9

80 14 4
                                    

سعی کرد بخوابه اما خب یه مشکل بزرگ وجود داشت، هوسوک تاحالا توی جایی به این تاریکی نخوابیده بود! شاید اگه میخواست یونگی یکی از چراغ ها رو روشن میکرد؟

به آرومی سمتش چرخید و به دستای بستش توجه نکرد. با صدای آرومی زمزمه کرد.
+یونگی...یونگی...

یونگی ساعد دستش و از رو چشماش برداشت و سرش و به طرف هوسوک کج کرد
-بله؟
+میشه یکی از چراغا رو روشن کنی؟..
-برای چی؟ من خوابم نمیبره
+منم اینطوری نمیتونم بخوابم!
-خب نخواب!اینجا خونه منه من تصمیم میگیرم
هوسوک که سعی داشت بغض نکنه بدون حرفی پشت به یونگی چرخید اگه تو محیط تاریک میخوابید یا کابوس میدید یا اصلا خوابش نمیبرد! بدنش و جمع کرد و مثل جنین شد تا شاید کمی احساس امنیت کنه.. این رفتار و جریان این ترس ریشه داشت تو بچگیش، تو زمانی که رئیس بار هوسوک هشت ساله رو توی یکی از اتاقای بار زندونی میکرد و هوسوک ساعت ها اونجا میموند و صداهای احمقانه و آزاردهنده آدم‌بزرگ ها رو از اتاق های اطراف میشنید، صداهایی که تبدیل به کابوسش شده بودن. از وقتی بار باز میشد تا وقتی بسته میشد هوسوک تو اون اتاق تاریک باید میموند و هیچ کاری نداشت که انجام بده
قبل از اونم تنها یه چیز و از گذشته‌ش قبل از بار هیون به خاطر داشت اونم زمانی بود که توی کمد قایم شده بود و مردی مدام یه زن و کتک میزد توی اون شب نحس که بارون بیرحمانه میبارید و صدای زجه های زن کم کم قطع میشد هوسوک جلوی دهنش و گرفته بود و توی اون کمد تاریک قایم شده بود. در نهایت صدای زن کامل قطع شد و اون مرد از اتاق بیرون‌رفت. هوسوکم از کمد خارج شد و جلوی صورت زن قرار گرفت. زن کلماتی رو به طور اهسته بیان میکرد.
#فرار کن.. هوسوک.. فرار..کن...
هوسوکم بدون توجه به زنی که باید هرچه سریع تر بهش رسیدگی میشد فقط از اتاق خارج شد. صدای اون مرد که در حال خندیدن بود از پایین میومد مردی که با پیروزی همراه دوستاش شراب مینوشید و لذت میبرد. باید عجله میکرد در دقیقا رو به روی پله ها بود اگه سرعتش بالا میبود به حرف مادرش عمل میکرد نه؟ از پله ها پایین پرید و بی توجه به مردی که الان متوجه‌ش شده بود در و باز کرد و خارج شد.
@هوسوک!
مرد بلند شد و سمت در اومد با دیدن هوسوک که داشت توی خیابون میدویید دنبالش دویید.
@هوسوک صبر کن!
اون پسر.. اون حرومزاده ممکن بود دردسر بشه، پس نباید از دستش در میرفت. اینطور نبود که به عنوان پدرش یه آدم عوضی باشه که هوسوک و به عنوان یه مزاحم میدونه، هوسوک اصلا پسرش نبود! البته شاید.. هوسوک نتیجه عشق گناه آلود مادرش با مردی غیر از پدر فعلیش بود...
اما در نهایت هوسوک اون شب توی کوچه پس کوچه ها کنار سطل آشغالا شبش و صبح کرد و فردای اون روز مردی پیداش کرد و از اون روز به بعد هوسوک پاش به بار هیون باز شد، درسته، مردی که پیداش کرده بود رئیس بار کیم هیون سونگ بود
اما بیاید فعلا از گذشته هوسوک خارج بشیم، برمیگردیم به حالا که خاطرات مثل فیلم داشت از جلوی چشماش میگذشت، وجدانش که بازم داشت بهش میگفت تو سبب مرگ مادرت شدی در حالی که هوسوک اون موقع فقط یه بچه بود
بغضش ترکید و شروع به گریه کردن کرد.
در نهایت خوابش برد اما، این خواب چندان هم لذت بخش نبود، هوسوک روی تخت نشسته بود و نمیتونست تکون بخوره دستاش بسته شده بود و قدرت تشخیص اتاقی که توش بود و نداشت این اتاق خیلی شبیه به اتاق بچگیاش بود. داد زد
+کسی نیست؟ لطفا کمکم کنید!
ناگهان از پایین تختش دقیقا پایین پاهاش صدایی اومد. اتاق که خیلی آروم بنظر میرسید نه خبری از تاریکی بود نه بارون و رعد برق حالا قطرات بارون داشتن به پنجره که پشت پرده بود برخورد میکردن زنی از پایین تخت پشت به هوسوک بلند شد. یه زن با لباس مجلسی مشکی جذب که تا بالای زانوش میرسید و استین حلقه‌ای بود. زن که موهای بلند مشکی داشت سرش ناگهانی کامل سمت هوسوک چرخید. صورتش انگار که خفه شده باشه بدون رنگ و تاحدی به آبی میزد. رگ های از صورتش عبور میکردن و رنگ قرمزشون تو ذوق میزد. چشماش که فقط رگه های قرمز داشتن و جز اون فقط سفیدی توشون دیده میشد و لبخند به شدت احمقانه‌ش.
هوسوک رفت تو شوک. این دیگه چیه؟؟
زن کامل چرخید و مثل یه عنکبوت روی تخت خزید
+تو.. تو دیگه چی هستی!ازم فاصله بگیر! کسی اینجا نیستتت؟؟؟ کمک!
زن جلو تر اومد
هوسوک میخواست پاهاش و تکون بده اما انگار اونا چسبیده بودن به تخت!
+اه لعنتی! به مسیح قسم اگه‌جلوتر بیای میفرستمت بری ته جهنم! این دیگه چه کوفتیه کمککککک
#هوسوک؟.. تو... مادر خودتو یادت نیست؟
و اون لبخند دلقک مانندش بیشتر شد
سرش بازم چندبار کامل چرخید.
هوسوک آب دهنش و قورت داد.
+منظورت چیه
#هوسوک؟... تو که انتظار نداشتی.. بعد کشتن یه آدم بتونی راحت زندگی کنی نه؟
و جلو تر اومد
+دور شو خواهش میکنم!
#تو باید تقاص پس بدی هوسوک!
ناگهان چراغا خاموش و روشن میشدن انگار زلزله اومده بود و اجسام تکون میخوردن
+خواهش میکنم
هوسوک شروع به گریه کردن کرد.
داد میزد شاید اون موجود ازش دور میشد
+لطفا برو اونوررررر
#تو یه نمک نشناسی هوسوک تو من و کشتی!
+خودت گفتی فرار کنم لعنتیییییی
#تو منو کشتی هوسوک تو منو کشتی
بدون توجه به داد های هوسوک اون جمله رو تکرار میکرد و هوسوکم تقلا میکرد دستاش و باز کنه سرش و تکون میداد و چشماش و روی هم فشار میداد شاید این توهم تموم بشه اما...
#ازت متنفرم هوسوک! تو لایق زندگی نیستی!
-هوسوک؟
+ولم کنننننن
#باید همون موقع میمردی!
-هوسوک بیدار شو
+لعنتی دهنتو ببندددددددد
پاهاش و به تخت میکوبید و دستاش و میکشید
-هوسوک پاشو!
توی جاش نشست. یونگی روبه روش بود و بازوهاش و تو دستاش گرفته بود.
هوسوک نفس نفس میزد و احساس خشم و ترس کل وجودش و گرفته بود. عرقاش هم از پیشونیش میریختن و رو مخش بودن
+میخواست من و بکشه! میخواست من و با خودش ببره!
اما چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا به یاد بیاره که شخص روبه‌روش قرار نیست بغلش کنه و کمکش کنه آروم بشه، احتمالا هوسوک باعث شده بود بیدار بشه و این تنها دلیلی بود که هوسوک و بیدار کرده بود.
+آ...ب
-آب میخوای؟
+آ..ره
با دستش پیشونی خیس هوسوک و پاک کرد و بلند شد و از اتاق خارج شد.
هوسوکم دستی به چشماش کشید و سعی کرد سرحال بیاد وقتی دستاش و اورد پایین نگاهی بهشون انداخت. دستاش باز بودن!
همینجوری گیج به دستاش نگار میکرد که یونگی وارد اتاق شد و لیوان آب و دستش داد.
-مشکل خواب داری؟چرا زودتر نگفتی؟
+ندارم...
کمی از آب خورد
-پس مشکلت چیه
+تو جاهای کاملا تاریک خوابم نمیبره
یونگی هوفی کرد و لیوان و از هوسوک گرفت و روی عسلی کنار تخت سمت خودش گذاشت و دوباره برگشت رو تخت و ساعدش و باری دیگه روی چشماش قرار داد و پاش و رو اون پاش انداخت. هوسوکم یه نگاه به دو آباژور روشن دو طرف تخت انداخت و بعد یه نگاه به یونگی و دستاش. یادش رفته بود دوباره دستاش و ببنده؟
هوسوک اما حالا بیشتر میترسید. اگه بازم اون هیولا میومد تو خوابش چی؟ اون مادرش نبود، هوسوک از این قضیه مطمعن بود. شاید فقط یه روح شیطانی. اگه میخواست فرار کنه فردا هم فرصت داشت، از اخرین باری که نیمه شب از خونه‌ای فرار کرده بود خاطره خوبی نداشت به علاوه الان تموم بدنش داد میزد احساس ناامنی میکنه پس کمی به یونگی نزدیک تر شد. اصلا اینکه چه شخصی اون لحظه اونجا بود اهمیت نداشت، یونگی یه آدم بود و هوسوک، به یه آدم برای آروم شدن نیاز داشت. پس بی توجه به یونگی سرش و رو بالشتش گذاشت و چشماش و بست.
یونگی بعد چند دقیقه سرش و سمت هوسوک برگردوند و بعد اینکه مطمعن شد خوابه کامل سمتش چرخید و دستش و زیر سرش گذاشت.
-هوسوک شی...چرا اینقد احمقی اخه.. چرا گرفتی خوابیدی هاه؟ چرا اینقدر راحت فرصت هات و میدی به باد؟...
و بعد از چند دقیقه اونم خوابش برد

صورتیWhere stories live. Discover now