ساعت 7 یک دفعه از خواب پرید.
نفس عمیقی کشید و گفت : هیونجین ؟ از سرویس خارج شد و به فلیکس نگاه کرد.
لبخندی زد و گفت : بیدار شدی عشقم ؟ سری تکون داد و گفت : بغل.
به طرف فلیکس رفت و کنارش نشست.
دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و بعد از بوسیدن گردنش لب زد : خوب خوابیدی ؟
از ته گلو صدایی در اورد و گفت : اره .. تو چی ؟ فلیکس رو از بغلش خارج کرد و گفت : منم همینطور عزیزم.
سر خم کرد و لبای فلیکس رو بوسید و گفت : بهش شیر دادم ساعت شش .. پوشکش رو هم عوض
کردم .. من دیگه باید برم سرکار .. شاید یه مدت
نتونم بیام پیشت ولی حتما از توی تراس میبینمت و بهت پیام میدم خب ؟
سری تکون داد و هر چند که دلش شکسته بود اما لب زد : باشه.
لبخندی زد و دوباره فلیکس رو توی بغل گرفت و گفت : لباس بپوش سرما نخوری .. دوستت دارم عشق من.
با صدایی اروم لب زد : منم همینطور ..
دوباره فلیکس رو از بغلش خارج کرد و از روی تخت بلند شد.
کتش رو از روی زمین برداشت و پوشید و گفت :
لطفا ازم ناراحت نباش و درکم کن فلیکس.
بدون حرف سرش رو تکون داد و دوباره سرش رو روی بالشت گذاشت تا بخوابه .. دوست نداشت رفتن هیونجین رو ببینه.
اهی کشید و برای بیشتر ناراحت نکردن فلیکس ، خیلی بی صدا از اتاق و سپس خونه خارج شد.
به محض بسته شدن در خونه توسط هیونجین ، دستش رو روی دهنش گذاشت و شروع به گریه کردن کرد.
حس میکرد از همین الان دلش برای اون مرد تنگ شده و واقعا دلش نمیخواد پدر بچش رو با کسی شریک باشه.
هیونجین با اخم از خونه ی فلیکس خارج شد و به طرف ماشینش رفت.
اونم حس فلیکس رو داشت و بی نهایت دلتنگش شده بود.
توی ماشین نشست و اولین کاری که کرد برداشتن گوشیش از توی داشبورد بود.
با دیدن 32 تماسی که از طرف می چان داشت ، هوفی کشید و همه رو رد کرد.
به اعلان های دیگه اش نگاه کرد و با دیدن شماره ی مادرش ، اخمی کرد و بهش زنگ زد : الو مامان ؟
بورا با نگرانی لب زد : کجایی پسرم ؟ به دروغ لب زد : شرکت موندم.
بورا اهی کشید و گفت : چرا اخه عزیزم .. میومدی خونه.
نفس عمیقی سر داد و گفت : راحت بودم .. الان کار دارم مامان شب میبینمت.
و تماس رو پایان داد.
میدونست فلیکس الان ازش ناراحته پس وارد چتش با اون پسر شد و براش نوشت
)مراقب خودت و کوچولومون باش عشقم(.
)خیلی دوستت دارم اینو هیچ وقت یادت نره(
بعد از خوندن پیام های هیونجین لبخندی زد و گفت :
مردک دیونه.
و بدون جواب دادن بهش ، موبایل رو گوشه ای انداخت و از روی تخت بلند شد.
هیونجین اهی کشید و لب زد : نمیشه زودتر این سختی ها تموم بشه ؟ واقعا نیاز دارم پیش فلیکس و دخترم باشم .. نیاز به یه خواب راحت دارم ... لطفا روزای خوبمو برسون.
و با اتمام حرفش ، ماشین رو روشن کرد و به طرف شرکت رفت.
.
.
وقتی به خونه برگشت ، با خستگی در رو باز کرد و در سکوت وارد خونه شد.
بورا با لبخند از روی مبل بلند شد و گفت : اومدی پسرم ؟ غذات اماده است عزیزم.
با لبخند تشکری کرد و به طرف پله ها رفت تا به اتاقش بره که صدای می چان رو شنید : دیشب کجا بودی ؟
بدون جواب دادن بهش دو تا پله ی دیگه بالا رفت که می چان اینبار با داد لب زد : دارم میگم کدوم گوری بودی ؟
عصبی از صدای بلند می چان ، پله های رفته رو برگشت و با قدم های بلند به طرفش رفت.
هیونبین که میدونست هیونجین قصدی جز زدن می چان نداره ، با عجله از روی مبل بلند شد و جلوش رو گرفت و گفت : چته هیونجین .. اروم باش.
با داد لب زد : برو کنار بابا .. برو کنار .
می چان ترسیده چند قدم عقب رفت و اب دهنش رو قورت داد.
هیونبین اخمی کرد و گفت : اروم باش پسرم.
اهمیتی نداد و پدرش رو گوشه ای هل داد و دستش رو به کمربندش رسوند و درش اورد.
با حرص و چشم های قرمز اون کمربند چرمی رو دور دستش بست و به سمت می چان رفت.
می چان با ترس گوشه ی دیوار نشست و دستاش رو ستون بدنش کرد.
هیونجین که انگار کور و کر شده بود و فقط صحنه ی بیمارستان یادش میومد ، کمربند رو بالا برد و چندی بعد روی بدن می چان فرود اورد.
می چان جیغی کشید و شروع به گریه کردن کرد.
هیونجین برای بار دوم کمربند رو بالا اورد و خواست می چان رو بزنه که هیونبین اومد جلوش و گفت : بسه هیونجین ... تمومش کن .. میدونم خسته و عصبانی ولی نباید اینکار رو بکنی .
پوزخندی زد و همانطور که نگاهش به می چان بود لب زد : امشب رو شانس اوردی که بابا بود .. اگر تنها بودیم بلایی سرت میاوردم که جنازتم بیاد بالای قبرت گریه کنه هرزه ی عوضی.
و با اتمام حرفش به طرف در ورودی برگشت و خارج شد و در رو محکم کوبید.
بورا اخمی کرد و خطاب به می چان لب زد : همینو میخواستی ؟
می چان واقعا ترسیده بود .. از اینکه هیونجین رو اینقدر عصبی دیده بود خیلی ترسیده بود و به همین دلیل سریع به اتاقش پناه برد
.
با قدم های بلند و یکسان به طرف خونه ی فلیکس رفت و در رو باز کرد.
به طرف اسانسور رفت و سوار شد.
دعا میکرد هرچه سریع تر به واحد فلیکس برسه و رفع دلتنگی و عصبانیت کنه.
به محض باز شدن در های اسانسور ، خارج شد و به طرف واحد رفت..
رمز رو با عجله وارد کرد و در رو باز کرد.
سونگمین با باز شدن در ، اخمی کرد و از روی صندلی بلند شد تا ببینه کیه که وارد خونه شده.
با دیدن هیونجین متعجب لب زد : تو اینجا چیکا..
با برخورد دست هیونجین به سینه اش ، یک قدم عقب نشینی کرد و حرفش رو خورد.
فلیکس غذای توی دهنش رو قورت داد و از روی صندلی بلند شد و با چشم های گرد شده لب زد :
هیونجین ؟
نگاهش رو به فلیکس داد و به طرفش قدم برداشت. وقتی به یک قدمیش رسید ، دستاش رو به گونه اش رسوند و لب روی لباش گذاشت.
فلیکس متعجب به اخم پیشونی و چشم های بسته ی هیونجین نگاه کرد و دستاش رو روی دستای هیونجین قرار داد.
جونگین با عجله چشم های هانا رو گرفت و گفت :
بهتره بریم توی اتاق عزیزم.
هانا که بی نهایت عاقل بود ، سری تکون داد و بدون نگاه کردن به اون دو نفر همراه با جونگین به طرف اتاقش رفت.
سونگمین اهی کشید و بدون حرف پشت سر همسرش راه افتاد و به طرف اتاق هانا رفت.
فلیکس که عجله ی هیونجین توی بوسه و اخم روی پیشونی و از همه مهم تر چشم های قرمزش رو دیده بود ، میدونست مشکلی پیش اومده پس بدون تقلا کردن ، لب پایین هیونجین رو زبون زد و توی بوسه همراهیش کرد.
هیونجین راضی از جواب های فلیکس ، لباش رو جدا کرد و پیشونیش رو به پیشونی فلیکس چسبوند و گفت : لطفا ارومم کن.
لبخند محوی زد و دستش رو دور کمر مردش حلقه کرد و با لحنی دلربا لب زد : گرسنه نیستی ؟ حدس میزنم از سر کار اومده باشی.
اب دهنش رو قورت داد و گفت : خیلی گرسنمه.
اروم چشم های بسته شده اش رو باز کرد و از هیونجین فاصله گرفت.
هیونجین هم چشماش رو باز کرد و به فلیکس چشم دوخت.
فلیکس با لبخند دست مردش رو گرفت و روی صندلی کنار خودش نشوندش و بشقابی از توی کابینت در اورد.
ظرف رو جلوی هیونجین قرار داد و شروع به پر کردن ظرفش با غذاهای مختلف کرد و همزمان با صدای بلندی لب زد : بچه ها بیایین شامتونو بخورین .. کجا رفتین پس.
جونگین و همسرش به همراه هانا از اتاق خارج شدن و به سمت اشپزخونه رفتن.
فلیکس با لبخند بهشون نگاه کرد و کنار هیونجین نشست و دستش رو روی رون عضله ای مردش قرار داد و گفت : غذاتون سرد شد .. بخورین. سونگمین نیشخندی زد و گفت : اگر اقای شما یه دفعه مثبت هجده نمیشد ما تا الان غذا رو تموم کرده بودیم.
لبخند دندون نمایی زد و گفت : مرد منو اذیت نکن.
جونگین ابرویی بالا داد و لبخندی زد.
هانا با خوشحالی از حضور هیونجین توی خونه لب زد : اوپا سلام.
لبخند محوی زد و گفت : سلام عزیزم ..
فلیکس نگاهش رو از هانا گرفت و به مردش داد.
با لحنی دلربا و جذاب لب زد : بخور عزیزم.
سری تکون داد و دست فلیکس که روی رونش بود رو گرفت و مشغول خوردن شد.
فلیکس هم غذا رو شروع کرد و مشغول خوردن شد
.
همانطور که داشت غذا میخورد ، نگاهش به ظرف هیونجین افتاد.
اخمی کرد و گفت : چرا بازی میکنی با غذات ؟ نفس عمیقی کشید و گفت : خیلی خستم.
لبخندی زد و دست هیونجین رو بالا اورد و بدون توجه به نگاه بقیه ، بوسه ای بهش زد و گفت : ولی اول باید غذ بخوری.
و با اتمام حرفش ، یک تیکه مرغ برداشت و روی برنج هیونجین گذاشت.
لبخند محوی زد و برای رد نکردن دست فلیکس ، مرغ رو به همراه برنج خورد.
فلیکس دوباره مرغ دیگه ای برداشت و روی قاشق هیونجین قرار داد و گفت : بخور عزیزم.
سونگمین با حالتی چندش به اون دو نفر نگاه کرد و گفت : خب من سیر شدم . ممنونم بابت غذا.
جونگین هم که ظرفش خالی شده بود ، سری تکون داد و با دیدن ظرف خالی هانا لب زد : عزیزم وقت نوشتن درساته.
هانا سری تکون داد و از پشت میز بلند شد.
جونگین و سونگمین هم بعد از جمع کردن ظرف هاشون از روی صندلی بلند شدن و تمامی ظرف ها رو توی سینک قرار دادن تا بعدا بشورن و از اشپزخونه خارج شدن.
به محض خروجشون ، فلیکس یک تیکه مرغ توی دهنش گذاشت و با هر دوتا دست سر هیونجین رو گرفت و لب روی لباش گذاشت.
مرغ رو وارد دهنش کرد و لباش رو جدا کرد.
قاشق خودش رو توی برنج هیونجین فرو و پرش کرد و به طرف دهن هیونجین گرفت.
هیونجین با عشق لبخندی زد و دهنش رو برای ورود قاشق باز کرد.
برنج رو توی دهن مردش گذاشت و دوباره این کار رو تکرار کرد تا جایی که هیونجین دیگه واقعا سیر شد و جای خوردن نداشت.
نمیدونست چرا .. اما حس میکرد لبای فلیکس به غذاش طعم دادن و بی نهایت خوشمزه اش کردن.
فلیکس با لبخند گفت : سیر شدی ؟ سری تکون داد و گفت : اره.
با خوشحالی از روی صندلی بلند شد و گفت : بلند شو جمع کنیم .. باید بری حموم.
نیشخندی زد و گفت : داشتی از بوی بدنم خفه میشدی نه ؟
به شوخی لب زد : نکنه شک داری؟ خنده ی ریزی کرد و گفت : نه مطمئنم.
لبش رو گزید و با لبخند گفت : تو برو حموم .. من برات لباس اماده میکنم..
و بعد از کمی مکث لب زد : امشب پیشم میمونی درسته ؟
قصد نداشت بمونه ولی مگه با این لحن فلیکس میتونست نه رو به زبونش بیاره ؟
پلک هاش رو به هم فشرد و گفت : اره عزیزم.
سری تکون داد و گفت : خب برو توی اتاق .. منم الان میام.
از روی صندلی بلند شد و به طرف فلیکس رفت.
بوسه ی محکمی روی پیشونیش گذاشت و طبق خواسته اش عمل کرد.
به محض ورود به اتاق فلیکس ، نگاهش رو به تختش داد و با دیدن دست و پاهای بالا اومده ی دخترش ، لبخندی زد و به طرفش رفت.
خم شد و اروم پیشونی و سپس دستاش رو بوسید و گفت : سلام عزیزم .. دلم برات تنگ شده بود دخترم
.
اون کوچولو که هنوز چشماش باز نشده بود ، دست و پاش رو پایین اورد و لبخند خرگوشی زد.
با عشق و لذت خندید و گفت : عشق منی.
همونطور که با عشق به دخترش نگاه میکرد و دست کوچولوش که شش تا از اون تازه به اندازه ی کف دستش میشد رو میبوسید ، فلیکس وارد اتاق شد.
با لبخند لب زد : هنوز نرفتی ؟
نگاه از دختر کوچولوش گرفت و گفت : نه بیب.
ابرویی بالا داد و همانطور که شیشه شیر دخترش رو تکون میداد و به طرف تخت میرفت لب زد :
بیب ؟ اینطوری که صدام میزنی منم مجبور میشم بهت بگم دَد
نیشخندی زد و کمر فلیکس رو بین دستاش گرفت و بوسه ای روی شکمش قرار داد و گفت : چی از این بهتر.
خنده ی ریزی زد و گفت : از دخترت خجالت بکش مرد.
متقابلا خندید و با دیدن شیشه ی توی دست فلیکس لب زد : میخوای بهش شیر بدی ؟
سری تکون داد و از بغل مردش خارج شد و روی تخت نشست .
اروم دخترش رو بلند کرد و همانطور که شیشه رو وارد دهنش میکرد لب زد : برو حموم شیرش رو که دادم لباسات رو میارم برات.
پلکی زد و گفت : باشه عزیزم .
و با اتمام حرفش به طرف حموم رفت و چندی بعد پشت در پنهان شد.
با خوشحالی نگاهش رو به دخترکش داد و گفت :
بابایی اومده پیشمون عزیزم .. به نظرت وقتشه برات اسم بزاریم ؟
دخترک از ته گلو صداهای عجیب و کیوتی در اورد و شیشه رو با اشتیاق زیادی مک زد.
وقتی شیر توی شیشه تموم شد ، اروم از دهن کوچولوش خارجش کرد و روی میز قرارش داد.
کمی دخترش رو توی بغل گرفت تا رفع دلتنگی کنه و همزمان بوش کنه.
اونقدر به بوکردن و بوسیدن دخترش ادامه داد که صدای مردش بلند شد : فلیکس عزیزم کارت تموم نشد ؟
با عجله دخترش رو روی تخت گذاشت و پتو رو روش بالا کشید.
یک پیراهن و یک شلوارک گشاد از کمدش بیرون کشید و به طرف حموم رفت.
هر دو لباس رو به طرف مرد گرفت و گفت : بیا عزیزم.
با لبخند تشکری کرد و دوباره به حموم برگشت.
فلیکس هم توی این فاصله دوباره به تخت برگشت و جعبه ی کمک های اولیه رو از توی کشوی پا تختی برداشت.
باید بانداژ بخیه هاش رو عوض میکرد تا عفونت نکنن.
پیراهنش رو در اورد و در جعبه رو باز کرد.
یک چسب بخیه و سرم شست و شو رو بیرون کشید و چسب روی بخیه هاش رو اروم باز کرد.
بدترین قسمت ماجرا دقیقا همین بود..
دردی که توی بخیه هاش موقع کندن چسب حس میکرد باعث میشد اشک به چشاش بیان.
اهی کشید و چسب رو کامل در اورد.
هیونجین که از حموم بیرون زد ، با دیدن چشم های خیس فلیکس اخم غلیظی کرد و به طرفش رفت.
رو به روش نشست و همانطور که نگاهش به بخیه های سبز رنگ بود لب زد : درد داری ؟
سری تکون داد و همانطور که نفس نفس میزد لب زد : خوب میشم.
اخمی از روی ترحم کرد و به عشقش کمک کرد. سرم رو اروم روی زخمش ریخت و چسب رو باز کرد و روی بخیه ها قرار داد.
فلیکس اب بینیش رو بالا کشید و با چشم های سرخ و نم دار لب زد : مرسی.
بوسه ای روی پیشونی فلیکس گذاشت و گفت : کی باید درشون بیاری ؟
هوفی کشید و گفت : دکتر گفت زخمم دیر خوب میشه و احتمالا یه دو هفته ای طول میکشه.
اخمی کرد و گفت : خب اینطوری که خیلی اذیت میشی.
سری تکون داد و با لبخند گفت : نگران نباش عزیزم .. الان خیلی بهترم .. روز ها اول اصلا نمیتونستم تکون بخورم.
نوچی گفت و با ناراحتی به فلیکس نگاه کرد.
فلیکس لبخند خجلی زد و گفت : یه سوال بپرسم ؟ دستی به گونه ی عشقش کشید و گفت : جونم ؟
لب پایینش رو گزید و گفت : بچه ی می چان واقعا پسرته ؟
نفس عمیقی کشید و گفت : ازش ازمایش دی ان ای گرفتم .. منتظر جوابشم .. ولی میدونم نیست .. تنها بچه ی من این دختر کوچولوعه ..
لبخند محوی زد و گفت : امیدوارم همینطوری باشه .. راستی بابایی نمیخوای برام اسم انتخاب کنی ؟ با این حرف فلیکس متعجب بهش زل زد و گفت :
براش اسم نذاشتی ؟
سری تکون داد و گفت : میخواستم تو اسمش رو انتخاب کنی.
با این حرف فلیکس اونقدر خوشحال شد که بهش نزدیک شد و محکم توی بغل گرفتش.
فلیکس با لبخند دستش رو دور کمر مردش پیچید و گفت : میدونستم برمیگردی واسه همین براش اسم نذاشتم.
بی صدا اشکی ریخت و محکم تر فلیکس رو در اغوش گرفت.
وقتی حس کرد اروم شده از فلیکس جدا شد و گفت :
تو انتخابش کن عزیزم .. سختی هاش رو تو داری میکشی .. تو انتخاب کن اسمش رو.
لبخند خجلی زد و گفت : من یه اسم توی ذهنم هست و نمیدونم خوشت میاد یا نه .. اگر دوست نداشتی بهم بگو باشه ؟
سری تکون داد و گفت : باشه عزیزم.
نگاهش رو به دخترش داد و گفت : جینا .. میخوام مثل اسم تو باشه.
ابرویی بالا داد و گفت : چرا ؟
با خوشحالی و لبخند گفت : میخوام دو تا از تو داشته باشم.
با این حرف فلیکس چنان ذوق کرد که دستاش رو به گونه هاش رسوند و لب روی لباش گذاشت.
برعکس می چان که بدون در نظر گرفتن نظر هیونجین برای اون کوچولو اسم میونگ رو گذاشته بود ، فلیکس منتظر بود تا مردش براش اسم انتخاب کنه و از همه مهم تر اسمی که انتخاب کرده بود شبیه به اسم مردش بود.
لبخندی حین بوسه زد و دستش رو دور کمر مردش حلقه کرد.
هیونجین با عشق لب پایین فلیکس رو بوسید و جدا شد.
توی چشم های فلیکس نگاه کرد و گفت : نمیدونم توی زندگی قبلیم چه کار خوبی انجام دادم که خدا تو رو بهم داده.
سرش رو با خجالت پایین انداخت و حرفی نزد.
هیونجین دوباره بوسه ای روی لبای فلیکس گذاشت و گفت : فردا نمیرم شرکت .. میای یکم حرف بزنیم ؟
سری تکون داد و گفت: اره عزیزم .. تو بخواب تا منم برم دستشویی و بیام.
خنده ی ریزی زد و گفت : باشه عشقم.
YOU ARE READING
start agian [کامل شده]
Romanceکاپل : هیونلیکس . سونگین . چانگمین ژانر : رمنس . کمدی . درام . اسمات .دارک زمان آپ: سه شنبه ها .