8

79 13 6
                                    

اخمی کرد و کمی فاصله گرفت.
پسر مو طلایی جسد دختر و توی یه چمدون گذاشت و بعد سر خیابون رهاش کرد.
هوسوک حالا واقعا داشت از بی حوصلگی دیوونه میشد پس سرش و به اطراف چرخوند و چشمش به دو قفسه کتاب کنار پله ها خورد. بلند شد و رفت سمتشون، کتاب های زیادی نبود اما داستان های زیادی برای گفتن داشت، یکیشون و برداشت، جنایات و مکافات...
به آرومی با خودش گفت
+اصلا بهش نمیاد کتاب بخونه...
یه کتاب دیگه برداشت دزیره؟
سریع سرش و سمت یونگی که محو فیلم بود برگردوند
+از اینام میخونه؟؟؟
کتاب و باز کرد کمی ورق زد که از بین صفحه ها چند عکس و برگه تا شده روی زمین افتاد.

دوباره به یونگی نگاه کرد و خم شد تا برگه ها رو جمع کنه، ولی این چی بود؟ یونگی کنار یه خانواده؟
هوسوک برگه رو برداشت و روش دستی کشید.
یه زن مسن و یه مرد که دستش و دور گردنش انداخته و مین یونگی که بنظر میاد خیلی جوان تره.

به عکس بعدی نگاه کرد. یونگی در کنار یه خانم جوان که یه بچه رو بغل داشتن. توی عکس بعدی که مربوط به همون زمان بوده یونگی بجای لبخند زدن به دوربین گونه دختر و میبوسید.
+یعنی زنشه؟.. اگه زنشه پس الان ک-
-چیکار میکنی؟!
با صدای یونگی دقیقا پشت سرش از جا پرید، کتاب از دستش افتاد و برگه ها پخش زمین شدن
+من.. خب...
اگه یکم دیگه من من میکرد یونگی عصبانی میشد و این و از نگاهش میفهمید.
پس سعی کرد مسلط صحبت کنه. هوسوک اگه میخواست میتونست بیست و چهار ساعته بدون مکث فک بزنه و این خاصیتی بود که واقعا باید بهش افتخار میکرد!
+فقط داشتم دنبال کتاب میگشتم که این کتاب و پیدا کردم میدونی من خیلی اهل کتاب نیستم ولی دزیره جز کتابای مورد علاقه‌مه تو چطور توهم دوستش داری؟
یونگی اما همچنان از نگاهش عصبی بودن قابل مشاهده بود یه نگاه به عکسا و یه نگاه به هوسوک انداخت و روی زمین رو زانو نشست.

شروع به جمع کردن عکسا کرد.
-کتاب برای من نیست بهش دست نزن.

هوسوک سرش و خم کرد.
+پس مال کیه؟
از دهنش پرید، قرار نبود بپرستش!
یونگی بلند شد و باز نگاه عجیبی بهش انداخت. کتاب و تو قفسه قرار داد.
نگاهی به کتاباش کرد و اسماشونو خوند

در نهایت یه کتاب و بیرون کشید و دست هوسوک داد.

-این برای یه مدت طولانی کفایت میکنه!

هوسوک نگاهی به کتاب انداخت.
ابروهاش و بالا انداخت و به یونگی نگاه کرد.
+رومئو و ژولیت؟؟
-چیه؟ دوستش نداری؟نکنه از اینا نمیخوندی.. نگو که نمیخوندی!

یونگی تو صورت هوسوک خم میشه و دستاش و رو زانوهاش میزاره و چشماش و ریز میکنه. قدشون تفاوت نداشت و حتی هوسوک بلند تر هم بود، این کار یونگی صرفا برای نزدیک تر کردن صورتش به هوسوک بود. یونگی صاف ایستاد و پشتش و به هوسوک کرد.
-ویلیام شکسپیر با داستان های عاشقانه‌ش.. پرنسس و شاهزاده سوار بر اسب سفید.. رومئو و ژولیت، دیو و دلبر!
روی مبل نشست و پاش و رو اون پاش انداخت.
-این داستانا خیلی بهت میاد کله بادکنکی

صورتیWhere stories live. Discover now