10

76 15 8
                                    

صبح روز دوم تو خونه مرد عجیب:

چشماش و باز کرد و متوجه شد که تو گردن کسی قایم شده، دستش رو سینه‌ش بود و پاش رو روی مرد انداخته بود. سرش و برداشت و به چهره یونگی خواب نگاه کرد. از نزدیک و توی خواب چقدر شبیه انسان های پاک و معصوم بود! دستش و از رو سینه‌ش برداشت و خواست بلند شه که صدای زنگ گوشی‌ای بلند شد پس ناخداگاه به همون حالت قبلی برگشت و سعی کرد خودشو به خواب بزنه.

یونگی چشماش و ریز باز کرد و بی توجه به وزن روش دستش و دراز کرد تا تلفن و خاموش کنه چشم بسته خواموشش کرد و تو همون حالت ناگهانی چشماش و کامل باز کرد و سرش و سمت هوسوک برگردوند. چندین بار پلک زد. باید یه اتاق دیگه براش پیدا میکرد نه؟ با صدایی که از پایین اومد آروم دست و پای هوسوک و از خودش کنار زد. بلند شد و بعد از برداشتن تلفنش از اتاق خارج شد و در و بست. طبق انتظارش مرد سر وقت اومده بود.
×ببخشید.. بیدارت کردم؟
-نه جونگ کوک..
و سمت آشپزخونه حرکت کرد. همون طور که در یخچال و باز میکرد و شیر و ازش خارج میکرد و لیوان میزاشت رو اپن به حرف اومد.
-فرار نکنه غذای درست حسابی بهش بده نخورد بزور بده بهش اگه از خونه بره بیرون گردنتو میزنم تنتو میدم سگا سرتم میدم بفرستن برا دوست پسرت
جونگ کوک با ابرو های بالا رفته به رئیسش نگاه کرد.
یونگی بعد ریختن شیر تو لیوان سرش و بالا گرفت و بهش نگاه کرد.
-چیه چته
×هیچی..

از اون طرف این هوسوک بود که از لای در سعی میکرد صداهای پایین و بشنوه اما چیزی نمیشنید.

×میتونه بره حموم؟
-دزدیدمش نیوردمش مهمونی.
×بله...
و بعد از خوردن شیر و یه لقمه نون و مربا به سمت طبقه بالا حرکت کرد. هوسوک با شنیدن صدای قدم ها درو کوبید و تو اتاق دنبال جا برای سرگرم نشون دادن خودش گشت. کتابی که روی عسلی بود و برداشت و روی تخت پرید و شروع به ورق زدن کتاب کرد. و این یونگی بود که بدون در زدن وارد اتاق شد.
-بیدار شدی
+هوم
سمت کمدش رفت و پیرهن و شلوارش و برداشت و روی تخت انداخت. لباسش و در اورد و شروع به پوشیدن پیرهن سفیدش کرد. در حالی که دکمه‌هاش و میبست نگاهی به هوسوک انداخت و پوز خندی زد.
-قشنگه؟
دکمه های لباسش تموم شد و حالا داشت شلوارش و میپوشید
+اره.. داستان جالبی داره
درحالی که به کمربندش توجه میکرد و میبستش بازم به حرف اومد.
-اما کتاب و برعکس گرفتی آدامس بادکنکی

چشمای هوسوک دوبرابر شد. اما سعی کرد ضایع نباشه.
لبخند معذبی زد
+میدونم.. دارم برعکس خوانی رو تمرین میکنم
-اول صبح، جالبه!
+هوم..
یونگی جلوی آینه رفت و موهاش و شونه کرد و کرمی برداشت تا به صورت کمی خشکش بزنه
-داستانش چیه
هوسوک آب دهنش و قورت داد.یونگی آستیناش و بالا زد و کرم و رو صورتش مالش داد.
+راجع به.. راجع به یه مرد جوونه..
-اوه واقعا؟ خب دیگه چی
هوسوک نامحسوس ورق زد تا اگه عکس دیگه‌ای بود بتونه به عنوان موضوع داستان ازش نام ببره
اما صفحه بعد چیز خوبی در انتظارش نبود
+عا...گیه...
یونگی باری دیگه پوزخند صداداری زد.
-اون کتاب آموزش همخوابی با مرداست هوسوک، پوزیشن یاد میده و داستان های کوتاه در این رابطه تعریف میکنه.
هوسوک که حالا ناخواسته حرف یونگی و تصور کرده بود سرش و سریع تکون داد.
جلد کتاب و طرف خودش کرد با دیدن اسمش آب دهنش و قورت داد.
یونگی یقه لباسش و درست کرد و با بستن ساعت به دستش سمت هوسوک برگشت.
-پسر خوبی باش تا برگردم هوسوک شی،چیز های جالب دیگه‌ای هم برای دیدن تو خونه من وجود داره.

و از اتاق خارج شد و هوسوک و با گونه های سرخ شده تنها گذاشت. پله هارو دوتا یکی پایین رفت و کتش و از روی مبل برداشت.
-حواست بهش باشه
×بله قربان
یونگی از خونه خارج شد و در و بست.

هوسوک کتاب و گوشه تخت پرت کرد و جیغ آرومی کشید.
و با دست دوبار آروم تو سرش زد
+آخ احمق آخ
از رو تخت پایین رفت و در و باز کرد و از اتاق خارج شد با شنیدن صدای تلفن کسی آروم تر حرکت کرد. کسی توی خونه بود.
پایین رفت و با جونگ کوک که روی مبل نشسته بود مواجه شد.
+تو..
جونگ کوک با شنیدن صداش سرش و برگردوند و با دیدن هوسوک از جاش بلند شد
×اوه! پس تویی!
هوسوک صورتش و جمع کرد و اداش و به آرومی در اورد
+ای پیس تویی
همون لحظه فهمید که یونگی اون و برای اینکه حواسش بهش باشه فدستاده خونه.
سمت آشپزخونه رفت و در یخچال و باز کرد. دلش صدا میکرد و خبر از گشنگیش میداد. دستش و رو شکمش گذاشت و به محتوایت تو یخچال نگاه کرد. چیزی جز مربا و آب و مشروب و میوه تو یخچال نبود!
سرش و از یخچال بیرون اورد.
+رئیست آدم فضاییه؟
×چی؟
جونگ کوک که حالا وارد آشپز خونه شده بود و به اپن تکیه داده بود دست به سینه هوسوک و میپایید با تعجب پرسید.
+هیچی اینجا نیست!
و آروم با خودش گفت: شایدم دیروز همش و خورده، یخچال و خالی کرد؟؟ بهت گفت بیا بخور چرا ناز کردی اه
در یخچال و محکم بست و سمت کابینت بالای گاز که رو به روی یخچال بود رفت درش و باز کرد و طبقه دومش با بسته بیسکوییتی مواجه شد. دست دراز کرد تا برداره اما فقط سر انگشتاش میرسید. قد کوک بنظر میرسید فقط کمی ازش بلند تر بود پس سمتش برگشت
+کمک میکنی؟
×من اینجام تا فرار نکنی. خدمتکارت نیستم. الکی نمیگفت که احساس شاهزاده بودن میکنی.
جمله آخرش و آروم گفت و با گوشیش ور رفت
هوسوک که جمله اخر و نشنیده بود هوفی کشید و برگشت سمت کابینت و بیشتر خودشو کشید که از زیر لباسش کمی از کمرش نمایان شد. جونگ کوک که از تلاشای پسر رو مخش  بود گوشیو رو اپن گذاشت و پشت هوسوک قرار گرفت. دستش و رو پهلو های پسر گذاشت و بلندش کرد و هوسوکم تونست بسته رو برداره و بعد که جونگ کوک پایین گذاشتش برگشت طرفش
+ممنون!
و از زیر بازوی کوک که داشت در کابینت و میبست فرار کرد و روی کاناپه جلوی آشپزخونه  که رو به تلویزیون بود نشست.

                                    ~~~~~~

سلام! بخاطر اینکه پارت قبل کمی کوتاه تر بود این پارت و زود تر گذاشتم. چندتا سوال ازتون دارم.
اول اینکه فکر میکنید دوست پسر جونگ کوک کیه؟
دوم اینکه شغل یونگی که به ظاهر یونگی انجامش میده چیه؟

صورتیWhere stories live. Discover now