@Hyunlix-Zone
ده روزی میشد که دختر کوچولوش رو به دنیا اورده بود .. درد بخیه ها و شکمش هنوز خوب نشده بود بخاطر اینکه مدام حرکت میکرد و مراقب دخترش بود.
درد شکمش هم بخاطر در اوردن دستگاه از توی شکمش بود و باعث شده بود روده و معده اش بهم بریزن.
اهی کشید و دستش رو روی دست هیونجین قرار داد و اروم تکونش داد.
نفس عمیقی کشید و گفت : جونم فلیکس ؟ لبش رو محکم گزید تا بغض نکنه.
همانطور که ناخن هاش رو توی پوست دست هیونجین فرو میکرد ، لب زد : درد دارم هیونجین خیلی درد دارم.
اخمی کرد و گفت : کجات عزیزم ؟ کجات درد میکنه ؟
دستش رو به شکمش فشرد و گفت : دلم خیلی درد میکنه.
نوچی کرد و از روی صندلی بلند شد.
بخاطر خوابیدن طولانی مدت روی صندلی گردن درد گرفته بود و این موضوع کمی اذیتش میکرد.
اه بی صدایی کشید و روی فلیکس خیمه زد.
بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و گفت : بخاطر بخیه هاته عزیزم .. تحمل کن .. باشه ؟
با چشم های خیس سری تکون داد و نگاهش رو به تخت دخترش داد.
با دیدن چشم های بسته اش لبخندی زد و با لحنی پر از بغض گفت : باید شیر بخوره هیونجین.
نگاهش رو به دخترش داد و گفت : هر دو ساعت پرستار ها بهش میدادن نگران نباش.
سپس نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : دو ساعت از اخرین زمانی که شیر خورده گذشته .. الان براش اماده میکنم.
سری تکون داد و دستش رو روی گونه ی هیونجین کشید و با لحنی پر از عشق و احساس گفت : خیلی دوستت دارم هیونجین.
لبخندی زد و اروم لبای فلیکس رو بوسید و گفت :
منم همینطور عزیزم.
با اتمام حرفش دست فلیکس که روی گونه اش بود رو گرفت و بوسه ای روش قرار داد.
خیمه اش رو از روی پسر زیرش برداشت و به طرف کیف کیوت و صورتی دخترکش رفت.
شیشه شیر رو از توی کیفش بیرون کشید و از اتاق خارج شد تا شیشه رو بشوره.
با لبخند نگاه از مردش گرفت و به دخترکش داد و همون لحظه در باز شد.
فلیکس خنده ی ریزی زد و همانطور که به طرف در برمیگشت لب زد : چیزی جا گذ...
با دیدن می چان که با نفس های عمیقی بهش نگاه میکرد ، حرفش رو خورد و با ترس بهش نگاه کرد .
اب دهنش رو قورت داد و گفت : تو .. تو اینجا چی میخوای ؟
پوزخندی زد و در رو قفل کرد و همانطور که به طرف تخت اون دختر کوچولو میرفت لب زد :
اومدم جون خودت و دخترت رو با هم بگیرم .. البته من فقط میرم سمت دخترت .. کاری به تو ندارم ..
تو قراره از دیدنش که جلوت نفس های اخرش رو میکشه بمیری.
هینی کشید و با نفس هایی که از ترس تند شده بودن ، دستاش رو به میله های تخت رسوند و بدون
اهمیت به بخیه هایی که مدام تیر میکشیدن ، از روی تخت بلند شد و خودش رو به دخترش رسوند.
با دست های که میلرزیدن ، تخت رو گرفت و گفت
: برو بیرون .. برو بیرون.
می چان پوزخندی زد و گفت : چرا باید اینکار رو بکنم ؟ الان دوتا از عزیزترینای هیونجین توی دستای منن.
با چونه ای که بخاطر از دست دادن کوچولوش در حال لرزیدن بود ، لب زد : برو بیرون.
با نفرت لباش رو جمع کرد و فلیکس رو به گوشه ای هل داد.
بدون اهمیت به پارگی بخیه و برخورد کمر فلیکس به دیوار ، به طرف تخت اون کوچولو رفت و اولین کاری که کرد خاموش کردن اکسیژن دستگاه بود. فلیکس با گریه جیغی کشید و بدون اهمیت به دردی که کل بدنش رو گرفته بود ، از روی زمین بلند شد و به طرف می چان رفت.
با شدت زیادی هلش داد و به محض افتادنش روی زمین ، شیشه رو باز کرد و دخترکش رو بیرون کشید.
همانطور که میلرزید به طرف در رفت تا هر چه سریع تر از این مکان خارج بشه و دخترکش رو از دست این قاتل نجات بده.
هنوز دستش با دستگیره تماس پیدا نکرده بود که می چان با پایه های صندلی محکم به کمرش کوبید و باعث شد صورتش رو به روی شیشه قرار بگیره و همون لحظه هیونجین رو به روش ایستاد.
با چشم های خیس و دهنی پر از خون به مردش نگاه کرد.
هیونجین متعجب و ناباور دستگیره رو پایین کشید و با باز نشدن در ، با دست هایی لرزون به در کوبید و گفت : اینجا چه خبره در رو باز کن می چان ..
فلیکس.
فلیکس هقی زد و به طرف می چان برگشت.
هیونجین همچنان دستگیره رو بالا و پایین میکرد و گاهی با مشت و لگد به در میکوبید و داد میزد تا در باز بشه ولی فایده نداشت.
با بغض و لحنی ملتمس لب زد : میرم ... بچمو برمیدارم و میرم یه جای دور و دیگه نزدیک هیونجین نمیشم .. لطفا بزار بچم زنده بمونه .. تو خودت بچه داری .. لطفا بزار زنده بمونه .. دیگه کاری به زندگی تو و هیونجین ندارم .. لطفا کاری با بچم نداشته باش.
لبش رو با دیدن این جحم از غمگینی فلیکس گزید وکم کم داشت راضی میشد که در اتاق باز شد و هیونجین به همراه مامور حراست وارد اتاق شد.
می چان نفس عمیقی کشید و گفت : بهشون بگو از اینجا برن فلیکس.
هقی زد و به طرف مامور حراست برگشت.
خون توی گلوش رو قورت داد و گفت : لطفا هق از اینجا برید ... این مشکل رو خودمون حل میکنیم ..
از اینجا برید.
هیونجین اخمی کرد و نفسی گرفت تا به حرف بیاد که فلیکس با داد و لحنی ملتمس لب زد : به مسیح قسمتون میدم از اینجا برید.
مامور حراست بدون هیچ حرفی سری تکون داد و از اتاق خارج شد و اون سه نفر رو به همراه ادم های فضولی که دم در ایستاده بودن ، تنها گذاشت. هیونجین به طرف فلیکس رفت و تا خواست دست به صورتش بزنه ، فلیکس کنار کشید و با ترس گفت :
دیگه نمیخوام ببینمت .. نزدیک من و دخترم نشو.
سپس با چشم های خیس و مظلومش به هیونجین نگاه کرد و با بغض لب زد : لطفا دیگه نیا سمتم..
هیونجین با چشم هایی که از اشک خیس شده بودن ، به فلیکس نگاه کرد و متوجه ترس توی چشماش شد
.
با چونه ای که میلرزید و اشک هایی که صورتش رو خیس کرده بودن ، به طرف می چان برگشت و گفت : میام خونه .. تو فعلا برو.
پوزخندی زد و گفت : الان با هم میریم.
دستاش رو مشت کرد و گفت : برو .. میام .. باید درمانشون کن..
فلیکس با ترس توی حرف های هیونجین پرید و گفت : به تو نیازی ندارم .. از اینجا برو. به طرف فلیکس برگشت و وقتی چشم های ملتمسشرو دید ، خواه ناخواه هقی زد و بدون هیچ حرفی شیشه شیری که با ذوق برای دخترش شسته بود رو روی میز گذاشت و از اتاق خارج شد.
می چان لبخندی زد و به طرف فلیکس رفت.
دستی به شونه اش زد و گفت : تصمیم درستی گرفتی.
و متقابلا از اتاق خارج شد.
به محض خروج اون دو نفر ، دخترکش رو روی تخت قرار داد و خواست شماره ی پرستار رو بگیره که گروه زیادی از دکتر و پرستار ها وارد اتاق شدن ..
وقتی دید پرستار ها دخترکش رو توی دستگاه گذاشتن و در حال تنظیم اون تخت هستن ، سرفه ای زد و مقدار زیادی خون از گلوش خارج شد و در اخر سیاهی.
.
.
برای بار دوم عمل شده بود.
صندلی که می چان به کمرش کوبیده بود باعث شده بود که بخیه های داخلی شکمش پاره بشن و بخاطر نبود کیسه ، بخیه های معده و روده اش نیز دچار پارگی بشن و خونریزی داخلی کنه.
دخترکش دوباره وضعش مساعد شده بود ولی اینبار خود فلیکس توی شرایط خوب و درستی نبود.
بعد از یک عمل چهار ساعته ، پزشک بیرون اومد و کلاهش رو از سرش در اورد.
بورا با نگرانی و چشم هایی خیس به طرف پزشک رفت و گفت : دکتر ؟
پزشک با اخمی غلیظ لب زد : فقط میتونم بگم شانس اورد .. اگر یک دقیقه دیرتر عمل میشد الان دیگه زنده نبود .. نمیتونم بگم حالش خوبه ... فقط امیدوارباشین.
با اتمام حرفش از کنار بورا رد شد و اون زن رو تنها گذاشت.
بورا هقی زد و به در اتاق عمل نگاه کرد و همون لحظه در ها باز شدن و فلیکس رو بیرون اوردن.
بورا با عجله به طرفش رفت و لبه های تخت رو گرفت و گفت : فلیکس عزیزم خوبی ؟
پلک های لرزونش رو از هم فاصله داد و بدون هیچ حرفی نگاه از بورا رو گرفت.
بورا لبش رو گزید و لبه های تخت رو رها کرد تا فلیکس رو به طرف بخش ببرن.
و فلیکس با این حرکتش به بورا فهموند که علاقه ای به بودنش توی این بیمارستان نداره..
اصلا دوست نداشت یکبار دیگه اون می چان روانی بیاد سمت دخترش و تهدید به مرگش کنه.
.
.
نیم ساعت بعد با تکون ریزی به هوش اومد.
نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن اتاقش که عوض شده بود ، نفس عمیقی کشید و دنبال تخت دخترکش گشت..
انگاری دخترکش رو دوباره وارد nicuکرده بودن.
اهی کشید و همانطور که بخاطر داروهای بی هوشی
، گیج بود زنگ کنار تختش رو فشرد.
طولی نکشید که یک پرستار خوشرو وارد اتاق شد و گفت : جانم ؟
فلیکس با منگی لب زد : بچم ؟
پرستار لبخندی زد و گفت : بریدمش nicuیکم شرایطش مساعد نبود .. اونجا پزشک های بهتری هستن و دسترسی به کوچولوت راحت تره .. و نگران امنیتش هم نباشید خانم هوانگ براش بادیگار گذاشت.
سری تکون داد و گفت : ببخشید .. میشه یه تماس بگیرم ؟
پرستار با همون لبخند کیوتش ، موبایل فلیکس رو از روی میز برداشت و به دستش داد و گفت :
بفرمایید .. فقط لطفا زود قطع کنید.
بدون هیچ حرفی بازم سرش رو بالا و پایین کرد و نگاهش رو به صفحه ی موبایلش داد و به زور شماره ی جونگین رو از بین مخاطبیش پیدا کرد.
بعد از سه بوق صدای کیوت و مردونه اش توی گوشش پیچید : چه عجب لی فلیکس شی .. ما رو تحویل گرفتی.
با لحنی بی حوصله و خمار لب زد : لطفا بدون اینکه سوالی بپرسی بیا بیمارستان. **** و تماس رو پایان داد.
.
.
طولی نکشید که همراه با سونگمین به بیمارستان رسیدن.
جونگین با نگرانی بیش از حدی که گریبانش رو گرفته بود ، به طرف ایستگاه پرستاری دوید و نفس نفس زنون لب زد : لی فلیکس کدوم اتاقه ؟
پرستار بدون هیچ گونه تغییر حالت توی صورتش لب زد : اتاق 200
به محض شنیدن شماره ی اتاق ، با سونگمینی که بهش رسیده بود به طرف اتاق دویدن و در رو با شدت زیادی باز کردن.
فلیکس چشم های خمارش رو باز کرد و لبخند محوی زد.
از اینکه با سونگمین و جونگین دوست شده بود ، بی نهایت خوشحال بود ..چرا که اون دو نفر دوست های واقعی و عضوی از خانواده ی کوچیک فلیکس بودن.
جونگین با دیدن چهره ی داغون و لبای بی رنگش ، هقی زد و با چشم های خیس گفت : چرا اینطوری شدی ؟
سونگمین هم با نگرانی به طرفش رفت و به شکم تختش نگاه کرد و گفت : بچت کو ؟ چیشده فلیکس ؟ اروم پلک زد و گفت : بچم توی nicu زود به دنیا اومد .. خودمم برای بار دوم عمل کردم چون بخیه هام پاره شدن.
سونگمین با اخمی غلیظ لب زد : اون پدر سگ کجاست پس ؟
با اومدن اسم هیونجین ، بغضی کرد و حرفی نزد.
جونگین متعجب لب زد : نگو تورو با یه بچه تنها گذاشت.
سری به نشونه ی منفی تکون داد و گفت : من ترکش کردم ... نامزدش اومد اینجا و جون دخترمو تهدید کرد .. نمیتونستم ساکت بشینم و برای بودن با هیونجین مرگش رو ببینم .. من بین مرد قوی و دختر ضعفم ، دخترمو انتخاب کردم.
سونگمین با شنیدن حرف های فلیکس اروم گرفت و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و گفت : فدای سرت عزیزم...
ادرس خونتو بده وسایل لازم رو برای ورود خودت و اون کوچولو اماده کنم.
سری تکون داد و ادرس خونه اش رو به سونگمین داد و حسابی تاکید کرد تا خونه رو ضد عفونی کنه و هانا رو از خونه ی هیونجین خارج کنه.
.
.
با رسیدن به خونه ی هیونجین ، زنگ در رو فشرد و منتظر جواب موند.
بورا با دیدن چهره ی ناشناس سونگمین اخمی کرد و بعد از برداشتن گوشی لب زد : بله ؟
سونگمین با اعصابی داغون لب زد : من دوست
فلیکسم .. هانا رو بیارید پایین ما باید بریم خونه.
بورا لب پایینش رو گزید و لب زد : من نمیتونم بهتون اعتماد کنم ... از کجا مطمئن باشم که فلیکس دوست شماست ؟
هوفی کشید و گفت : این در کوفتی رو باز کنین تا بیام بالا و ویسش رو براتون بزارم.
بورا اینبار بدون حرف در رو زد و منتظر سونگمین موند و البته که یادش نرفت پسر گریونش رو هم با خودش ببره دم در.
بعد از چند ثانیه ی کوتاه ، در های اسانسور باز شد و سونگمین خارج شد.
با دیدن هیونجین توی اون وضع داغون ، پوزخندی زد و گفت : بجای زانوی غم بغل گرفتن مرد باش و برگرد پیشش و ازش مراقبت کن.
با غم خندید و گفت : اگر چهره ی گریون فلیکس و خون گوشه ی لبش رو میدیدی ، توهم مثل من رفتار میکردی..
اگر التماس رو توی چشماش میدیدی میرفتی ..
بخاطر خونی که از لباش میومد و بخاطر زود درمان شدنش میرفتی.
اگر میموندم می چان میموند و این یعنی دیر درمان شدن فلیکسم .. من رهاش کردم ولی برمیگردم
پیشش چون همین الانشم دلتنگشم .. دلتنگ عشق و دخترمم.
سونگمین با این حرف ها اخمی کرد و گفت : فلیکس گفته هانا رو ببرم خونه ..
کمی مکث کرد و با دیدن چشم های خیس و قرمز هیونجین لب زد : فقط یه چیز رو ازش بهت میگم ..
دوباره عملش کردن .. وضعیتش زیاد خوب نبود ولی الان اوکی شده .. دو روز نگهش میدارن تا مطمئن بشن مشکلی نداره بعدش مرخص میشه.
با چشم های گریونش لبخندی زد و گفت : فلیکس زیاد از تو و همسرت بهم گفته .. لطفا مراقبش باش .
سری تکون داد و گفت : راجبه دخترت هم باید بگم که امروز یه دکتر از امریکا اومد بالای سرش و گفت هیچ نیازی به موندنش توی بیمارستان نیست ..
و این یعنی همزمان با فلیکس مرخصش میکنن.
لب پایینش رو گزید و سرش رو پایین انداخت..
لحظه ای که بی صبرانه منتظرش بود رو داشت از دست میداد و این برای هر پدری که برای اولین بار داره بچه دار میشه بی نهایت سخت و طاقت فرساست .
سونگمین اهی کشید و از اونجایی که طاقت دیدن این گریه های مردونه رو نداشت لب زد : برو هانا رو بیار.
سری تکون داد و وارد خونه شد.
بورا با دیدن شونه های خمیده ی پسرش ، لب زد :
یه توضیح بهم بدهکاری هیونجین.
بدون هیچ حرفی به طرف اتاق هانا راه افتاد.
دخترک بی چاره اونقدر بی طاقتی فلیکس رو کرد که اخرش خوابش برد.
با رسیدن به اتاق هانا ، براید استایل بغلش کرد و دونه دونه پله ها رو پایین اومد.
هانا ی خوابیده رو به طرف سونگمین گرفت و گفت : خیلی برای فلیکس بی طاقته لطفا مراقب هانا هم باش.
سری تکون داد و اون کوچولو رو اروم از هیونجین گرفت.
هیونجین دستی به صورت هانا کشید و موهاش رو کنار زد.
اون بچه ی معصوم شباهت عجیبی با معشوقش داشت.
سونگمین با اخمی محو و صدایی که پایین اورده بود ، لب زد : زود برگرد پیش فلیکس .. ادعا میکنه قویه .. به هیچ وجه قوی نیست.
چشم هاش رو به هم فشرد و سری تکون داد و گفت : باشه ممنونم.
نگاه از هیونجین گرفت و به بورا داد.
احترام کمی گذاشت و با همراه هانای خوابیده ی توی بغلش به طرف اسانسور رفت و طولی نکشید که محو شد.
بورا به طرف پسرش برگشت و گفت : خب ؟ نفس عمیقی کشید و با لحنی گرفته لب زد : بریم داخل همه چیز رو برات میگم مامان.
و به محض ورود به خونه و بستن در ، تموم اتفاقات افتاده توی بیمارستان رو برای مادرش توضیح داد و بورا تازه فهمید که عمل دوم و اون بی طاقتی فلیکس برای چی بوده.
YOU ARE READING
start agian [کامل شده]
Romanceکاپل : هیونلیکس . سونگین . چانگمین ژانر : رمنس . کمدی . درام . اسمات .دارک زمان آپ: سه شنبه ها .