Part 37

908 77 19
                                    

چنل تلگرام .

@Hyunlix-Zone
اگر بالا نیومد به این آیدی پیام بدید ‌
@Hyunlisar

با عصبانیت در رو هل داد و گفت : گمشو کنار اومدم با هیونجین حرف بزنم. 
فلیکس نفس عمیقی کشید و در خونه اش رو بست ..
اصلا دوست نداشت بخاطر صدای می چان همسایه ها ازش شاکی بشن. 
می چان با داد لب زد : هیونجین .. میدونم اینجایی بیا بیرون. 
هیونجین با اخم و بدون بستن دکمه های لباسش ، از اتاق خارج شد و گفت : صدا تو بیار پایین. 
می چان با حرص نفسی کشید و گفت:  این کارا یعنی چی ؟ مگه نمیدونی من زایمان کردم و الان مرخص شدم ؟ اومدی اینجا داری به هرزه ات حال میدی ؟ اصلا چرا نمیای پسرت رو ببینی ؟
فلیکس ابرویی بالا داد و خطاب به هیونجین لب زد : زود از اینجا بیرونش کن. 
و به طرف اتاق رفت اما نیمه راه از حرکت ایستاد و به توهین های می چان گوش پسرد : هوی هرزه ی کثیف .. اینقدر اشغالی که نمیبینی اطرافت چخبره ؟ همسر هیونجین زایمان کرده و اون بخاطر تو به دیدن بچش نمیره .. فکر کردی دلش نمیخواد بچش رو ببینه ؟ اگر توی کثیف نبودی همه چیز خوب پیش میرفت .. هم تو و هم اون زالوی توی شکمت کثیف و هرزه این. 
با این حرف چنان عصبانی شد که دستش رو به گلدون روی میز رسوند و به طرف می چان برگشت و با شدت به طرفش پرت کرد. 
هیونجین متعجب به فلیکس چشم دوخت و به طرفش رفت. 
دستش رو دور کمرش حلقه کرد و گفت : فلیکس اروم باش عزیزم. 
می چان که حسابی ترسیده بود ، با ترس و وحشت به فلیکس نگاه کرد. 
فلیکس با چشم های به خون نشسته ، شروع به داد زدن کرد : دفعه ی اخرت باشه اینطوری راجب دختر من حرف میزنییییی ... کثیف هرزه اشغال زالو .. همش خودتی .. سر تا پاته اشغال .. این مدت هیچی نگفتم فکر کردی میتونی سوارم بشی ؟ هاااا ؟ زورت گرفته از اینکه نقشه ات برای نگه داشتن هیونجین بی ثمر بوده ؟ زورت گرفته از اینکه من بچه ی هیونجین رو بار دارم ؟ اره زورت بگیره .. من و هیونجین این بچه رو با عشق درست کردیم .. زمانی که هوشیار بود ناله های من و شنید و با عشق توم کام کرد و این بچه شکل گرفت. 
ولی تو چی ؟ اونقدر نفرت انگیز بودی براش که به زور خوابوندیش و باهاش سکس کردی. 
می چان جیغی از حرص کشید و گفت : اون ده سالی که تو نبودی هیونجین همش با من میخوابید. 
پوزخندی زد و گفت : اون فقط دنبال یه سوراخ برای ارضای نیاز های مردونه اش بود .. از کجا مطمئنی زمان سکس کسه دیگه ای توی ذهنش نبوده باشه ؟ کسی که ده سال دنبال من بود نمیتونه به همین راحتی با اشغالی مثل تو بخوابه .. شاید اون زمانی که از لذت در گوشت ناله  میکرده داشته به من فکر میکرده. 
و این ها چیزی جز واقعیت نبودن. 
هیونجین متعجب شده بود .. فلیکس این حرف ها رو برای در اوردن حرص می چان زده بود یا واقعا توی ذهن هیونجین بود ؟
توی اون ده سال هیونجین فقط با یاد فلیکس ناله میکرد و فکر میکرد که داره توی سوراخ فلیکس میکوبه بخاطر همین زود کام میشد و بعدش هم با هیچ حالتی توی صورتش از روی تخت بلند میشد و به طرف حموم میرفت و خودش رو برای خیانت به فلیکس زخمی میکرد. 
توی این ده سال شاید 20 بار با می چان خوابیده بود ولی هر بیست بارش به فکر فلیکس بود. 
می چان بازم حرصی شده جیغی کشید و گفت : خفه شووو. 
فلیکس با این حرف می چان بلند خندید و گفت : چیه حقیقت تلخه ؟ داری میترکی ؟ خوب به درک .. الانم گمشو از خونه من بیرون ... زود. 
هیونجین که کمر فلیکس رو گرفته بود ، متوجه لرزش یهویی بدنش شد. 
با عجله کمر فلیکس رو رها کرد و به طرف می چان رفت. 
مچ دستش رو گرفت و به طرف در رفت. 
می چان با جیغ و داد لب زد : نکن .. ولم کننن ...
هیونجین ولم کن. 
بدون اهمیت به حرف های می چان از خونه بیرونش کرد و در رو محکم روی صورتش بست. 
با ترس به طرف فلیکس برگشت و به سمتش دوید. 
دستاش رو گرفت و گفت : فلیکس اروم باش ..
خیلی داری میلرزی .. اروم باش. 
نفس عمیقی کشید و سعی کرد اروم باشه ولی نمیتونست و لرزش بدنش هر لحظه بیشتر میشد و طولی نکشید که چشماش روی هم قرار گرفت و توی بغل هیونجین از هوش رفت. 
.
.
با شنیدن صدای نگران بورا ، بهوش اومد و هومی از ته گلو گفت. 
هیونجین با چشم های خیس روی زمین نشسته بود و دستاش رو روی پیشونیش گذاشته بود و با صدای بلند هق میزد. 
هیونبین هم یه گوشه ایستاده بود و سرش رو به دیوار تکیه داده بود و محکم چشماش رو بهم فشرده بود. 
نفس عمیقی کشید و چشماش رو اروم تا نیمه باز کرد و به سقف نگاه کرد. 
با دیدن دیواره های بیمارستان ، اخمی کرد و با لحنی اروم و گرفته لب زد : هیونجین ؟
با شنیدن صدای فلیکس ، دست از گریه برداشت و از روی زمین بلند شد و به سمتش رفت. 
روی تختش خیمه زد و گفت : جونم ؟ پلکی زد و گفت : چرا گریه میکنی ؟ چیشده ؟ و ناگهان دستش به طرف شکمش رفت. 

با دیدن شکم تختش ، متعجب نیم خیز شد و باعث شد بخیه هاش تیر بکشن. 
اخی گفت و با بغض و تعجب گفت : بچم کو هیونجین ؟
نگاه شرمنده اش رو از فلیکس گرفت و کنار رفت. 
فلیکس نگاهش رو به بورا و هیونبین داد و گفت :
چی شده ؟ 
با جواب نگرفتن از اون دونفر ، با لحنی ملتمس لب زد : توروخدا بگید چیشده ؟ بچم کو مامان ؟ بابا ؟ دخترم کجاست ؟ 
هیونبین که طاقت گریه های فلیکس رو نداشت ، از اتاق خارج شد و در رو بست. 
بورا نفس عمیقی کشید و سعی کرد بغضش رو کنار بزنه و فلیکس رو داغون نکنه. 
با لحنی مهربون گفت : توی nicu عزیزم. 
هق بلندی زد و گفت : چرا چرا بچمو در اوردین ..
اون تقویت نشد .. اگر بمیره چییی ؟ اگر بچم بمیره چی ؟
به طرف هیونجین برگشت و با صدایی جیغ و گریه گفت : چرا رضایت دادی هیونجین ؟ تو که میدونستی اون خیلی ضعیفه و بزرگ نشده .. چرا رضایت دادی چراااااااا ؟
چشماش رو بست و گفت : متاسفم .. نمیخواستم از دستت بدم. 
با این حرف هیونجین جیغی کشید و گفت : بچمو بهم بده هوانگ هیونجین ... نباید رضایت میدادی .. اگر چیزیش بشه هیچ وقت نمیبخشمت عوضی. 
بورا با دیدن این بی تابی فلیکس ، اشکی ریخت و شونه هاش رو گرفت و گفت : اروم باش عزیزدلم ..
فعلا توی دستگاهه .. امید داشته باش عزیزم. 
هقی زد و سرش رو به شکم تخت بورا تکیه داد و مثل یه مادر داغ دار شروع به اشک ریختن کرد. 
هیونجین که طاقتش برای اینطور دیدن فلیکس به پایان رسیده بود ، از اتاق خارج شد و پشت در اتاق فلیکس پاهاش سست شد و روی زمین نشست. 
هیونبین با دیدن پسرش توی این وضع ، با نگرانی به طرفش رفت و گفت : هیونجین ؟ 
هقی زد و گفت : اگر رشد نکنه و بمیره چی بابا ..
دیدی که دکترا چی گفتن.. 
اونا هیچ امیدی به زنده موندن دخترم ندارن .. میگن زیادی ضعیفه و نمیتونه دووم بیاره .. میمیرم .. با مرگ اون منو فلیکسم میمیریم. 
هیونبین اشکی ریخت و جلوی پاهای پسرش نشست و گفت : اروم باش عزیزم .. هیچی نمیشه امیدت رو از دست نده. 
سری تکون داد و خواست پشت سرش رو به در تکیه بده که صدای داد مادرش بلند شد و طولی نکشید که در ها باز شدن. 
متعجب از روی زمین بلند شد و گفت : فلیکس ؟ بدون هیچ حرفی و با دردی که توی بخیه ها و شکمش میپیچید ، هیونجین رو کنار زد و با کمری خمیده به طرف NICUحرکت کرد. 
هیونجین با نگرانی به سمتش دوید و دستش رو دور شونه هاش حلقه کرد و گفت : بگو کجا میخوای بری من میبرمت. 
همانطور که هق میزد ، گفت : میخوام برم پیش بچم
.
سری تکون داد و گفت : باشه عزیزم بریم. 
و محکم شونه های فلیکس رو گرفت و وزن بدنش رو روی خودش انداخت و با قدمایی اروم به طرف NICU رفتن. 
با رسیدن به بخش نوزادان ، هیونجین زنگ رو فشرد و منتظر جواب پرستار موند. 
طولی نکشید که پرستار جواب داد : بله ؟
هیونجین لب باز کرد تا چیزی بگه که فلیکس با لحنی ملتمس گفت : م .. من لی فلیکسم .. او ..اومدم هق بچمو ببینم .. لطفا بزارید هق بیام داخل. 
پرستار که چهره ی فلیکس رو هم میتونست ببینه ، با دیدن حال بدش باشه ای گفت و در رو باز کرد. 
از اونجایی که فقط مادر یا کسانی که نوزاد رو به دنیا اورده بودن ، حق ورود داشتن فلیکس هیونجین رو کنار زد و وارد شد. 
میخواست دخترکش رو ببینه و هر چه سریع تر از سلامتیش مطمئن بشه. 
هیونجین با نگرانی پشت در ایستاد و شروع به مالیدن دست های خیس از عرق سردش به هم دیگه کرد. 
با ورود به بخش ، با بدنی لرزون به طرف پرستار رفت و گفت : بچ .. بچم ؟
پرستار لبخندی زد و خطاب به پرستار های دیگه که مرد بودن ، لب زد : کمشون کنین ببریدشون پیش نوزاد تخت 46.
پرستار مرد احترامی گذاشت و شونه های فلیکس رو گرفت و به طرف ریکاوری رفت. 
لباس های تمیز و ضد عفونی شده ای تنش کردن و بعد از اطمینان از تمیزی اون ، به طرف بخش رفتن تا فلیکس نوزادش رو ببینه. 
هر لحظه که فاصله اش با تخت کم میشد ، استرسش بیشتر میشد. 
وقتی بالاخره به تخت رسید ، قبل از دیدن بچش محکم چشماش رو بست و توی دلش گفت : ازت خواهش میکنم بچم سالم باشه. 
و اروم چشماش رو باز کرد و به اون کوچولو که فقط یک پوشک به تن داشت نگاه کرد . 
با دیدنش بغضی کرد و گفت : چقدر کوچولوعه. 
پرستار مرد لبخندی زد و گفت : اوهوم .. یک کیلو و پونصد گرمه .. بخاطر اینکه ریه هاش تشکیل شده بود ، مشکل خاصی براش به وجود نیومد ولی خب بخاطر اینکه وزن نگرفته باید چند وقتی توی دستگاه بمونه تا تقویت بشه .. قراره حسابی اذیت بشی. 
سری تکون داد و به تخت نزدیک تر شد و دستش رو روی شیشه قرار داد و گفت : می .. میتونم بغلش کنم ؟
پرستار بی چاره نفس عمیقی کشید و گفت : تا عصر میارنش پیش خودت .. همسرت اتاق وی ای پی و دکتر های مخصوص و با سابقه برات گرفته پس بچت رو میارن پیش خودت .. اونموقع میتونی بغلش کنی چون مدام باید بهش شیر بدی. 
با خوشحالی و ذوق سری تکون داد و هر چند که برای بغل کردنش داشت له له میزد ، اما اروم گرفت و با لبخند و به کمک پرستار از بخش خارج شد. 
هیونجین با دیدن لبخند روی لبای فلیکس ، از روی صندلی بلند شد و همانطور که صورت و مژه هاش خیس بود ، به طرفش رفت و گفت : خوبی عزیزم ؟ سری تکون داد و گفت :دیدمش هیونجین.. پرستار گفت تا عصر میارنش پیش خودم. 
اهی کشید و دستش رو توی موهای فلیکس فرو کرد و محکم توی بغل گرفتش و گفت : خوبه عزیزم خیلی خوبه .
سپس نگاهی به پرستار مرد انداخت و با زدن پلک بخاطر دروغی که به فلیکس گفته بود ، ازش تشکر کرد. 
اون بچه هنوز کامل کامل رشد نکرده بود و این خیلی نگران کننده بود .. بیشتر دکتر ها گفته بودن که فقط تا چند روز میتونه زنده بمونه ولی هیونجین امید داشت.. 
امید داشت که دخترش قویه و زنده میمونه .. با خودش میگفت دختر بابا هیچ وقت منو تنها نمیزاره .. میگفت دخترم توی این هفت ماه زیادی اذیت شده ولی بازم رشد کرد ؛پس الانم به رشد کردنش ادامه میده و بابا و پاپا رو نامید نمیکنه. 
فلیکس با خوشحالی لب زد : باید خودمو تقویت کنم تا بتونم دخترم رو خوب بزرگ کنم. 
با لبخندی تصنعی فلیکس رو از اغوشش خارج کرد و گفت : اره عزیزم .. بریم که قراره حسابی تقویت بشی.. 
سری تکون داد و همراه با مردش و البته با قدم هایی اروم به طرف اتاق وی ای پی قدم برداشتن. 
.
.
همانطور که در حال خوردن میوه و غذاهای مفید بود ، در اتاق باز شد و پرستار به همراه تخت شیشه ای اون کوچولو وارد اتاق شدن. 
فلیکس با ذوق روی تخت جا به جا شد و باعث شد بخیه هاش تیر بشن. 
اخی از درد گرفت و دستش رو روی بخیه ها قرار داد. 
هیونجین اخمی کرد و گفت : درد داری ؟
سری به نشونه ی اره تکون داد و گفت : ولی مهم نیست .. الان فقط دخترم مهمه .. هیونجین باید براش شیر درست کنیم. 
با لبخند از روی صندلی بلند شد و از اونجایی که از قبل اموزش ها رو از پرستار ها یاد گرفته بود ، شیشه شیر و قوطی شیر رو از توی کیف خرسی اون دختر کوچولو بیرون کشید و مشغول درست کردن شد. 
فلیکس با ذوق به تخت دخترش که کنار تخت خودش قرار میگرفت ، نگاه کرد و گفت : وای مامان ببین چقدر شیرینه .. درسته خیلی کوچولوعه ولی خوب ازش نگه داری میکنم تا بزرگ بشه و دوستش داشته باشین. 
بورا بوسه ای روی سر فلیکس گذاشت و گفت : ما همین الانشم عاشقشیم عزیزدلم. 
لبخندی زد و بدون گرفتن نگاه از دخترش لب زد :
میشه بغلش کنم لطفا. 
پرستار لبخندی زد و خطاب به فلیکس لب زد :
پتوشو اگر اوردی بزار روی دستت چون بدنش نبایدسرد بشه. 
فلیکس هل شده به طرف هیونجین برگشت و گفت :
پتو .. پتوشو اوردی ؟
سری تکون داد و پتوی اون کوچولو رو از توی کیفش بیرون کشید و به دست فلیکس داد. 
فلیکس با عشق پتو رو روی دستاش گرفت و منتظر حس کردن نوزادش موند. 
پرستا با ارامش و دقت ، بچه رو از توی دستگاه بیرون کشید و توی بغل فلیکس قرار داد. 
فلیکس با بغضی که توی گلوش نشسته بود ، پتو رو دورش پیچید و خطاب به بورا لب زد : چقدر سبکه
.
بورا لبخندی زد و گفت : اره عزیزدلم .. خیلی سبکه .. بچست دیگه. 
سری تکون داد و نگاهش رو به هیونجین داد. 
شیشه شیر رو تند تند تکون داد و به طرف فلیکس رفت. 
شیشه رو به دستش داد و گفت : بزار توی دهنش. 
شیشه رو از مردش گرفت و سر نازکش رو توی دهن دخترش فرو برد. 
اونقدر با دقت و ظرافت این کار رو انجام داد که حس میکرد اندازه ی دهن دخترکش با اندازه ی دهن یک بچه گربه ی تازه به دنیا اومده برابری میکنه. 
دخترک که حسابی گرسنه بود ولی توان مکیدن رو مثل بقیه ی بچه ها نداشت ، اروم اروم میمکید و شیر رو وارد حلقش میکرد. 
فلیکس هر چند ثانیه یکبار شیشه رو خارج میکرد تا دخترکش اون شیر های مونده رو بخوره و هضم کنه. 
پرستار با لبخند به فلیکس و ذوقی که برای نگه داری از بچش بود نگاه کرد و خطاب به هیونجین لب زد : میتونم باهاتون صحبت کنم ؟
نگاهش رو از فلیکس گرفت و به پرستار داد و سرش رو تکون داد. 
پرستار لبخند محوی زد و از اتاق خارج شد و پشت بندش هیونجین هم از اتاق بیرون زد. 
نفس عمیقی کشید و گفت : اتفاقی افتاده ؟
پرستار با سابقه لب زد : به همسرت راجب حرف های دکتر هیچی نگو .. اون از پسش برمیاد ..
میتونه دخترتون رو بزرگ کنه .. 
اخمی کرد و گفت : متوجه نمیشم. 
پرستا لبخندی زد و گفت : این بچه از همه لحاظ سالمه فقط زیادی ضعیف و کوچولوعه .. اگر خیلی خوب بهش رسیدگی کنین حالش کاملا خوب میشه ..
ازتون میخوام امیدی که همسرتون داره رو کور نکنین اینطوری دخترتون خیلی سریع رشد میکنه. 
با بغض به پرستار نگاه کرد و سرش رو بالا و پایین کرد. 
پرستار دستی به شونه ی هیونجین زد و گفت : از پسش برمیاین. 
احترام نود درجه ای به پرستار مرد گذاشت و گفت :
ممنونم ازتون. 
سری تکون داد و گفت : راستی .. بهداشت رو هم خیلی رعایت کنین .. توی این شرایط اصلا نباید مریض بشه .. سعی کنین غیر از خودتونو همسرتون کسی اطرافش نباشه. 
لبش رو گزید و مثل خود پرستار سرش رو بالا و پایین کرد و با رفتن اون مرد ، وارد اتاق شد. 
با دیدن فلیکس که با ذوق خیلی زیادی به دخترکش شیر میداد ، لبخندی زد و خطاب به بورا و هیونبین گفت : مامان .. بابا .. پرستار گفت باید این مکان خالی از افراد باشه ... میشه برگردین خونه لطفا ..
بهتون زنگ میزنم. 
هیونبین لبخندی زد و گفت : باشه پسرم .. پس حتما بهمون زنگ بزن .. 
سری تکون داد و در رو برای خروج پدر و مادرش باز گذاشت و خودش به طرف فلیکس رفت. 
بوسه ای روی سرش گذاشت و کنارش روی صندلی نشست و به دختر کوچولوش نگاه کرد. 
اون بچه اینقدر ریز و کوچولو بود که کوچیک ترین لباس ها هم براش بزرگ بودن و کلاهش مدام چشماش رو میپوشوند. 
فلیکس لبخندی زد و گفت : هیونجین ؟ میشه لطفا کلاهش رو از روی چشماش برداری ؟
از روی صندلی بلند شد و گفت : اره عزیزدلم .. 
و کلاه رو تا روی پیشونیش بالا کشید تا یک وقت سرما به پیشونیش رسوخ نکنه. 
تا جایی که شکم دخترکش باد کرد بهش شیر داد و کاملا سیرش کرد. 
توی اون سه ماهی که هیونجین باهاش قهر بود ، برای سر نرفتن حوصله اش یوتیوب و سایت های معتبر رو میگذشت تا بچه داری یاد بگیره. 
شیشه رو به دست هیونجین داد و اروم دخترکش رو به شکم خوابوند و شروع به گرفتن باد گلوش کرد. 
بورا لبخندی زد و گفت : ما داریم میریم مراقب خودتون باشین. 
همانطور که بادگلوی دخترش رو میگرفت ، لب زد
: مامان میشه حواستون به هانا باشه لطفا ؟ 
بورا سری تکون داد و گفت : حتما عزیزم خیالت راحت. 
لبخندی زد و گفت : ممنونم. 
و با اتمام حرفش صدای بلندی از گلوی دخترش بیرون اومد و باعث شد خندش بگیره. 
هیونجین هم خندید و گفت : وجود منی. 
بورا و هیونبین هم لبخندی زد و بعد از یه خدافظی مفصل از بیمارستان خارج شدن. 
فلیکس که بخیه هاش درد گرفته بود و به گفته ی پرستار باید دخترش رو توی دستگاه میذاشت ، با اخم لب زد : هیونجین میشه بزاریش توی دستگاه. 
از روی صندلی بلند شد و دست و لباساش رو ضد عفونی کرد و به طرف تخت رفت. 
اروم دخترش رو از فلیکس گرفت و توی دستگاه قرار داد و از اتاق خارج شد. 
فلیکس پتوی کیوت دخترکش رو تا کرد و گوشه ای قرار داد و طولی نکشید که هیونجین به همراه یک پرستار وارد اتاق شد. 
پرستار با لبخند به فلیکس احترام گذاشت و به طرف دستگاه رفت تا دمای بدن بچه و در کل سلامتیش رو چک کنه. 
وقتی همه ی کار هاش رو انجام داد ، به طرف فلیکس رفت و گفت : لطفا دراز بکشین. 
با دردی که توی شکمش بود و به سختی دراز کشید و چشماش رو بست تا رستار چشم های خیسش رو نبینه. 
خانم چویی لباس فلیکس رو بالا داد و پانسمان بخیه اش رو اروم کند و یک پانسمان جدید روی زخمش انجام داد و گفت : همه چیز عالیه .. اگر همینطوری پیش برین هم خودتون و هم این کوچولو زود مرخص میشین. 
با خوشحالی و لبخند سری تکون داد و لب زد : تموم تلاشم رو برای رشدش میکنم. 
این حرف دل خودش و هیونجین رو گرم میکرد غافل از اینکه شاید این اخرین شبی بود که میتونستن کنار دخترشون باشن و نفس کشیدنش رو حس کنن. 
چرا که شخصی که پشت در اتاق ایستاده هر کاری برای جدایی این دو نفر میکرد حتی شده به قیمت کشتن یه بچه ی بی گناه و معصوم. 

start agian [کامل شده]Where stories live. Discover now