میلرزید!
مثل بیدی در طوفان و پرنده ای در سرما..
اما این لرز ناشی از لذت ارتباط جنسی نبود
بکهیون بعد از سالهای طولانی که مادرش رو از دست داده بود ، برای اولین بار خودش رو به حبس آغوش کسی سپرده و درش آروم گرفته بود و این باعث ترسش میشد..
از در آغوش گرفتن آدم ها ، خاطره چندان خوبی نداشت..به خاطر همین هم مدت طولانی بود که افیون رو جایگزین اون ها کرده بود و هرگز هم قصد نداشت که دوباره سمت آغوش آدما برگرده..در هر صورت به قول خودش آدما برای سلامتی مضر تر از هر افیونی بودن..ولی دردش دقیقا همین بود..که حتی خودشم نمیدونست با وجودِ علم بر این حقیقتِ تلخ ، چرا مرتکب اون اشتباه شده و دوباره به جای افیون به آدمیزاد پناه آورده!..احساسش میگفت که این قطعا قراره براش گرون تموم بشه.._ چرا انقدر میلرزی؟سردته؟
چانیول سخت تر از قبل پسرک رو توی آغوشش فشرد و پرسید اما جوابی نگرفت..بکهیون سرش رو توی گردنش فرو برده و سکوت کرده بود..
_ حالت خوبه؟!
+ برام نابودش کن!
صدای خفه ی بکهیون که روی پوست گردنش پیاده میشد رو شنید و از سوالش متعجب شد ..
_ چی؟!
بکهیون بالاخره سرش رو عقب کشید و همونطور که توی آغوش پسر بزرگتر نشسته و دستاشو دور گردنش حلقه کرده بود با چشم های خمارش توی صورتش کاوش کرد..
+ امپراطورو..برام بکشش..
چانیول فکر میکرد داره اشتباه میشنوه..ولی بکهیون کاملا جدی بود..
+ خودت گفتی میخوای مسکنم باشی..من..من فقط با نابودی اون آدم تسکین پیدا خواهم کرد..برام بکشش!
چانیول خشکش زده بود..اون واقعا دلش میخواست کسی که دوسش داره رو تسکین بده ولی این خواسته یکم زیادی بود..اون کسی که ازش میخواست بکشتش، نگهبان اصطبل قصر که نبود..امپراطور بود..امپراطور کشورش..مردی که صاحب خاک کشورش محسوب میشد.. همون کشوری که پدرش به خاطر محافظت از اون ، زنده زنده سوزانده شده بود!
_ بکهیونا من..آخه من..آاااه..
بکهیون توی همون حالت که هنوز عضو چانیول داخل بدنش بود شروع به تکون خوردن کرد و باعث شد جمله ی چانیول روی زبونش نصفه بمونه!
+ سالها پیش..همون مرد..باعث شد که من برای همیشه..باورم رو به عشق از دست بدم..ولی امروز همون مرد میتونه که دوباره اون باور رو بهم برگردونه...با مردنش به دست تو...پس..پس..برام بکشش!
تو چشمای خمار پسر مقابلش خیره شده بود و نفس نفس زنان روی عضوش تاب میخورد..
اون خوب میدونست چه حرفی رو باید چه جوری و در حین انجام چه کاری به طرف مقابلش بزنه که بتونه جواب مطلوبی بگیره...ولی اینو هم خوب میدونست که چانیول به نرمی هر آدم دیگه ای نیست و این فقط تیری بود که داشت توی تاریکی پرتاب میکرد..با امید به فقط چند درصد احتمالِ اصابت به هدف!
YOU ARE READING
𝓙𝓪𝓭𝓮 | یَشم
Fanfiction"_ اون یه قاتله.. فکر میکنید واقعا فریب پیشنهاد ازدواج با شاهزاده خانم رو میخوره و خودشو تسلیم میکنه؟ اصلا گیریم که قبول کرد و خودشو نشون داد شما واقعا اجازه میدید شاهزاده خانم همسر یه قاتل بشه؟ + یَشم ، کسانی رو به قتل میرسونه که سالهاست ما امپراط...