7

90 13 11
                                    


هوسوک برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.
دو مرد که یکیشون با چشمای از حدقه بیرون زده و دیگری با قیافه مرموز بهش خیره شده بودن.
نفس عمیقی کشید و سرش و به طرف یونگی برگردوند. با نگاه یونگی که خیلی هم معذب کننده بود خواست قدمی به عقب برداره اما نتونست خودشو کنترل کنه و داشت میوفتاد اما یونگی میگیرتش. مچ دست چپش و با دست راست و کمر هوسوک و با دست چپ. آروم پچ پچ میکنه:
-آدم باش
و هوسوک و ول میکنه و اون از پشت میخوره زمین و دادی میکشه. در همین میان یونگی از کنار هوسوک میگذره و روی همون مبلی که نشسته بود میشینه.
هوسوک بعد از اینک میشینه با نگاه 'خدالعنتت کنه' به یونگی خیره میشه.
یونگی وقتی میبینه هیچکس هیچ حرفی نمیزنه سرش و سمت هوسوک که سمت راست مبل رو زمین بود و از روی دسته مبل بهش خیره شده بود میچرخونه.
-منتظر چی هستی بیا بشین دیگه!
هوسوک بلند میشه و با همین نگاه خیره دور ترین نقطه یونگی میشینه. یونگی خمیازه ای میکشه و بدنش و میکشه.
-خب... نگفتید، چرا اومدید اینجا؟ همیشه هماهنگ میکردید.
^(جونهو) ام.. پدرت، چند وقتی میشه که یونگی.. شاید بخاطر سنه یا هرچیزی تو کار لنگ میزنه معامله ها رو خراب میکنه و قدرت سابق و نداره، گفت بهت بگیم‌باید سر فرصت یه سر بهش بزنی و ببینی میخواد چیکار کنه..
-خودش قبول داره این قضیه رو؟
^فکر میکنم همینطور باشه، چون اخیرا همش نگران کارای تو بود، همش میخواست گزارش کاراتو بهش بدن.
-منظورت چیه؟
^از همه چی خبر داره، تعداد دفعاتی که به بار هیون رفتی و اینکه چیکارا کردی، چند تا ماهیگیر به خواستشون رسیدن و...

هوسوک هنوز اونجا بود، چطور اینقدر راحت همچین چیزایی رو توضیح میدادن وقتی یه غریبه پیششون نشسته بود؟ اگه فراموش کرده باشن اون اونجاست و بعد که یادشون اومد بخاطر اینکه این حرفا رو شنیده بکشنش چی؟
-بار هیون فعلا کنسله
^ چیش کنسله؟ دیگه نمیخوای کار انجام بدی؟
-چرا..
و به هوسوک نگاه میکنه
هوسوک نگاه خیره یونگی رو حس میکنه اما همنطوری مستقیم به میز خیره میشه
یونگی هم نفس بی حوصله‌ای میکشه و سمت جونهو برمیگرده .
-به پدرم بگید، هفته دیگه میرم میبینمش
^خوبه!
جونهو لیوان نوشیدنی که براش ریخته شده بود و برمیداره و یه سر همه‌ش و میخوره.
+من چی..
ایل وو که تا اون لحظه کنجکاو بود موقعیت واقعی هوسوک تو خونه رو بفهمه گوشاش و تیز کرد.
-تو، چی..
+من کجا میرم
-تو فعلا همینجایی
هوسوک برگشت طرف یونگی
+ببینم تو که جدا نمیخوای منو بکُشی؟
ایل وو خنده بی صدایی کرد و اشک چشمش و با انگشت اشاره پاک کرد
'ببینم یونگی، هنوز به این نگفتی کار اصلیت چیه؟
-من هر چی رو هر وقت بخوام میگم ببند دهنتو خیلی حرف میزنی
ایل وو دوباره جدی شد
'تف تو روحت خب بزار یکم بخندم

بعد از چند دقیقه سکوت جونهو تصمیم گرفت بره
^خب رئیس
از جاش بلند میشه و دست به جیب می‌ایسته.
^زحمتو کم میکنیم، عاقلانه تصمیم بگیر
و ایل وو رو از رو مبل بلند میکنه و سمت در میره.
یونگی دوباره میشینه و سرش و به کاناپه تکیه میده و داد میزنه:
-درم ببند.
بعد از کوبیده شدن در، این هوسوکه که متوجه میشه مین یونگی کلا اعتقادی به قفل کرد در نداره.
یونگی با چشم بسته به حرف میاد
-تو یخچال، کیک هست، برو بردار بخور
+نمیخوام
یونگی چشماش و باز میکنه و با به هوسوک خیره میشه.
-تو الان چند ساعته هیچی نخوری ها؟
+ممکنه توش چیزی ریخته باشی من تورو نمیشناسم
یونگی تکخندی میزنه و تکیه‌شو از مبل میگیره و آرنجش و رو زانوهاش میزاره.
-اینکه الان اینجا، تو خونه منی، ته بدشانسیته پسر، این احتیاط ها باید قبل از اینکه نوشیدنیه تو بار میخوردی میومدن سراغت! حالا هم برو بردار بخورش چون واقعا دوست ندارم جسد استخون شده‌ت و از تو خونم جمع کنم
و بلند شد و سمت طبقه بالا قدم برداشت، هوسوک احمق تر از این بود که بدون نقص فرار کنه، و یونگی کسی که حتی حرفه‌ای ترین آدماهم نمیتونستن دورش بزنن حالا باید تصمیم‌ میگرفت، بزاره پسر فرار کنه و یونگی احمق جلوه پیدا کنه، یا پسر و نگه داره؟ یه بار بهش فرصت فرار داده بود هوسوک خودش خودشو انداخت تا چاله!
میتونست نگاه خیره هوسوک و رو در حس کنه
-در ضمن اگه خواستی فرار کنی از در یا پنجره ها استفاده نکن، سیستم امنیتیش و فعال کردم اگه از خونه بدون اطلاع من خارج بشی یه گروه جایزه بگیر میوفتن دنبالت و قبل رسیدن به ته خیابون میکشنت.
اینا چرندیاتی بیش نبود، فقط میخواست هوسوکو بترسونه اما از اون طرف بنظر میرسید این مین یونگیه بزرگ، زیادی هوسوکو دست کم گرفته، شاید این حرفا واقعا قابل باور به نظر میرسیدن اما هوسوک نیاز نداشت برای خروج از خونه حتی با پای خودش بره بیرون چون میتونست باعث بشه خود یونگی ببرتش بیرون!یونگی اولین پله رو رفت بالا.
-یه مدت مهمون منی
پله دوم
-وقتی فهمیدم
سوم
-میخوام باهات چیکار کنم تکلیفت معلوم میشه
به نرده پله ها تکیه داد و رو به هوسوک گفت
-پس تا اون موقع مثل یه بادکنک صورتیِ خوشگل به حرفام گوش بده
این تشبیهات مسخره فقط برای عصبی کردن هوسوک بود، وگرنه بادکنک و حرف گوش کنی؟
یونگی باقیه پله هارو بالا رفت و از دید خارج شد.
هوسوک حالا که دیگه صدایی نمیشنید متوجه قار و قور شکمش میشد گشنش بود و توی یخچال شیرینی وجود داشت چیزی که هوسوک اصلا نمیتونست باهاش مقابله کنه ولی حالا...
سمت آشپز خونه رفت و لیوانی برداشت، شاید آب میتونست صدای شکمش و خاموش کنه، تا یه مدت کم.

صورتیWhere stories live. Discover now