کتشو روی دسته مبل پرت کرد و با بی حوصلگی تمام لباس هاش رو عوض کرد
روی تخت دراز و نفس عمیقی کشید...
هنوز باورش نمیشد تو یه روز اینهمه اتفاق مهم افتاده ...
ناخداگاه ذهنش رفت سمت اون توله خرگوش
تهیونگ هیبرید زیاد دیده بود...مثل جنی منشی دفترش... که قبلاً بهش پیشنهاد رابطه داده بود ولی تهیونگ در کمال احترام رد کرده بود...
ولی جونگکوک فرق میکرد....دلربا ترین پسری بود که تو تمام زندگیش باهاش ملاقات کرده بود...
نمیدونست....و نمیفهمید این حس های جدید چیه که به قلبش هجوم آورده...شاید چون پسر خیلی بامزه بود؟
هوفی کشید و غلتی زد....دلش برای جونگکوک تنگ شده بود....خیلی زیاد...
ناگهان یاد حرف جنی افتاد....
عمرا به اون گانگ عوضی و قاتل زنگ میزد....
اون رئیس بزرگترین باند مافیای کره بود...
یعنی میخواست سهام ناچیز شرکتشو بخره؟
پتوی روی تخت رو برداشت و روی خودش کشید..
باید استراحت میکرد...فردا روز پر مشغله ای در انتظارش بود
__________________تلفن روی میز رو برداشت و صداشو صاف کرد«جنی لطفا یه قهوه برام بیار»
تلفن رو سر جای اولش گذاشت که ناگهان در محکم باز شد
تهیونگ شوکه و عصبی سرشو بالا آورد تا بفهمه کی جرئت کرده درو اینجوری باز کنه که با هوسوک مواجه شد
هولی کشید و سرشو تکون داد
«سلاااااممم چطوری داداش؟»
روی میز تهیونگ لم داد و به برگه های زیر دستش نگاه کرد
تا خواست جواب هوسوک رو بده صدای در رو شنید و به هوسوک نگاه کرد طوری لب زد که فقط هوسوک بتونه بشنوه«یاد بگیر ابله»
بعد با صدای رسایی گفت«بفرمایید»
جنی وارد اتاق شد و تعظیمی کرد
قهوه رو روی میز گذاشت«جناب کیم امری با بنده ندارید؟»
تهیونگ از ادب دختر لبخندی زد
«نه ممنون ...به کارت برس»
دختر دوباره تعظیم کرد و از اتاق خارج شد
تهیونگ پس گردنی محکمی نسار هوسوک کرد
«سرتو مثل خر انداختی پایین اومدی اینجا باز؟»
هوسوک که به این رفتار تهیونک عادت داشت
از روی میز پایین پرید
«بخاطر تو نیومد برج زهره مار.... شنیدم عمو شدی»
جمله آخرشو باذوق گفت و به تهیونگ نگاه کرد
انتظار داشت مرد بازهم با بی توجهی سرشو تکون بده ولی تهیونگ با نقش بستن چهرهی کیوت جونگکوک تو ذهنش لبخند کمیابی زد
«وای اره هوسوک..... نمیدونی چقدر خوشگل و کیوته .»
هوسوک چند ثانیه با چشمای درشت شده به دوستش نگاه کرد ....
«ت..تهیونگ داداش چرا انقدر عوض شدی »
تهیونگ با دیدن حرکات دوست احمقش سری تکون داد و دوباره به کار خودش مشغول شد
هوسوک بعد از چند ثانیه دوباره تو پوستهی ذوق زدش فرو رفت و گفت«عکسشو داری؟ میخام ببینمش»
تهیونگ سری تکون داد«اره رو پروفایل جیسو هست صبر کن»
بعد گوشی رو سمت هوسوک گرفت ...
هوسوک با دیدن اون پسر زیبا و ظریف خشک شده گوشی رو از دست تهیونگ گرفت«چرا انقدر خوشگله»
تهیونگ با عصبانیت گوشی رو از دست هوسوک کشید
«خفه شو احمق»
خودشم نمیفهمید چرا انقدر عصبیه
هوسوک شوکه به دوستش نگاه کرد ....
«باشه بابا آروم باش ...نخوردمش که ...همش مال خودت
ولی با چشم غره ترسناک تهیونگ ساکت شد
بعد از چند دقیقه به خودش جرئت داد تا دوباره سوال بپرسه
«ام....میگم...اسمش چیه؟»
تهیونک نگاهی به هوسوک انداخت
«جونگکوک.....هوسوک به مسیح یک کلمه دیگه حرف بزنی با هواسا میندازمت تویه اتاق» و کمی از قهوش نوشید
هوسوک چهرشو جمع کرد و عوق مصنوعی زد ...
از اون زن با باسن غیر طبیعی و لحن کشیدش متنفر بود
__________
568
YOU ARE READING
my little love
Fanfictionژانر:هیبرید_رمنس_انگست_خشن_امپرگ_ کاپل:ویکوک هپی انده «داستان راجب تهیونگی که از عشق برادر زاده ناتنی هیبریدش به جنون میرسه و دست به هر کاری میزنه تا پسر رو مال خودش کنه....... و خب بنظرم از راه اشتباهی وارد میشه» _______________ بند ربدوشام طلایی ر...