Part 43

818 81 14
                                    



@Hyunlix-Zone
با دست هایی مشت شده و چهره ای گر گرفته لب زد : تو اینجا چی میخوای ؟
ابرویی بالا داد و نگاهش رو به می چان داد. 
با نیشخند و لحنی حرص در اور لب زد : این یه جشن خانوادگیه .. معلومه که منم باید توش حضور داشته باشم.
بورا لبش رو گزید و گفت : اینا مهم نیست. 
و سپس خطاب به پسرش لب زد : بدش من ببینم عزیزدلمو … یک ماهه که ندیدمش
هیونجین با لبخند به طرف مادرش رفت و جینا کوچولو رو بهش نشون داد. 
هیونبین با لبخند قنداق و پتو رو از روی لپ هاش کنار زد و گفت : عزیزم .. خیلی بزرگتر از قبل شده. 
سری تکون داد و کنار بورا نشست تا بچه اش رو بغل بگیره. 
هیونجین هم بعد از فلیکس نشست و گفت : خب ..
همه رو اینجا دعوت کردم تا به زندگیم سر و سامون بدم. 
بورا اخمی از این حرف کرد و جینا رو به فلیکس داد. 
فلیکس هم متعجب به هیونجین نگاه کرد و زیر لب گفت : هیونجینا. 
به وضوح متوجه ترس فلیکس شد. 
خیلی نامحسوس دستش رو از زیر میز گرفت و توی دست خودش فشرد. 
خاله ی هیونجین لبخندی زد و گفت:  همون اول باید اینکار رو میکردی عزیزم .. تو الان همسر و بچت رو داری .. دیگه نیازی به یه حرومزاده و یه هرزه نداری. 
پوزخند صدا داری از حرف خاله اش زد و گفت :
درسته .. ولی قبل از همه چی .. شام میخوریم تا بعد از شنیدن حرفام کسی غش نکنه. 
همه حضار گرسنه بودن پس بدون اینکه مخالفت کنن ، منو رو برداشتن و شروع به انتخاب کردن. 
همانطور که داشت غذا رو انتخاب میکرد ، نگاهش به دست های لرزون فلیکس افتاد. 
اخمی کرد و دوباره دستش رو گرفت و گفت : چی میخوری ؟
سرش رو پایین انداخت و نگاهش رو به دخترکش داد : میل ندارم. 
هوفی کشید و گفت : فقط بهم اعتماد کن خب .. الانم بگو چی میخوری ؟
با ناراحتی از روی صندلی بلند شد و گفت : ببخشید من باید برم پوشک دخترم رو عوض کنم. 
و بعد از برداشتن کیف کوچولوش ، به طرف سرویس رفت. 
هیونجین اهی کشید و گفت : اگر انتخاب کردین تا سفارش بدیم. 
می چان و مادرش با لبخند سفارشات رو ثبت کردن و بورا و هیونبین و پسرشون هم ثبت سفارش کردن و منتظر غذا موندن. 
همانطور که داشت دخترش رو میشست ، صدای اشنایی به گوشش رسید : خب فلیکس .. حس میکنم هیونجین اوردت تا خردت کنه .. خودت این حس رو نداری ؟
و متقابلا شروع به شستن پسرش کرد. 
بدون هیچ حرفی جلوی دید می چان قرار گرفت تا بدن ظریف و کوچولوی دخترش رو نبینه .. از همین الان دوست داشت دخترش در رفاه و امنیت کامل باشه. 
به محض شستن دخترش ، حوله رو دورش پیچید و به طرف اتاق کودک رفت تا پوشکش کنه. 
می چان با حرص پسرش رو شست و متقابلا وارد اون اتاق شد. 
فلیکس با عجله دخترش رو پوشک کرد شلوار و جوراباش رو پاش کرد. 
جینا با دست هایی که بالا بودن و پاهایی که جمع شده بودن ، دراز کشیده بود و گاهی لبخند های خرگوشی میزد. 
کاپشن دخترش رو تنش کرد و پتو رو دورش پیچید و دوباره توی قنداق قرارش داد. 
کلاهش رو کمی بالا کشید و بعد از بغل کردنش از روی زمین بلند شد و به طرف ورودی رفت. 
می چان نیشخندی زد و گفت : فلیکس ؟ 
برای لحظه ای از حرکت ایستاد تا به حرف هاش گوش کنه. 
می چان ادامه داد : وقتی هیونجین از زندگیش بیرونت کرد ، جوری برو که انگار هیچ وقت نبودی
.
پوزخندی زد و به طرف می چان برگشت. 
با لبخند لب زد : زیادی به موندنت کنار هیونجین مطمئنی ... به همین روند ادامه بده. 
و با عجله از اتاق خارج شد. 
می چان با این حرف اخمی کرد و پسرکش رو بلند کرد و متقابلا از اتاق بیرون زد. 
وقتی به میز رسیدن ، هیونجین بلند شد و جینا رو از دست فلیکس گرفت. 
فلیکس با دلخوری اون کوچولو رو بهش داد و روی صندلی نشست. 
شیشه شیرش رو بیرون کشید و روی میز قرار داد و با لحنی تند خطاب به مردش لب زد : بچمو بده. 
اخم محوی کرد و برای بلند نشدن صدای فلیکس جینا رو بهش داد و حرفی نزد. 
دخترش رو از هیونجین گرفت و شیر رو وارد دهنش کرد. 
جو اونقدر سنگین بود که بورا لبخندی زد و خطاب به فلیکس گفت : هر چند ساعت بهش شیر میدی ؟  نفس عمیقی کشید و همانطور که نگاهش به دخترش بود ، لب زد : دکتر گفت هر دو ساعت باید شیر بخوره تا رشدش عادی بشه. 
می چان با این حرف خنده ای کرد و گفت : چقدر بچه ی مریض داشتن سخته نه ؟
با این حرف می چان حس میکرد قلبش داره اتیش میگیره. 

لیوان اب رو از روی میز برداشت و از اونجایی که می چان رو به روش نشسته بود ، اب رو با شتاب روی صورتش ریخت و لیوان رو روی میز کوبید. 
همه ی حضار متعجب به فلیکس نگاه کردن و حرفی نزدن. 
فلیکس با صدایی که خشمش رو بروز میداد لب زد :
قبل از به زبون اوردن کلماتت توی دهن مزه مزه شون کن .. و یا عقلت رو بکار بنداز .. هر چند از ادمی که پهن توی مغزشه نمیشه انتظار بیشتر از این داشت. 
می چان با حرص اب روی صورتش رو پاک کرد و به فلیکس چشم دوخت. 
هیونبین اخمی کرد و لب زد : تمومش کنین .. با هر دوتونم 
فلیکس به گفته ی هیونبین نگاه از می چان گرفت و به دخترش داد و دوباره شیشه رو وارد دهنش کرد.  بورا لبخندی و نگاهش رو به جینا داد.. 
نمیدونست چرا اینقدر این کوچولو براش عزیزه ..
چشم های خط شده .. لپ هایی تپل اما صورتی کوچیک .. لب های غنچه ای و دماغ باریک .. اینا تموم چیز هایی بودن که بورا رو وارد میکرد عاشق این کوچولو بشه. 
به محض تموم شدن شیر ، شیشه رو از دهن دخترش بیرون کشید و توی کیفش قرار داد. 
بورا با لبخند لب زد : بدش من. 
هر چند که دلش نمیخواست ولی دخترش رو به بورا داد. 
هر چی نباشه اون مادر بزرگ دخترش بود و تا الان هیچی جز خوبی برای فلیکس نداشته. 
چند دقیقه ی بعد چند گارسون بالای سرشون ایستادن و شروع به چیدن غذا ها کردن. 
به محض چیده شدن ، یکی از اون ها لب زد :
قربان چیز دیگه ای میل ندارید ؟ سری تکون داد و گفت : نه متشکرم. 
می چان و مادرش بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شدن. 
فلیکس دستش رو دراز کرد و گفت : بدین من بگیرمش .. شما غذاتونو بخورین. 
بورا سری تکون داد و گفت : نه عزیزم من راحتم
.. میخوام پیش خودم باشه یکم.. 
لبخندی زد و دستاش رو به چنگال و چاپستیکش رسوند و مشغول خوردن شد. 
هیونجین نگاهش رو به فلیکس داد و امیدوار بود از اینکه خودش براش غذا انتخاب کرده ناراحت نشه. 
فلیکس با لذت غذا رو میخورد و خطاب به بورا لب زد : چقدر خوشمزه است. 
بورا لبخندی و گفت : اره عزیزم عالیه. 
هیونجین اخمی کرد و متوجه حالت های فلیکس شد . اون پسر نه نگاش میکرد و نه باهاش حرف میزد
.
اروم دستش رو روی دست فلیکس قرار داد و خواست بگیرش که فلیکس محکم به دستش ضربه زد و بدون هیچ واکنشی غذاش رو خورد. 
اب دهنش رو قورت داد و اخمی به چهره نشوند. 
می چان نگاهش رو به هیونجین داد و گفت :
هیونجین عزیزم .. از این امتحان کن خیلی خوشمزه است. 
و تیکه ای از غذاش رو توی بشقاب هیونجین گذاشت. 
نگاهش رو به ظرف هیونجین داد و بازم حرفی نزد
.
هیونجین بدون دست زدن به غذای می چان ، غذای خودش رو خورد. 
وقتی همه دست از غذا کشیدن ، هیونجین گارسون رو صدا زد تا ظرف ها رو جمع کنن. 
این رستوران رو رزرو کرده بود چون میدونست بعد از گفتن حرفاش همهمه ای زیادی درست میشه. 
به محض جمع شدن کل میز ، هیونجین لب زد :
خب .. الان وقتشه که همسر و بچمو نگه دارم و کسایی که به زندگیم مربوط نمیشن رو بیرون کنم. 
خاله اش لبخندی زد و با یک نگاه به فلیکس لب زد : کار درستی رو میکنی عزیزم .. دیگه وقتش بود این هرزه رو از زندگیت بیرون کنی. 
هیونجین با لبخند خطاب به خاله اش لب زد : درسته .
فلیکس که فکر میکرد مخاطب هیونجین خودشه ، سرش رو پایین انداخت و خواست چیزی بگه که هیونجین لب : من دیگه نیازی به نگه داشتن می چان توی خونم ندارم .. میخوام با همسر و دخترم زندگی کنم. 
می چان دستاش رو روی میز کوبید و گفت : چی میگی هیونجین ؟ پس پسرت چی ؟
نگاه تیزی به می چان انداخت و گفت : از کدوم پسر حرف میزنی ؟ من فقط یه دونه دختر دارم. 
بورا سری به نشونه ی نفهمیدن تکون داد و گفت :
دقیقا داری راجب چی حرف میزنی هیونجین ؟
کتش رو باز کرد و جواب تمامی ازمایش های دی ان ای رو روی میز قرار داد و گفت : نگاش کنین. 
برای همتون کپی گرفتم. 
بورا ، هیونبین ، می چان و مادرش و حتی فلیکس برگه ها رو از روی میز برداشتن و شروع به خوندن کردن. 
بورا با دیدن متن نوشته شده ، هینی کشید و دستش رو روی لباش قرار داد. 
می چان با چشم های گرد شده به مردش نگاه کرد و لب زد : هی .. هیونجی... 
انگشت اشاره اش رو روی لباش قرار داد و گفت :
هیششش فقط خفه شو ... زمان بندیت درست نبوده می چان .. باید همزمان با اون صحنه سازی با طرفت سکس میکردی نه دوماه زود تر. 
بیا کارای پست و حقیرونتو با هم بشماریم. 
1- خیانت به همسرت 
2- دروغ گویی بابت پدر شدن همسرت 
3- ازار رسوندن به نامزد من 
4- جا زدن بچه ی یکی دیگه به جای بچه ی من 
5- داد و بی داد سر فلیکس و زایمان زودرسش بخاطر ترس.

6- حمله به دختر و فلیکسم توی بیمارستان 
7- جدا کردن من و فلیکس از هم 
8- باعث شدی فلیکس دوباره عمل داشته باشه 
9- باعث شدی قلبش تیر بکشه و تنهایی روز های اول با دخترش رو سر کنه 
10- باعث شدی حسرت دیدن دخترم به دلم بمونه 
11- باعث شدی مثل دیونه ها بشم و دست از خوردن و خوابیدن بردارم و همش چشمم به تراس خونه ی فلیکس باشه. 
و اخرین مورد تهدید کردن مینهو و چان به اینکه اگر ازدواج کنن حتما مینهو رو میکشی .. 
می چان با چشم های خیس به هیونجین نگاه کرد و خواست چیزی بگه که هیونجین ادامه داد : من و فلیکس هیچی .. چیکار مینهو و چان داشتی ها ؟ مگه مینهو باهات چیکار کرده بود ؟
با بغض لب باز کرد : اون دوست صمیمی تو بود ..
اگر توی تنگنا قرارش میدادم تو مجبور میشدی با من باشی. 
پوزخندی زد و گفت : تو خیلی عوضی هستی ..
خیلی. 
نگاهش رو به خاله اش داد و گفت : کاری به می چان ندارم چون فلیکس راجبش تصمیم میگیره ..
ولی از شما صد در صد شکایت میکنم. 
خاله اش دستاش رو روی میز کوبید و لب زد :
اونوقت به چه جرمی ؟
لبخندی زد و گفت : شما میدونستی می چان همه ی این کار ها رو کرده و بازم کمکش میکردین ..
میخواستین بچمو توی شکم فلیکس از بین ببرید و این یعنی نابود کردن فلیکس. 
مادر می چان پوزخندی زد و گفت : تو داری می چان رو به این هرزه ی همه جایی ترجیح میدی ؟ میدونستی روبی که همه ازش حرف میزنن توی بار ها میرقصه همین فلیکسه ؟
هیونجین چشماش رو ریز کرد و گفت : میدونستم. 
بورا متعجب به فلیکس نگاه کرد و لب زد : چی ؟  با ترس لبش رو گزید و سرش رو کاملا پایین انداخت و با بغض لب زد : معذرت میخوام. 
بورا دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت : میفهمی چی داری میگی ؟ من الان باید اینو بفهمم ؟
خواهرش که میخواست پیاز داغش رو بیشتر کنه لب زد : بله اونی .. داستان از این قراره .. تموم مدت یه هرزه رو توی خونت راه میدادی. 
لبش رو محکم گزید و گفت : معذرت میخوام. 
بورا اهی کشید و همانطور که اشک میریخت لب زد : چی داری میگی ؟ چرا ؟ چرا تنهایی همه چیز رو تحمل کردی ؟ اون تصادف و اون تجاوز بی رحمانه .. چرا نیومدی اینا رو بهم بگی تا یه اغوش باشم برات ؟
باورش نمیشد بورا این حرف ها رو بزنه. 
یعنی اون از اینکه فلیکس تنهایی رنج میکشیده ناراحت بود نه رقصنده بودنش ؟
اروم سرش رو بالا اورد و توی چشم های خیس بورا نگاه کرد. 
بورا نوه اش رو به همسرش داد و محکم فلیکس رو بغل کرد و گفت : چرا بین این همه ادم تو باید اینقدر زجر بکشی ؟
هقی زد و سرش رو توی گردن بورا مخفی کرد. 
می چان دستاش رو با حرص فشار داد و خواست چیزی بگه که هیونجین لب زد : اگر خیلی اروم از زندگیم برین بیرون ازتون شکایت نمیکنم .. و اگر فقط یک بار فقط یکبار دست به کار هایی مثل کشتن بچه یا فلیکسم بزنین رسواتون میکنم ... تا الان هر چی سکوت کردم بخاطر فلیکس بوده .. از الان به بعد این اتفاق هرگز نمیوفته. 
می چان لبش رو محکم گزید و با بغض لب زد : من دوستت دارم هیونجین. 
اخمی کرد و بدون معطلی لب زد : متاسفم .. من نمیتونم از فلیکس دست بکشم ... تنها کاری که میتونم برات انجام بدم .. شکایت نکردنه .. 
می چان هقی زد و بدون گفتن حرف اضافه ای از روی صندلی بلند شد و بعد از گرفتن بچش از دست مادرش از رستوران خارج شد. 
فلیکس هم حرفی نزد و گذاشت اون پسر بره چون خودشم قصد داشت ببخشش نه بخاطر خودش بلکه بخاطر اون پسر کوچولویی که بی گناه بدنیا اومده بود. 
خاله ی هیونجین با حرص به فلیکس نگاه کرد و گفت : اگر توی هرزه میمردی زندگی پسر من خیلی راحت میشد .. منتظر باش لی فلیکس من اروم نمیشینم. 
پوزخندی زد و گفت : هر کاری دوست دارید بکنید .. اونموقع با روی سگ من مواجه میشین … این دفعه ساکت نمیشینم تا هر کاری دوست دارید انجام بدین. 
مادر می چان دستاش رو مشت کرد و بدون هیچ حرفی از روی صندلی بلند شد و به طرف خروجی رفت. 
باید هر چه سریع تر وسایل خود و پسرش رو جمع میکرد و برمیگشت امریکا. 
با خروج اون دو نفر و اروم شدن جو ، فلیکس لبش رو گزید و گفت : معذرت میخوام ... هم بخاطر شغلم و هم بخاطر دور کردن جینا. 
هیونبین لبخندی زد و گفت : ما ازت معذرت میخواییم عزیزم .. چی از این بهتر .. روبی معروف الان دوماد ماعه و از همه مهم تر نوه مونو به دنیا اورده. 
با حرف هیونبین لبخند محوی زد و گفت : ممنونم بابا .. ممنونم مامان. 
بورا سری تکون داد و گفت : خب بهتره بریم خونه دیگه .. 
و سپس خطاب به پسرش لب زد : برو پیش فلیکس .. منم وقتی مطمئن شدم اون دونفر از خونه رفتن میام ، براتون میان وعده میارم. 
با لبخند سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : باشه پس ما زود تر میریم.. 
سپس از روی صندلی بلند شد و جینا رو از پدرش گرفت. 
فلیکس هم کیف دخترکش رو برداشت و بعد از احترام گذاشتن به هیونبین و بورا از رستوران خارج شدن. 
به محض ورود به ماشین،  نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : استرس داشتی نه ؟
با اخم به هیونجین نگاه کرد و گفت : مجبور بودی اینقدر گنگ حرف بزنی ؟ میدونی چقدر ترسیدم ؟ لبخندی زد و گفت : ببخشید عشقم .. اروم باش. 
پوزخندی زد و گفت : داری شوخی میکنی دیگه نه ؟ اروم باشم ؟ اگر من اینطوری حرف زده بودم که الان جرم داده بودی. 
اهی کشید و گفت : باشه فلیکس حق با توعه .. یکم زیاده روی کردم. 
بازم پوزخند زد و گفت : یکم ؟
اخمی کرد و گفت : بسه دیگه .. داری از اینکه تو رو انتخاب کردم پشیمونم میکنی. 


start agian [کامل شده]Where stories live. Discover now