_ یودالاا..میشه لطفا.. یه سر بری یه نگاه به در انبار بندازی؟فکر کنم یادم رفت قفلش کنم!
بکهیون با خاروندن پسِ گردنش و با لکنت ،خطاب به یودال که مشغول آشپزی بود گفت و نگاه متعجب یودال به سمتش برگشت :
+تو؟یه چیزیو یادت بره؟مگه میشه؟!
_ چرا نره مگه من آدم نیستم؟!..از ملاقات ناگهانی کورو و شیون هیجان زده شدم به خاطر همین احساس میکنم یادم رفته در انبارو ببندم..اگه برات زحمتی نیست برو چکش کن..اگرم نمیری خودم برم!
اون از عمد در رو باز گذاشته بود که بعد از رفتن اونا چانیول هم بتونه از اونجا بره اما چانیول حتما تا اون موقع اونجارو ترک کرده بود و یکی باید میرفت تا در انبارو از بیرون قفل کنه!
+ نه اشکال نداره..تو تازه از راه رسیدی لابد خسته ای..بشین با خونوادت خلوت کن من برم برگردم..فقط حواس بدین کدو هام نسوزن!
یودال پیش بند رو از روی لباسش باز کرد و رفت و بکهیون پسر بچه ی توی آغوشش رو سمت همسرش گرفت :
_ کورو رو نگه میداری من غذا رو آماده کنم؟!
+ منم میتونم غذا رو آماده کنم بکهیون ولی..اگه خیلی دلت میخواد خودت آشپزی کنی میتونی کورو رو بزاری روی زمین..چرا حتما باید یکی بغل بگیرتش؟!
دخترک با لحنی متفحصانه گفت و بکهیون با تعجب پرسید :
_ مگه میتونه راه بره؟!
با تک خندی بهت زده جواب داد :
+ بکهیونااا..حواست کجاست؟!یعنی چی که میتونه راه بره؟همین چند لحظه پیش با پای خودش دوید اومد سمتت..
× آره پدرجون من میتونم راه برم...
افسار ذهن بکهیون واقعا گسیخته شده بود..فکرش توی چند لحظه پیش گیر کرده و جا مونده بود..بین اون بوسه های گرم و اون جملات شیرین که منشا همه شون لب های نغز و حار کاپیتان پارک بود!
_ اوه..متأسفم..مثل اینکه واقعا حواسم سر جاش نیست..خوشحالم که میبینم داری راه میری پسر کوچولوی من..امیدوارم همیشه تو مسیر خوشبختی قدم برداری..
با لبخند شیرین و پدرانه ش پسر بچه ی توی آغوشش رو نوازش کرد و بوسه ای به فرق سرش نشوند اما..دستاش میلرزیدن و شیون فورا متوجه این مسئله شد!
+ بکهیونا..چرا دستات دارن میلرزن؟!حالت خوبه؟!
دخترک با نگرانی پرسید اما بکهیون تمام تلاشش رو کرد که با یه لبخند به خونسردی جواب بده ، درحالی که لباس پسرکِ توی آغوشش رو به شدت توی چنگ میفشرد تا جلوی لرزش دستاشو بگیره :
_ چیزی نیست..فکر کنم گرسنمه..غذا بخورم بهتر میشم..
+ باشه پس برو داخل..من غذا رو آماده میکنم و میارم..
YOU ARE READING
𝓙𝓪𝓭𝓮 | یَشم
Fanfiction"_ اون یه قاتله.. فکر میکنید واقعا فریب پیشنهاد ازدواج با شاهزاده خانم رو میخوره و خودشو تسلیم میکنه؟ اصلا گیریم که قبول کرد و خودشو نشون داد شما واقعا اجازه میدید شاهزاده خانم همسر یه قاتل بشه؟ + یَشم ، کسانی رو به قتل میرسونه که سالهاست ما امپراط...