part 2

758 82 0
                                    

همه روی مبل های قهوه ای رنگ و گرون قیمت خونه نشسته بودن
جونگکوک برای اینکه حس غریبی میکرد تمام مدت به جیسو چسبیده بود
تهیونگ سعی کرد بحث جدیدی شروع کنه «چیشد تصمیم گرفتید یه هیبرید کیوت رو به سرپرستی بگیرید؟» با لبخند پرسید و نگاهش رو بین جیسو و نامجون چرخوند
نامجون لبخندی زد و گوش های نرم پسر کیوتش رو نوازش کرد و به تهیونگ‌ نگاه کرد
« خب همون‌طور که میدونی من و جیسو 5سالی میشه ازدواج کردیم وخیلی بچه دوست داریم و بخاطر اینکه همسر زیبای من قابلیت باردار شدن رو نداره ... بعد از کلی سختی تونستیم جونگکوک رو پیش خودمون بیاریم از اونجایی که علاقه خاصی به خرگوشا داریم تصمیم گرفتیم یه هیبرید رو به سرپرستی بگیریم » حرفش رو با لبخندی که چال های بامزه ی گونه ش رو به نمایش میذاشت به پایان رسوند و بوسه ای روی موهای پسر خرگوشیش گذاشت
جونگکوک لبخندی به پدرش زد و خودشو بیشتر بهش چسبوند..نامجون و جیسو بهش حس امنیت میدادن.
تهیونگ سری تکون داد و لبخند متینی زد.
تمام مدت نگاهش رو روی اون پسر زیبا میچرخوند...
هنوز باورش نمیشد سورپرایز برادرش انقدر شیرین بوده باشه
جیسو روبه هیبرید کرد و گفت
«عزیزم لطفا میشه چند دقیقه تنهامون بزاری؟ »
جونگکوک سریع سری تکون داد و به سمت اتاقش حرکت کرد

جیسو بعد از شنیدن صدای در اتاق نفس عمیقی کشید و لب زد«پدر مادر جونگکوک فوت کردن...... جونگکوک از دوسالگیش توی بهزیستی می موند...... تا الان که 16سالشه و پیش ما زندگی میکنه»

تهیونگ با شنیدن حرف جیسو حس کرد قلبش سنگین شده... اون پسر از دوسالی توی بهزیستی بوده و با بد ترین شرایط ممکن زندگی می‌کرده...و بدتر از همه پدر مادرش ...با شنیدن تیکه دوم حرف جیسو ناخداگاه شروع کرد به حساب کردن فاصلی سنی خودش و جونگکوک ...9سال تفاوت سنی ...یعنی اینکه...
باشنیدن صدای نامجون از فکر در اومد و با لبخند ماسیده ای حرفی که اصلا متوجهش نشده بود رو تایید کرد
«خب پس برو پیشش تا من و جیسو ناهار رو آماده کنیم »
سریع از جاش بلند شد و به سمت طبقه بالا حرکت کرد ...
_____

با دست چند تقه به در زد و با شنیدن صدای آروم پسر در رو باز کرد و وارد اتاق شد

جونگکوک به محض باز شدن در با چشهمای درشتش به عموش نگاه کرد

و تهیونگ...دوباره غرق اون چشمای ستاره بارون شد و ضربان قلبش شدت گرفت

هیبرید وقتی دید عموش با حالت میخ شده ای به چشماش نگاه میکنه با خجالت سرشو پایین انداخت

مرد بزرگتر که تازه به خودش اومده بود به سمت تخت حرکت کرد و پیش پسر نشست

نمیدونست چرا وقتی جونگکوک رو میبینه ضربان قلبش شدت میگیره و غرقش میشه...فقط اینو میدونست که این درست نیست....

هوفی کشید و لبخند زد
«داشتی چیکار میکردی کوکی؟»

جونگکوک که احساس راحتی بیشتری با مرد میکرد لبخند خرگوشی زد و گفت «هیچی ع..عمو داشتم کتاب های مامان رو نگاه میکردم »

با دیدن لبخند خرگوشی زیبای پسر آب دهنش رو قورت داد ...چرا انقدر زیبا می‌خندید...دلربا ترین لبخندی بود که تابحال دیده بود ..‌
با احساس کردن دوباره‌ی اون حسی که براش غریب بود با عصبانیت دستاش رو مشت کرد ...یعنی چی با هر حرکت پسرخوانده 16ساله برادرش که فقط چند ساعت بود دیده بودتش ضربان قلبش سر به فلک میکشید و مسخ میشد؟
نه...نه این اشتباه بود

جونگکوک با دیدن حالت عصبی و عجیب مرد تعجب کرد...دست سفیدش رو روی دست بزرگ عموش گذاشت« عمو؟ حالت خوبه؟»
با شنیدن صدای پسر و لمس دستاش سریع از فکر درومد و لبخند کج و کوله ای زد«ها؟ اره اره خوبم ببخشید چند لحظه رفتم تو فکر....چی داشتی میگفتی؟»
«اها ....گفتم که...»
با به صدا درامدن در اتاق نتونست حرفش رو کامل کنه
مادر خوانده عزیزش در اتاق رو باز کرد و با لبخند گفت«بیاید سر میز غذا حاضره»
هردو از روی تخت بلند شدن و به سمت پذیرایی حرکت کردن
______
648

my little love Where stories live. Discover now