش قاشق رو توی سینه کوبید و هر دوتا دستش رو روی پیشونیش گذاشت و همانطور که
مثل ابر بهار گریه میکرد لب زد : ولم کنین دیگه ..
دیونم کردین هق هق .. خسته شدم .. هق هق.
با بغض به مردش نگاه کرد و اینبار خودش با دست های لرزونش قاشق رو گرفت و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شد.
هیونجین بی اهمیت به اطرافش با صدای بلند و مردونه هق میزد و بغضی که چندین ماه توی گلوش گیر کرده بود رو خالی میکرد.
با اتمام غذاهای توی ظرف ، قرص هاش رو برداشت و همه رو مثل یه پسر خوب خورد.
نگاهش رو به هیونجین داد و سینی رو روی تخت جا به جا کرد.
اروم به مردش نزدیک تر شد و با هر دوتا دست سرش رو گرفت و روی سینه ی خودش قرار داد.
هیونجین با بغض چشماش رو باز کرد و نفس عمیقی کشید.
متقابلا دستاش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و لب زد : معذرت میخوام سرت داد زدم.
بوسه ای روی سر هیونجین گذاشت و حرفی نزد.
بعد از چند دقیقه سکوت و توی بغل هم بودن ، هیونجین سرش رو بالا اورد و به فلیکس نگاه کرد.
فلیکس دستی به صورت خیسش کشید و اشکاش رو پاک کرد.
سپس کمی خم شد و لب روی لبای مردش گذاشت و اروم بوسیدش.
هیونجین هم اروم چشماش رو بست و لب پایین فلیکس رو بین لباش گرفت و اروم مکید.
زیاد حوصله ی این معاشقه ها رو توی این وضعیت نداشت ولی نمیتونست دل فلیکس رو بشکونه چرا که خودشم خواستار این بوسه بود اما کم اورده بود. لب بالای هیونجین رو بوسید و با صدا اتصال رو قطع کرد و با لحنی دلربا گفت : خوبی ؟
لبخند محوی زد و گفت : خوبم عزیزم .. بیا فقط بخوابیم.
سری تکون داد و روی تخت دراز کشید.
هیونجین سینی رو از روی تخت برداشت و به طرف اشپزخونه رفت.
ظرف ها رو شست و ابی به دست و صورتش زد.
با اتمام همه ی کار ها به سمت اتاق فلیکس رفت و چرا غ ها رو خاموش کرد.
پیراهنش رو از تن خارج کرد و نگاهی به شلوارش انداخت.
شلوار بیرونی که پاش بود بی نهایت جذب بود و اذیتش میکرد ولی چاره چی بود.
به در اوردن کمربندش اکتفا کرد و تا خواست روی تخت دراز بکشه فلیکس لب زد : از توی کشوم یه شلوارک دربیار بپوش.
سری تکون داد و از اون جایی که از خداش بود ، به طرف کشو های فلیکس رفت و شلوارک گشادی برداشت و به تن کرد.
فلیکس لبخندی زد و خودش رو زیر پتو مخفی کرد
.
هیونجین هم با خستگی توی تخت خزید و سرش رو روی بالشت فلیکس گذاشت و دستش رو زیر گردنش فرو برد.
دست دیگه اش رو هم دور کمر فلیکس حلقه کرد و بعد از بوسیدن گردنش لب زد : شب بخیر.
بوسه ای روی دست هیونجین که زیر گردنش بود گذاشت و گفت : شب بخیر عزیزم.
امروز واقعا خسته شده بود.
حس میکرد کل اتفاقات گند زندگیش توی یه روز براش افتاده بودن و واقعا خسته بود.
الان از این رفتاری که با فلیکس انجام داده بود ، پشیمون شده بود ولی خب چاره چی بود.
اون لحظه اونقدر فشار روش بود که نیاز داشت حتما خودش رو خالی کنه.
بر خلاف هیونجین که عذاب وجدان داشت ، فلیکس خوشحال و اروم بود.
میدونست مردش امروز خیلی خسته شده و خوشحال بود که سفره ی دلش رو پیش خودش باز کرده نه می چان.
.
.
2روز بعد
با صدای بسته شدن در از خواب بیدار شد.
نفس عمیقی کشید و به ساعت دیواری رو به روش زل زد.
با دیدن عقربه های ساعت که روی دو بودن ، نفس عمیقی کشید و متعجب روی تخت نشست.
دستی به چشماش کشید و به جای خالی فلیکس نگاه کرد.
اروم از روی تخت بلند شد و بدون پوشیدن لباس از اتاق خارج شد و به طرف سالن رفت.
فلیکس که توی اتاق دخترکش بود و در حال چیدن ادامه ی لباس ها بود ، لبخندی زد و گفت : هیون ؟ ابرویی بالا داد و به طرف صدا برگشت . با دیدن فلیکس خندون ، لبخند محوی زد و به سمتش رفت.
توی چارچوب ایستاد و گفت : چیکار میکنی ؟
لباس پرنسسی دخترش رو بالا گرفت و گفت : دارم لباساش رو میچینم.
با خوشحالی و ذوق لبخندی زد و وارد اتاق شد.
خم شد و سر فلیکس رو بوسید و گفت : بزار دست و صورتمو بشورم بیام کمکت.
سری تکون داد و به ادامه ی کارش پرداخت.
از اتاق خارج شد و دست صورتش رو شست.
ابی به دهنش زد و از سرویس بیرون زد و به طرف فلیکس رفت.
رو به روش نشست و چند تا چوب لباسی برداشت و دستش رو وارد کیسه های بزرگی که هنوز پر بودن کرد.
فلیکس با لبخند روهمی صورتی که عکس خرس های مهربون روش بود رو بالا اورد و گفت : نگا اینو هیون..
با لبخند سرش رو بالا اورد و گفت : چقدر کیوته. سرش رو تند تند بالا و پایین کرد و لباس رو روی بقیه ی لباس های اماده قرار داد.
هیونجین نگاه ریزی به فلیکس انداخت و گفت : هانا کجاست ؟
نفس عمیقی کشید و گفت : مامانت اومد دنبالش و بردش بیرون .. گفت حوصله اش سر رفته و توی این مدت خیلی به هانا وابسته شده .. گفت بهش اجازه بدم که یه روز رو با هم بگذرونن.
ابرویی بالا داد و گفت : فکر کنم مامان دخترش رو پیدا کرد.
اخمی کرد و گفت : هانا فقط مال منه.
سری تکون داد و گفت : میدونم عزیزم .. ولی میدونی نظر من چیه ؟
دست از کار کشید و نگاهش رو به مردش داد. هیونجین با لبخند محو لب زد : دو ماه دیگهدخترمون به دنیا میاد .. بعد اینکه ما قراره یه خانواده بشیم .. شاید بخواییم با هم سکس داشته باشیم .. و بریم حموم و این چیزا .. با وجود یه دختری که داره به بلوغ میرسه این کار ها مشکل فلیکس ...
مامان منم که عاشقانه هانا رو دوست داره .. فکر نکنم اشکالی داشته باشه که هانا با مامان من زندگی کنه .. اون یه دختره فلیکس و خیلی از مسائل رو شاید نتونه به تو بگه عزیزم.
بغضی کرد و گفت : ولی من برای هانا کم نذاشتم.
خودش رو جلو کشید و قبل از انجام هر کاری لبای فلیکس رو بوسید و گفت : میدونم عزیزم .. میدونم ... تو حتی از یه مادرم براش دلسوز تر بودی .. من نمیگم تو چیزی کم گذاشتی براش عشق من .. من فقط میگم بزار هانا طعم مادر داشتن رو بچشه. با این حرف هیونجین هقی زد و یکباره زد زیر گریه و گفت : پس دخترمون چی ؟ من و تو هر دو مردیم .. اگر یه روزی بگه من دوست دارم یه دختر مامانم باشه من باید چیکار کنم ؟ هق هق
اخمی کرد و اشک های فلیکس رو پاک کرد و گفت : فلیکس بخاطر یه حرف اینطوری گریه نکن ...
دخترمون توی شکم تو داره رشد میکنه و از تو داره تغذیه میکنه .. به دنیا اومد همش توی بغل توعه ..قرار نیست این حرف رو بزنه .اصلا بیخیال عزیزم هوم ؟ من فقط به فکر خودمون بودم که گفتم هانا بره پیش مامان ..
سری تکون داد و گفت : نه .. تا زمانی که خود هانا این در خواست رو ازم نکنه ، ازش جدا نمیشم ..
برای سکس و حموم و این کار ها هم میتونیم زمانی که خوابیده یا مدرسه اس این کارا رو انجام بدیم.
لبخندی زد و گفت : درسته عزیزم ..
و برای عوض کردن بحث گفت : قرصاتو خوردی ؟
سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت : اره خوردم.
بوسه ای روی لبای فلیکس گذاشت و گفت : خوبه. و دوباره به سمت جایی که نشسته بود برگشت و هر دو با هم شروع به چیدن لباس های اون کوچولو کردن.
همانطور که مشغول بودن ، زنگ خونه زده شد.
فلیکس نگاهی به ساعت انداخت و گفت : هنوز یک ساعت هم از رفتنشون نگذشته یعنی اینقدر زود اومدن ؟
شونه ای بالا داد و گفت : برو در و باز کن تا من پیراهن بپوشم.
سری تکون داد و به سختی از روی زمین بلند شد و به طرف در رفت.
از توی چشمی نگاهی به بیرون انداخت و با ندیدن شخصی ، در رو باز کرد و با دیدن شخص رو به روش اخمی کرد و گفت : تو اینجا چی میخوای ؟
…………………………………………………………
YOU ARE READING
start agian [کامل شده]
Romanceکاپل : هیونلیکس . سونگین . چانگمین ژانر : رمنس . کمدی . درام . اسمات .دارک زمان آپ: سه شنبه ها .