6

98 14 7
                                    

یونگی از پنجره فاصله گرفت و طرف در رفت اما دم در ایستاد و هوسوک بهش برخورد کرد. برگشت سمت هوسوک و با نگاهی سوالی بهش خیره شد
-کجا میای؟
+منم میخوام بیام!
یونگی دست به سینه شد.
-تو چرا اینقد عجیبی؟ همین چند دقیقه پیش داشتی گریه میکردی میترسیدی. چته؟
هوسوک دستاشو تو آستینش برد و سرش و پایین گرفت
+حالا که فکر میکنم، اونقدراهم ترسناک نیستی..
این بشر... همیشه برای رسیدن به خواسته‌هاش شبیه بچه ها رفتار میکرد؟
یونگی نفسش و با صدا بیرون داد و از حالت دست به سینه خارج شد.
-میدونی چیه؟ تو خیلی بچه‌ای، مگه اوردمت مهمونی؟ میدونی اونا کی‌ان؟
+کی‌ان؟!
-قاتلن. مردمو شکنجه میکنن و بعدم‌میکُشنشون. بازم میخوای بیای؟ شاید من گفته باشم بیان تا حساب توروهم برسن!
هوسوک تک خنده‌ای کرد و سرش و کج کرد.
به گوشه زمین خیره شد.
+تو اینکار و نمیکنی
-چرا؟!
'هی؟ کسی اونجاست؟.. یونگی در بسته‌ست!
-اه الان میام.
خواست بره و در و رو هوسوک ببنده که هوسوک در و گرفت به عبارتی دیگه، اون دست یونگی رو گرفت.
داشت عصبانی میشد. هیچکس جز خودش اجازه نداشت بهش دست بزنه نه فقط آدمای تو کار، هیچکس اینو همه میدونستن. هوسوک و هل داد و در و محکم بست. باید بعد از رفتن مهمون ها به اون آدامس بادکنکی میفهموند کجاست.

بعد از باز کردن در و وارد شدن مهمون ها حالا روی مبل های سبز خونه که مربعی چیده شده بودن و میز قهوه‌ای وسطش قرار داشتن.
-خب، چی میخورید؟
'نوشیدنی.. هرچی داری بیار
یونگی وارد آشپزخونه شد و مشغول برداشتن یکی از نوشیدنی ها همراه گیلاس ها شد. صدای فندک کسی که از بعد دبیرستان باهاش بوده جونهو، داشت سیگار میکشید و بغل دستش کسی که باعث این دوستی شده بود ایل وو.
نوشیدنی ها رو رو میز گذاشت و از روی میز سیگار جونهو رو برداشت و  بعد از روشن کردن یدونه‌ش اونو روی میز پرت کرد.
'اون.. کیه؟
یونگی نگاهشو از سیگارش گرفت و به جونهو داد. یکی از ابروهاش و بالا انداخت.
-کی؟
^همون که کنار پنجره بود دیگه
و در بطری نوشیدنی رو باز کرد.
^شماها هم میخورید دیگه؟
یونگی به نشانه آره سر تکون داد.
-ایل وو، کارها چطور پیش میره
جونهو پاهاشو از رو میز برداشت و گذاشت زمین.
'مین یونگی نمیتونی منو بپیچونی، یه پسر با دست باز.. امکان نداره برای کار باشه یا شایدم.. مشتری خاصه؟تو هیچ وقت نمیزاری کسی اینقد بهت نزدیک بشه!
-مربوط به من نیست، من مثل همیشه‌م.
'پس شاید هنوز نفهمیده با کی طرفه؟
-هم.. زمان خوبی نیومدید.
ایل وو خنده اسبی شکلی کرد
^چرا تو عملیات بودی؟
یونگی با نگاهی که قصد ذوب کردن مرد بزرگتر و داشت بهش خیره شد.
ایل وو دستشو جلوی دهنش گرفت.
^خیله خب باشه این نگاه به معنای خفه شو بود کاملا مشخصه
-درسته.
خطاب به جونهو به حرف اومد
-چند روز پیش تو یکی از بارهای پدرم دیدمش و خب معمولا اونجا پاتوق هجده تا سی ساله هاست. مردای پنجاه شصت ساله اونجا جایی ندارن مگراینکه..
^تو کار ماهی گیری باشن!
-دقیقا.. این پسر اونجا میخوند. هنوز باورم نمیشه چرا تو همچون جایی با همچین قیافه‌ای میگشت شاید جدا تنش میخارید. وگرنه هر احمقی میدونه با اون سر و وضع چه اتفاقایی ممکنه برات بیوفته!
'تو چرا عصبانی میشی.. نکنه التماساش روت اثر گذاشته؟ اینقد خوشگله؟
-خفه شو.
باز هم خنده اسبی ایل وو و هوف یونگی از بی حوصلگی.
-میدونی اون حتی درست حسابی التماس هم نکرد. کلا شاید نیم ساعته بیدار شده و الان من مجسمه گرون قیمتمو دیگه ندارم چون برای فرار میخواست رو سرم بشکوندش.
'از موهات مشخصه حموم بودی. چرا از فرصت استفاده نکرده تا فرار کنه؟
-من نمیدونم! خب احمق وقتی در بازه منتظر چی هستی
'در بازه!؟
-درو قفل نکرده بودم..
'چرا؟
^چرا؟؟
-چون...
دستی به صورتش کشید و تن صدای پایین گفت.
-فک کردم فرار میکنه و منم میتونم یکی دیگه رو جور کنم خدای من.
'تو میخواستی فرار کنه؟
یونگی دستاشو اورد پایین و بلند شد.
-آره.. بیخیال، میرم یه سری بهش بزنم
به طرف پله ها رفت. فکرش درگیر بود، نه درگیر جریان پیش اومده توی اتاقش، درگیر خودش.

با رسیدن به اتاقش به این فکر کرد که شاید باری دیگه اون مو صورتی قصد کشتنش و بکنه، اما مگه نمیدونه پایین آدم هست؟ با تصوری که یونگی از اونا براش ساخت امکان نداره همچین کاری کنه. پس با اطمینان در اتاق و باز کرد و با هوسوکی مواجه شد که پشت به در روی تخت تو خودش مچاله شده بود. خواب بود؟
-هی..
یونگی رفت طرفش و روی تخت نشست.
-خوابیدی؟ بیدار شو
تکونش داد. شاید باید میبردش پایین؟
+ولم کن

حالت جدی گرفت و بازوهای پسر رو گرفت و بلندش کرد.
-گفتم پاشو!
و با نگاهی عصبانی بهش خیره شد.
+گفتم نمیخوام! دست نزن بهم اونجوری بهم نگاه نکن خوشم نمیاد!
چیشد؟
برای اولین بار کسی، تونسته بود آتیش چشماش و ناخودآگاه خاموش کنه. چی باعث شد یک لحظه فک کنه داره زیاده روی میکنه؟ دوباره به حالت عادی برگشت. مچ دست هوسوک و گرفت و بلندش کرد و سمت در برد هوسوکم شروع کرد به کشیدن دستش.
+چیکار میکنی! ولم کن!
یونگی ناگهانی کشیدش سمت خودش و باعث شد بیوفته تو بغلش. هوسوک خواست فاصله بگیره اما یونگی برای راحت تر کشوندن هوسوک دستشو پشت کمر پسر گذاشت.
-اینجا تو تایین تکلیف نمیکنی!
و هوسوک و کول کرد.
+ گفتم ولم کن عوضیِ هیز بهم دست نزننننن
و همونطور که میتونید حدس بزنید مشت های مداوم به کمر یونگی تا دقیقا جلوی مبل های طبقه پایین وقتی یونگی گذاشتش زمین.
اما هوسوک پر از خشم بود و متوجه آدم های روی مبل پشت سرش نمیشد.
انگشت اشاره‌ش و به حالت تحدید بالا اورد.
+اگه یک بار دیگه.. فقط یه بار دیگه بدون اجازم همچین کاری کنی گردنتو میشکونم!
نفس های لرزونش و صورت قرمزش نشان از خشمی بود که پیدا کرده.
یونگی فاصله هیچی که بین بدناشون بود و هیچ تر کرد، پاهاش و دو طرف پاهای هوسوک گذاشت و دست به جیب شد. هوسوکم سرش و کمی عقب تر برد
-تو داری منو تحدید میکنی؟ اونم جلوی دوستام؟
و با اشاره سر به پشت سر هوسوک اشاره کرد...

صورتیWhere stories live. Discover now