انگشت هاش رو به لای انگشت های مرد زیرش فرو برد و با چفت کردنشون به همدیگه، به روی اون خم شد تا به لب هاش برسه...
_ دوست دارم.
بوسه ی محکم و صداداری به لب هاش زد و دوباره به عقب برگشت تا به حرکاتش ادامه بده. نفس نفس میزد اما هنوز از تن معشوقش سیر نشده بود.دلش میخواست تا زمانی که هوش از سر وَ نا از تنش میره همونجا روی پاهای مرد بزرگتر تاب بخوره و از رقص عضوش داخل بدنش لذت ببره...
+آااه..هیون!
چانیول ناله ای سر لذت کشید و با پلک های بسته سرش رو به بالشت زیر سرش کوبید..
بکهیون ، با لمس شدن حلزون گوش هاش توسط صدای شهوتانگیز ناله ی مرد بزرگتر ، لبخندی از جنس رضایت به لب هاش نقش بست و شیطان درونش برای سرعت بخشیدن به حرکاتش دستور داد.
نگاهش رو از چهرهی مست و خمارِ مردِ زیرش گرفت و به دریچه ای در سقفِ اتاق که پنجره ای رو به ماه بود دوخت.
نور بود.دیگه حتی تاریک ترین شب های زندگیش هم پر از روشنایی شده بود.چون اون نه یک منبع نور بلکه یک جفت چشم برای دیدن اون روشنایی پیدا کرده بود.یک جفت چشم به زیبایی گیلاس که برای اون مظهر بهار بود.بهاری که بعد از زمستانی به شدت سخت به زندگیش اومده بود..." اسم من بکهیونئه"
| مروری بر کل گذشتهاش میکند |
" این تنها چیزیه که در مورد خودم میدونستم ، چون قبل از اینکه فرصت شناختن خودم رو پیدا کنم مجبور به شناختن دنیا ، زندگی و سختی هاش شدم"
| به روز های سختی که با بیماری و مرگ مادرش دست و پنجه نرم کرده بود فکر میکند |
" از تمام دنیا یک مادر بیمار داشتم که در پایان دوران کودکیم از دستش دادم..."
" به من گفتن که فرزند یک پادشاهم ، اما من...بی شباهت به یک ولگردِ بی خانمان نبودم"
" خانواده؟در حالت طبیعی و طبق چیز هایی که توی کتاب های مدرسهایم خونده بودم ، اولین گروهی بود که بعد از متولد شدن میبایستی درش عضو میبودم ، اما من هرگز ندیدمش و این زیادی مسخره بود...که باید یکه و تنها به دنبالش میگشتم"
| روز های شروع سفرش به بالهه و یادگیری هنر های رزمی را از نظر میگذراند|
" *یه خواهر بزرگتر داری که توی قصر بالهه زندگی میکنه* همین جمله کافی بود تا من دوباره به زندگی برگردم"
" من یه خانواده داشتم.باید پیداش میکردم.باید میفهمیدم که انسانم.که به چندین انسان دیگه تعلق دارم.که در جهان به این بزرگی تنها نیستم"
" باید یکی رو پیدا میکردم که ترس تنها بودن رو تو قلبم بکشه.باید به دیواری امن میرسیدم که بتونم بهش تکیه کنم...که زندگی رو رها کنم و شروع به کشف خودم بکنم...چیزی که هرگز فرصتش رو پیدا نکرده بودم...اما"
YOU ARE READING
𝓙𝓪𝓭𝓮 | یَشم
Fanfiction"_ اون یه قاتله.. فکر میکنید واقعا فریب پیشنهاد ازدواج با شاهزاده خانم رو میخوره و خودشو تسلیم میکنه؟ اصلا گیریم که قبول کرد و خودشو نشون داد شما واقعا اجازه میدید شاهزاده خانم همسر یه قاتل بشه؟ + یَشم ، کسانی رو به قتل میرسونه که سالهاست ما امپراط...