_ بهم بگو چرا این کارو کردی؟!
وانسو درحالی که داشت تمام سعیشو میکرد لحن خشم آلودش و تُن صداشو کنترل بکنه ، با گرفتن میله های چوبیِ محبسی که چهره ی چانیول از پشتشون پیدا بود ، خم شد و گفت..
اما چانیول همچنان سکوت کرده و نگاهش رو به زمین دوخته بود.._چانیول؟مگه با تو نیستم؟! بهم بگو چرا به بازرس گفتی که اون شب، یشم جونتو نجات داده؟!
+ چون واقعا نجاتم داد!
بدون اینکه نگاهشو از زمین بگیره قاطعانه جواب داد و باعث شد مرد میانسال مقابلش از تعجب خشکش بزنه!
_ چی؟!
+همون که گفتم عموجان..اون شب..یشم..در مقابل حمله ی اون مهاجم های ناشناس از من دفاع کرد.. و جونمو نجات داد!!!
_آخه چرا؟!برای چی؟!اون قاتل..درحالی که داره همه ی اشرافزاده ها رو قتل عام میکنه چرا باید جونِ پسرِ درجه یک ترینِ اشراف رو نجات بده؟!بهم بگو اون برای چی جون تو رو نجات داد...؟!
چانیول بالاخره سرش رو بالا آورد و نگاهش رو به چشم های ملتهب و مشوش عموش داد.بارها زبونش رو با میل به جواب دادن توی دهان تفتید اما به نظر میرسید که اصلا جوابی برای دادن نداره!
+ ن..نمیدونم!
_ یعنی چی که نمیدونی؟!تو در مورد اینکه اون شب اون شخص جونتو نجات داد هیچی به من نگفتی..و انگار اگه این اتفاق نمیافتاد بازم قرار نبود چیزی راجبش بهم بگی..چطوری ازم میخوای باور کنم که واقعا هیچی از دلیل این کار اون قاتل نمیدونی؟!
اما چانیول واقعا هیچی نمیدونست..اون عمیقا دلش میخواست که دلیل این کار بکهیون عشق میبود و میتونست قسم بخوره که اگه اینطور بود ، اون با نادیده گرفتن همه چیز ، شجاعانه سرش رو بالا میگرفت و با افتخار بهش اعتراف میکرد اما متاسفانه بکهیون هرگز ، چیزی به جز حسِ یک وسیله بودن بهش نداده بود و اون بیزار بود از اینکه به عنوان پسر یک قهرمان توی چشمای عموش زل بزنه و سخیفانه ابراز بکنه که اجازه داده یک قاتل ازش به عنوان یک وسیله استفاده بکنه!
_ باور کنین هیچی نمیدونم عموجان..من هیچی از هدف اون آدم برای نجات خودم نمیدونم..
~~~
" باورم نمیشه که از افراد خود نخست وزیر علیه کاپیتان پارک شهادت دادن..من مطمئنم که یشم به خاطر ارتباط نزدیک کاپیتان پارک با من ، اون شب جونشو نجات داده ولی من الان چطوری میتونم اینو به قانون توضیح بدم و جلوی مجازات شدن کاپیتان پارک رو بگیرم؟اصلا مگه قانون با این واقعیت که یشم داره به من کمک میکنه کنار میاد؟!اصلا اگه موفق بشن زیر شکنجه از زبون کاپیتان پارک این واقعیت رو بیرون بکشن چی؟!اون موقع جفتمونم نابود میشیم..یعنی ممکنه اینم نقشه ی ملکه و گانگهیون باشه؟!خدای من حالا من باید چیکار کنم؟!چیکار کنم؟!"
YOU ARE READING
𝓙𝓪𝓭𝓮 | یَشم
Fanfiction"_ اون یه قاتله.. فکر میکنید واقعا فریب پیشنهاد ازدواج با شاهزاده خانم رو میخوره و خودشو تسلیم میکنه؟ اصلا گیریم که قبول کرد و خودشو نشون داد شما واقعا اجازه میدید شاهزاده خانم همسر یه قاتل بشه؟ + یَشم ، کسانی رو به قتل میرسونه که سالهاست ما امپراط...