2

202 18 4
                                    

اوه.. اون.. خیلی قشنگ بنظر میرسید!..
توی کلابی که اخیرا زیاد بهش میرفت با پسری مواجه شده بود که حتی اسمشم نمیدونست. اما اون پسر به شدت با بقیه افراد اونجا متفاوت بود. چرا؟ چون شخصی که اون و متفاوت میدید مین یونگی بود. پسر یکی از بزرگترین سرمایه گذاران شرکت ام اس تی که به بی توجهیش معروف بود! پسری که نه سالگیش مادرشو بخاطر آتشسوزی شرکت پدرش از دست داده بود و از اون شب به بعد دیگه هیچ کس لبخندشو ندید...
**
خیره به پسر مو صورتی با لباس راه راهیه سفید صورتی و گردن بند رنگاوارنگ روی یه صندلی نشسته بود و مشروب میخورد. پدرش گفته بود خیلی به اینجور مکانا نیاد ولی اون اومده بود. این سومین بارش تو این هفته بود. شاید تنها دلیلش پسری بود که الان با خنده رفته بود روی استیج و میخوند و میرقصید. تعادل و انعطاف بدنش، شکم تخت و پوست شفیدش پاهای زیباش که توی شلوار مشکی براق و تنگش به زیبایی میدرخشیدن. یونگی چش بود؟ چرا باید یه پسر اینقدر براش جذاب دیده میشد؟ یونگی هیچ وقت به دختری و نه به هیچ پسری جذب نشده بود. الانم فقط بنظرش متفاوت بود مگه نه؟. اخم عمیقی رو صورتش بود. حالا پسر نشسته بود رو صندلیشو با بلند گو جواب بعضی آدمای تو جمعیت و میداد.
:هوپی نظرت راجع به بیشتر پیش رفتن چیه؟ مطمعنم خیلی استقبال میشه!
هوسوک که منظورش و فهمیده بود فقط تک خندی کرد و ایگنورش کرد.
یونگی از این اخلاق صادقش خوشش میومد. اون و قبلا جایی دیده بود؟
که ناگهان باهاش چشم تو چشم شد. همه چیز برای چند ثانیه کوتاه متوقف شد. صداها قطع شدن دیگه آدمای اطرافشون راه نمیرفتن بی حرکته بی حرکت. چشمای هوسوک دوباره چرخید و از چشم های تیز یونگی دور شد. چشماش... چشمای هوسوک حس یه ظهر گرم تو مزرعه توی بهار و تابستون و داشت.. تراوت شوق و آرامش مطلق. شاید خودتون میدونید ولی باید بازم بگمش این دقیقا در تضاد با چشمای یونگی بود! یونگی توی چشماش طوفان های بی پایانی داشت. جنگ ها و بارون های وحشتناک که هرکسی بهشون خیره میشد و فراری میداد. یونگی همچین آدمی بود. میزاشت چشماش حرف بزنن. اما حالا انگار چشماش فقط چیزی که میدیدن و منتقل میکردن، گرما رو...
**
هوسوک از استیج اومد پایین. این چند وقت مردی که به هم سن و سالی خودش میخورد ذهنش و درگیر کرده بود. کارش بود بعد از پایین اومدن از استیج با افراد تو کلاب لاس بزنه یه جور سرگرمی دوستانه. و حالا رفته بود پیش بارمن و یه آبجو گرفته بود.
یه قلوپ خورد و نفسی فوت کرد
+اَه..یه سوال
جکسون نگاهی به هوسوک انداخت.
"بپرس
درحالی که یه لیوان دیگه هم آماده میکرد
هوسوک به پسری که کمی اونور تر درحال خوردن ویسکی بود اشاره کرد و چشماشو ریز کرد.
+اون.. کیه؟
جکسون راه انگشت اشاره سمت چپ هوسوک و گرفت و به اون رسید. لبخندی زد.
"اوه اون؟ مین یونگی؟ پسر آقای مینه.. همون مردی که با رئیس شریکه
+آو.. اونه؟ خوشگله
"چیه عاشق شدی؟
و تک خندی کرد.
هوسوک حالا روی میز ولو شده بود و با انگشتش دور لبه لیوان میکشید. لباش و جلو داد
+نه فقط بنظرم زیباست.. چند شبیه هر وقت نگاش کردم داشته به من زل میزده باورت میشه؟ فک کنم عاشقم شده

صورتیWhere stories live. Discover now